••یه ایون••
تازه به کلاس رسیده بودم؛ به غیر از جین کس دیگه ای توی کلاس نبود؛ سلامی گفتم و رفتم روی صندلی کنار پنجره روبروی میز استاد نشستم. با خودم کیف نیاورده بودم و فقط یک کتاب و مداد همراهم بود؛ دستی توی موهام انداختم که صدای جین رو شنیدم:
-سردت نیست؟
با تعجب گفتم: نه چطور؟
-پس میشه پنجره رو باز کنی؟
به حرفش گوش کردم و پنجره رو باز کردم و دوباره سر جام نشستم؛
-توهم تازه واردی؟
+نه من هم سن برادرتم
با تعجب گفتم: تو هوسوک رو میشناسی؟
سری تکون داد که پرسیدم: ازکجا فهمیدی من خواهرشم؟
+خودش گفت که خواهرش به اینجا اومده؛ تازه واردای این هفته تو و اون دختر دیگه بودین که تو بیشتر به هوسوک شبیهی!
لبخندی زد و ادامه داد: هوسوک واقعا آدم فوق العاده ایه!
در جوابش لبخندی زدم و گفتم: درسته، ولی چرا بعد سه چهار سال کلاس سحر و اهریمن رو برداشتی؟
اخمی کرد و گفت: دلیل خاصی نداشته!
سری تکون دادم که در باز شد و جیهو به داخل کلاس اومد؛ سلامی گفت و من و جین جوابشو دادیم؛ من کنار پنجره سمت راست کلاس، جین وسط و جیهو سمت چپ کلاس کنار در نشسته بود.
چیزی از اومدن جیهو نگذشته بود که در باز شد و وی داخل اومد؛ هرسه بلند شدیم که دستی تکون داد و مارو به نشستن دعوت کرد؛ رفت پشت میزش که روبروی من بود و فقط چند قدم باهام فاصله داشت؛ به دفترش نگاه کرد و درحالی که چیزی توش می نوشت گفت: متاسفم که ساعت کلاسمون رو این وقت شب گذاشتم! اما در طول روز سرم واقعا شلوغه...البته این ساعت فقط مخصوص چهارشنبه است! یکشنبه و سه شنبه کلاسمون ساعت 6 عصر برگزار میشه!
کتابش رو بست و سرشو بلند کرد؛ از زیر موهای سیاه براقش که پیشونیشو پوشیده بودند نگاهی بهمون انداخت و گفت: قبل از هرچیزی باید با خودتون آشنا بشم...
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: دانشجوهای کلاس سحر و اهریمن به سه دسته تقسیم میشن! دسته اول! گروهی که هم ذات شیطانی دارند هم فرشته خو! اما بیشتر به ذات فرشته خوشون اهمیت میدن و نشونش میدن! میشه گفت 30 درصد شیطانی! 70 درصد فرشته! دسته دوم پنجاه پنجاه هستن که کار کردن باهاشون راحت تره! و اما دسته آخر! گروهی که خوی اهریمنیشون بیشتره... بین این سه گروه گروه اول بیشترین زحمت رو برای من دارن چرا که باید میزانشو به حد وسط برسونم!
آدامسی تو دهنش انداخت و درحالی که می جویدش گفت: دیگه بیشتر از این نمی خوام درموردش توضیح بدم...
دست به سینه ایستاد و ادامه داد: لطفا همگی چشماتون رو ببندین!
چشمامو بستم؛ از بیرون باد سردی به داخل میوزید و باعث میشد احساس سرما کنم؛ دکمه های کتم رو بستم که گفت: هر اتفاقی افتاد چشماتونو باز نمیکنید!
همچنان سردم بود؛ احساس کردم موهام منجمد شدند. توی فکر بودم که آیا بلند بشم پنجره رو ببندم یا نه که ناگهان گرمی نفس های یک نفر رو کنار گوشم حس کردم و صدای نافذ و بمی که پرسید:
-سردته؟
خواستم چشمامو باز کنم که یادم افتاد گفته بود تحت هیچ شرایطی بازش نکنیم؛ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:خیلی
-تو سردته و میخوای پنجره رو ببندی! ولی...اگه دوستات گرمشون باشه چی؟
بدون فکر کردن گفتم: بلند میشم و جامو با جیهو که اون طرفه کلاسه عوض میکنم!
صدای اروم خندشو کنار گوشم شنیدم؛ ناگهان موهام توسط دست های گرمش پشت گوشم قرار گرفت؛ ضربان قلبم شدت گرفته بود؛ تاحالا هیچ کس انقدر به من نزدیک نشده بود!
-اگه همچنان سردت بود چی؟
+فکر نکنم اون طرف کلاس به اندازه اینجا سرد باشه
-سوالمو نپیچون!
صداش جدی بنظر میرسید! بدون اینکه چشمامو باز کنم گفتم: من فقط جواب سوالتون رو دادم!
-ولی من یه جواب میخوام! پنجره رو خواهی بست یا نه؟
ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست؛ جواب دادم: راه های دیگه ای جز بستن پنجره هم برای گرم شدن وجود دارند!
-بعد کلاس همینجا بمون...
با تعجب چشمامو باز کردم که دیدم هیچکس روبروم نیست؛ با تعجب دنبالش گشتم که اونطرف کلاس کنار جیهو دیدمش؛ زیرلب غر زدم: باز این زبونم کار دستم داد...
بعد از حرف زدن با جین و جیهو رفت سمت تخته سیاه و گفت: خب...صفحه ی ٨ کتابتون رو باز کنید! از صفحه ٨ تا ١٢ چندتا تمرین و سوال وجود داره! اونارو حل کنید
کتاب رو باز کردم و مشغول جواب دادن به سوالات شدم؛ نسبت به بقیه من بهش خیلی نزدیک تر بودم و بوی عطرش به مشامم میرسید! در حال فکر کردن درمورد یکی از سوالات بودم و ناخوداگاه سرمو بلند کردم که متوجه سنگینی نگاهش روی خودم شدم؛ وقتی متوجه نگاهم شد چشماشو ریز تر کرد؛ طوری به نظر میرسید انگار داشت با چشماش بهم لبخند میزد. یه جورایی برام...ترسناک بود!
..................
-ورقه هارو از قسمت خط چین پاره کنید و روی میز بگذارید! خسته نباشید
ورقه های تمرین رو از کتاب جدا کردم که یادم افتاد باید توی کلاس بمونم؛ بعد از رفتن جین و جیهو از روی صندلیم بلند شدم و ورقه هارو روی میزش گذاشتم و نگاهش کردم؛ از روی صندلیش بلند شد و گفت: تمام شب رو اینجا می مونی!
با تعجب گفتم: چی؟
لبخندی به روم زد و گفت: با پنجره باز! خودت گفتی راه های دیگه ای جز بستن پنجره وجود دارن! تمام شب رو اینجا با پنجره باز میمونی! کنجکاوم بدونم راه های دیگه ات چی میتونن باشن!
اخمی کردم و به صورتش که بهم لبخند میزد نگاه انداختم؛ او...خود شیطان بود! اون لبخندش! پر از حرص بود!
-خیلی خب!
کتابم رو روی میزم گذاشتم و گفتم: بهتون ثابت میکنم راه های دیگه ای هم جز بستن پنجره برای گرم شدن وجود دارن!
درحالی که از کلاس بیرون میرفت گفت: بهتره بگم...اگه بخوای هم اون پنجره بسته نمیشه!
یک لحظه برگشت سمتم و با نگاهی شیطانی نگاهم کرد و گفت: شب های پنج شنبه واقعا سردن...
بعد رفتنش روی صندلیم نشستم و زیرلب زمزمه کردم: به جهنم...
...................
نگاهی به ساعت مچیم انداختم؛ ساعت ٢ صبح بود؛ شدیدا خوابم میومد اما کلاس خیلی سرد بود؛ شنلم رو دورخودم پیچیدم و به آخر کلاس رفتم و یه گوشه نشستم؛ کلاس جز اینکه سرد بود تاریک و ترسناک هم بود! در ضمن این کلاس سحر و اهریمن بود!
-خدا لعنتت کنه وی
به پنجره ی باز کلاس که جادوشون کرده بود نگاه انداختم؛ روی صندلی چهارزانو نشستم و زانوهامو بغل گرفتم؛ خیلی سرد بود...
توی فکر بودم که ناگهان چراغ ها خاموش شد...خیلی کسل و خسته تر از اونی بودم که برم و چراغ هارو روشن کنم...سرمو روی زانوم گذاشتم و زیرلب زمزمه کردم: من...از تاریکی میترسم...
طبق عادتم موقع ترسیدن شروع به خوندن آواز کردم؛ با صدای آروم و خواب آلود آواز میخوندنم...
.................
-میبینم که تونستی یک شب رویایی رو اینجا بگذرونی
با شنیدن صداش چشمامو باز کردم که توی چهارچوب در دست در جیب شلوارش دیدمش؛ از روی صندلی بلند شدم و درحالی که به سمت کتاب و مدادم میرفتم گفتم: تنها راه گرم موندن...
به سمتش رفتم و روبروش ایستادم؛ به چشمای منتظرش چشم دوختم و گفتم: دور شدن از سرماست!
پوزخندی زد و گفت: ولی اگه سرما همه جا دنبالت بیاد چی؟ اونوقت راه فراری نداری! مجبوری که پنجره رو ببندی!
سرم درد میکرد و عضلات بدنم خواب رفته بودند؛
-من پنجره رو نمیبندم استاد! خیالتون راحت
از کنارش رد شدم و به سمت پله ها رفتم؛ دستی به موهام اوردم و باخودم گفتم: آخه چرا گیر دادیم به پنجره!؟
....................
روی تخت ولو شدم...داشتم از درد بدن میمردم؛ خوشبختانه جیهو حموم بود و دیگه سراغی از پرسش و پاسخ درمورد دیشب نبود؛ تو یه حرکت شنل و کتم رو دراوردم و دوباره دراز کشیدم؛ دیگه حوصله عوض کردن لباس هامو نداشتم...
دیگه داشت خوابم میبرد که صدای ویبره گوشیم بلند شد؛ از جیب شلوارم بیرونش اوردم و نگاهی بهش انداختم:
هوسوک: آبجی یه امشبو دیر نکنی!
گیج نگاهی به پیام دیگه ای که دیشب برام از طرف دانشگاه فرستاده شده بود نگاه انداختم و زیرلب زمزمه کردم: جشن شروع ترم جدید؟
................
-یه ایون؟ یه ایون؟
چشمامو آروم باز کردم؛ با دیدن صورت جیهو چند بار پشت هم پلک زدم که گفت: نمی خوای آماده شی؟
...................
-بله متوجهم...خیالتون راحت همه چی اینجا مرتبه
سشوار رو روی میز گذاشتم و گفتم: کی بود؟
رژ لب سرخابیش رو روی لباش کشید و گفت: دستیار معاون بود...گفت که حتما سرساعت توی جشن حضور پیدا کنید
مشغول آرایش شدم که پرسید: امشبو دامن بپوشیم؟
سری تکون دادم و گفتم: فکر خوبیه...تا حالا امتحانش نکردم
مشغول عوض کردن لباسش شد و منم در سکوت مشغول ارایش شدم...بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره پرسید:
-دیشب خیلی نگرانت شدم...کجا بودی؟
گاز کوچکی از لب پایینیم گرفتم و گفتم: همینجا...فقط یکم دیر اومدم
-صبح که پاشدم رخت خوابت دست نخورده بود
+آره خب...یکم زود پا شدم رفتم بیرون پیاده روی
مطمئن بودم حرفامو باور نکرده...قطعا فهمیده بود نمیخوام حقیقت رو بهش بگم بخاطر همین دیگه چیزی نگفت...راستش...نمیخواستم بهش بگم تنبیه شدم و کل شبو تو کلاس خوابیدم...اینطوری احتمالا دستم می انداخت یا دلش به حالم میسوخت...
.....................
-دانشجوهای عزیز، به ٨٣ امین جشن شروع ترم دانشگاه اسمرالدو خیلی خوش اومدید! امیدوارم امشب...
داشتم به صدایی که از بلندگوهایی که در آسمان در حال پرواز بودند، بلند میشد گوش میدادم که صدای جیهو رو شنیدم:
-وای دختر اینجا فوق العادس!
باغ پشت اسمرالدو که به جنگل هم راه داشت رو با چراغ و بادکنک های رنگی درخشان تزئین کرده بودند! همه جا پر از میز و صندلی و غذا و دسر های خوشمزه و رنگارنگ بود؛ آسمان شب به رنگ سرمه ای با لباس فرم دانشجوها ست شده بود و کراوات های براق رنگارنگ مثل منظره شهر در شب تاریک روی قله می درخشیدند؛
با دیدن جمع استاد ها و وی که کنار درختی ایستاده بود و تنهایی مشروب میخورد و به حرف دیگر استاد ها گوش میکرد اخم غلیظی کردم؛ با دیدن من نگاهی گذرا به سرتا پام انداخت و نگاهشو ازم گرفت؛
-چه عروسک های خوشگلی! شما باید تازه وارد باشید!
به سه پسری که روبروی من و جیهو ایستاده بودند و با نگاهشون داشتند براندازمون میکردند نگاهی انداختم و گقتم: گفتی عروسک؟
پسر لبخندی زد و گفت: آره دیگه...مثل عروسک ز....
نزاشتم بقیه حرفشو بزنه و گفتم: آنابل رو که میشناسی؟ عروسک آنابل!؟
هرسه با تعجب نگاهم کردند؛ ادامه دادم: من از اوناشم! کافیه بخوای باهاش بازی کنی تا هفت جد و آبادتو جر بده!
پسرا چند قدم رفتند عقب؛ یکیشون گفت: آه...اگه ناراحتتون کردیم شرمنده! منظور بدی نداشتیم!
نگاهمو ازشون گرفتم؛ بعد رفتنشون جیهو گفت: لازم نبود انقدر خشن برخورد کنی!
دست به سینه ایستادم و گفتم: دقیقا دخترایی شبیه تو باعث میشن پسرا انقدر به خودشون اجازه بدن که مارو عروسک و مدل خودشون بدونن! ما عروسک نیستیم جیهو!
یه لیوان شربت گرفت سمتم و گفت: باشه حالا حرص نخور!
مشغول نوشیدن شدم که نگاهم به نگاه وی گره خورد؛ دست چپش توی جیب شلوار خاکستریش بود و با دست راستش گیلاس شراب رو گرفته بود؛ وقتی دید دارم نگاهش میکنم لیوان رو یکم بالا اورد و به نشانه "به سلامتی" تکونش داد؛ از این حرکتش جا خوردم. وقتی دید دارم با تعجب نگاهش میکنم لبخندی زد و نگاهشو ازم گرفت...اون پسر قطعا یه نقشه ای داشت!
....................
فیل رو حرکت دادم و گفتم: کیش و مات! همه ی جمعیتی که اطرافمون بودند شروع به داد و هوار کردند؛ لبخندی زدم و گفتم: این دست هم من بردم!
پسری که مجری برنامه بود داد زد: این فوق العادس! این پنجمین دسته که شما برنده میشید! ببینم شما قبلا قهرمان شطرنج بودید؟
-نه...شطرنج فقط برام جنبه سرگرمی داره
همه شروع به حرف زدن و تحسینم کردند که پسر دوباره داد زد: ببینم کسی هست که بخواد با این غول شطرنج مبارزه کنه؟؟
وقتی با سکوت جمع مواجه شد دوباره داد زد: کسی نیست؟
-منم...میتونم توی بازیتون شرکت کنم؟
با دیدن وی که سر از جمعیت بیرون دراورد عصبی سرمو انداختم که پسر گفت: اوه استاد! چه افتخاری از این بزرگ تر؟
در حال مالیدن شقیقه هام بودم که صدای چند دختر رو پشت سرم شنیدم:
-وای اون استاد ویه! لعنتی جذاب تر از همیشه است!
+درسته...این دختر رو قطعا شکست میده! اون معرکه اس!
روبروم روی صندلی نشست؛ به ادای احترام سری تکون دادم که گفت: امروز رو استراحت کردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: به لطف شما بله استاد
اروم زد زیر خنده و گفت: خیلی دوست دارم بازیتو ببینم
-چه افتخاری از این بزرگ تر؟
چند دقیقه همینطور در سکوت نگاهم کرد که گفتم: نمیخواید شروع کنید؟
نگاهی به مهره های سفیدش انداخت و گفت: بله...
چند دقیقه ای از بازی گذشته بود؛ هر مهره ای رو میخواستم حرکت بدم یک مهره رو برای کیش و مات کردنم براش گذاشته بود؛ باورم نمیشد تااین حد یه آدم میتونه تو شطرنج عالی باشه! تنها مهره ای که می تونستم بهش تکیه کنم مهره سربازم بود...فیلش رو حرکت داد و گفت:الان...پنجره بازه!
بعد حرکت دادن اسبش هم گفت: دور وبرت هم شلوغه و نمی تونی جاتو با کسی عوض کنی!
وزیرش رو حرکت داد و دوباره گفت: دیگه راهی جز بستن پنجره نداری
توی لبخند و نگاهش جدیت و حرص عجیبی بود! هم جذاب بود هم ترسناک...واقعا که استاد سحر و اهریمن بود...
به روش لبخندی زدم و سربازم رو یک قدم به جلو حرکت دادم و گفتم: همونطور که گفتم...فقط از سرما دوری میکنم! کیش و
به چشماش نگاه کردم و ادامه دادم: مات...
همه دانشجوها با هم شروع به داد و فریاد کردند؛ وی کراواتش رو شل کرد و پوقی زد زیر خنده؛ از اینکه کیش و ماتش کرده بودم خیلی خوشحال بودم! از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد؛ ناگهان خم شد روم؛ با تعجب نگاهش کردم که کنار گوشم زمزمه کرد: دیگه حتی اگه خودتم بخوای دوری کنی...من نمیزارم
YOU ARE READING
Avi○r
Fantasyوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...