-تو باز برگشتی؟
دختر جوون که پشت میز بلندی ایستاده بود و عینک مخصوص کار روی چشمش بود با اخم های تو هم گفت و میکی چشم هاش رو چرخوند.
-نباید برمیگشتم؟ قرار نیست از راه دور که اموزش ببینم!
با لحن خشکی گفت و پشت چشمی نازک کرد. اون عادت نداشت با کسایی که بی علت براش بازی درمیارن ملایم باشه. با اینکه دوست داشت ملایم باشه اما جوشی تر از این حرفها بود. دختر از پشت محافظ روی صورتش جوری بهش چشم غره رفت که کامل واضح بود و بعد دستهاش رو زیر بغلش زد و با یه حالت مثلا جدی بهش خیره شد و متاسفانه میکی باید اعتراف میکرد دختر روبروش به شدت کیوت و بامزه اس. قد چیونگ نسبتا کوتاه بود و موهای لختش تا شونه هاش فقط میرسیدن و یه خال کوچولو هم زیر لبش داشت که حتی بامزه ترش میکرد...و حالتی که الان دستهاش رو زیر بغلش زده بود و مثلا داشت براش شاخ شونه میکشید فقط خنده دار بود اما میکی موفق شد جلوی باز شدن نیشش رو بگیره.
-متوجهی که داری وقت هیونگ من رو هدر میدی؟ اون قراره روی یه پروژه بزرگ کار کنه!
چیونگ با حرص همینطور که انگشتش رو به سمتش دراز کرده بود اعلام کرد و میکی نیشخندی زد و فقط خم شد سمت دختر روبروش و چشم هاش رو باریک کرد.
-تو هم متوجهی که داری وقت من رو هدر میدی؟ هیونگت و من ظاهرا سرمون شلوغه اما تو انقدر بیکاری که وایسادی واسه یکی که حتی نمیشناسیش شاخ شونه میکشی!
چشم های دختر درشت شدن و بعد حرصی محافظ رو از روی صورتش برداشت و باعث شد نصف موهاش سیخ بشن ولی فقط یه چنگ توشون انداخت و راه افتاد سمت اتاق کاری که میکی دیگه میدونست برای چانیوله و میکی اینبار به نیشش اجازه داد باز بشه اما این فقط برای چند لحظه بود. یه لحظه دلش ریخت... نکنه اون دختر با حرفهاش باعث میشد چانیول پشیمون بشه؟ لعنت بهش چرا بلد نبود جلوی زبون کوفتیش رو بگیره!؟ لازم نبود برای همه باهوش بازی دربیاره!
با قدم های اروم رفت سمت در. صدای وز وز کردن های چیونگ از داخل میومد. اخم کرد تقه ای به در انداخت و بعد سریع وارد شد.
-یا کسی که بهت اجازه نداد چرا اومدی تو؟ ادب نداری؟
دختر قدکوتاه بلافاصله داد زد و میکی توی ذهنش یه دور به خودش گفت اروم باشه اما بی فایده بود.
-واقعا کسی که داشته پشت سرم چغلی میکرده الان ازم پرسید ادب دارم یا نه؟ واااو!
با حرص گفت و نگاه چیونگ تقریبا شعله کشید و میکی معذب نگاهش رو به سمت چانیول داد. مرد قدبلند بهش خیره شده بود و برعکس تصورش نگاهش عصبانی نبود. تا حدی هم به نظر میرسید خنده اش گرفته یا سرگرم شده...انگار که دوتا بچه جلوش دارن دعوا میکنن و هیچ اهمیتی براش نداره. تند تند و شوکه پلک زد و سریع نگاهش رو از چشم های درشت زوم شده روش فراری داد.
أنت تقرأ
ミ🌠Till I Reach Your Star 🌠ミ(Book #𝟸 ᴏғ sᴛᴀʀ sᴇʀɪᴇs🌟)
عاطفية🌠نام فیکشن: Till I reach Your star 🌠کاپل : چانبک 🌠ژانر: رمنس.فلاف. زندگی روزمره 🌠محدودیت سنی : NC 18+ 🌠نویسنده : Silver Bunny 🌸🌿🐰 بکهیون تنها چیزی بود که چانیول رو به این زندگی وابسته میکرد. یه پسر پونزده ساله یتیم مگه چی میتونست داشته ب...