20(Canvas Painting)

1K 149 12
                                    

••جیهو••
به صورت ریوجین که با چشماش به نقطه ای زل زده بود نگاه کردم و گفتم: دکتر گفت تنگی نفسش عصبیه و بخاطر شوک عصبی هست که موقع مسابقه بهش وارد شده! پای راستشم انگار پیچ خورده بوده...
-یعنی میگی نصف بازی رو با پای پیچ خورده و تنگی نفس دویده؟
سری تکون دادم که پوزخندی زد و گفت: میخواسته چیو ثابت کنه؟ اینکه از من بهتره؟
+اون فقط میخواست تیم ما اون 200 امتیاز رو بگیره...
از روی صندلی راهروی بیمارستان بلند شد و گفت: برمیگردم خوابگاه
بعد رفتتش چشمامو بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم که صدای آشنایی رو شنیدم
-اینجاست؟
چشمامو باز کردم که با چشمای سیاه وی مواجه شدم؛ در سکوت بهش زل زدم که به در کنارم اشاره کرد و گفت: یه ایون اینجاست؟
سری تکون دادم و سرم رو انداختم؛ حتی چشم تو چشم شدن باهاش سخت بود...
-فعلا ملاقات ممنوعه
سرم رو بلند کردم و درحالی که به کراوات آتشینش نگاه میکردم ادامه دادم: تا 12 ساعت ملاقات ممنوعه...
+مگه چش شده؟؟
-درست نمی دونم اما...انگار مشکلش عصبیه که روی تنفسش تاثیر گذاشته! البته...مسافت زیادی رو هم دویده بود!
با نگاهی که زیرش ذوب شده بودم بهم زل زد و گفت: شما دقیقا اونجا چیکار میکردین؟؟
دوباره به چشماش نگاه کردم که گفت: شما 5 نفر چرا بیکار نشسته بودین و یه ایون که تنگی نفس داشته رو برای دوی ماراتن فرستادین؟ کسی که تنها ورزشی که بلده، شطرنجه رو چرا فرستادین؟؟
لب تر کردم و با صدای لرزان گفتم: خو..خودش خواست...خودش گفت که...نمیزاره 200 امتیاز رو...از دست بدیم!
+شما چی؟
-چی...
اینبار با صدایی بلند تر گفت: چرا یه ایون باید نزاره 200 امتیاز رو از دست بدین؟؟
چشماشو بست و عصبی توی موهاش چنگ انداخت و گفت: چرا انقدر بی مسئولیت هستین...
با تعجب نگاهش کردم...زبونم بند اومده بود و نمی تونستم چیزی بگم. بهم زل زد و ادامه داد: چرا همیشه کارهای سخت برعهده اونه؟
یک قدم جلوتر اومد و گفت: لطفا انقدر بی مسئولیت نباش...حداقل...مسئولیت کارهای خودتو برعهده بگیر!
اشک چکیده شده روی گونم رو سریع پاک کردم و گفتم: مگه من چیکار کردم استاد وی؟ من هیچ وقت نخواستم کار رو برای یه ایون سخت کنم!
+حداقل باید تو اون مسابقه شنا اول میشدی! ببینم...اصلا براش یک ذره هم تلاش کردی؟
دستمو مشت کردم که ادامه داد: شنیدم 3 سال متوالی قهرمان کشور بودی...
زمزمه کردم: بخاطر تو مگه نبود؟
+چی؟
لبخند کمرنگی به روش زدم و گفتم: لطفا بقیه رو الکی مقصر نکنید استاد وی...اینکه یه ایون همچنین بلایی سرش اومده فقط و فقط تقصیر خودشه! کسی مجبورش نکرده بود همچنین فداکاری بکنه!
پشتم رو بهش کردم و خواستم برم که صدام زد:
-جیهو!؟
ایستادم...
-حالا که بهتر بهت نگاه میکنم میبینم...حتی 1 درصد هم لایق آویور شدن نیستی!
درد داشت؛ این حرفش خیلی قلبم رو به درد آورد! خودم بهتر از هرکس دیگه ای می دونستم که بی مسئولیتم...پس چرا شنیدنش از زبان یک نفر دیگه انقدر دردناک بود؟ چرا اگه چیزی که خودم خوب میدونستم رو بهم میگفتن، عصبانی میشدم و سعی میکردم انکارش کنم؟ چرا شنیدن حقیقت انقدر درد داشت؟
.............................
••یه ایون••
از شدت سرفه بیدار شدم و همچنان مشغول سرفه کردن بودم که لیوان آبی به دستم داده شد؛ آروم ماسک اکسیژن رو برداشتم و کمی آب نوشیدم؛ دوباره ماسک رو گذاشتم و دراز کشیدم که با دیدن وی دوباره بلند شدم که دستاشو روی شونه هام گذاشت و درحالی که منو روی تخت می خوابوند گفت:
-نمیخواد بلند شی! دراز بکش!
دو بالش دیگه روی بالش زیر سرم گذاشت و گفت: بهتره زیرسرت بلند تر باشه تا کمتر سرفه کنی
+چرا اومدی اینجا؟
روی صندلی کنار تختم نشست و گفت: اومدم وضعیتتو ببینم و یکم مسخرت کنم
نگاهم رو ازش گرفتم که گفت: چرا اینکارو کردی؟ تویی که مشکل تنفسی داری...حتی نباید 50 متر هم بدویی! چه برسه به 1 ساعت تمام دوی ماراتن!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: میخواستم درکش کنم...فقط...یک ذره حس اون لحظشو درک کنم!
دست انداخت تو موهام و درحالی که بهمشون میزد گفت: من که سر از حرفات درنمیارم! اما...
نگاهش کردم که دستشو برداشت و گفت: از اینکه تورو انتخاب کردم خوشحالم
حرفش مثل یک بمب توی قلبم منفجر شد! یک بمب که باعث شد تا چند لحظه به چشمای خندانش خیره بشم و صدای ضربان تند قلبم رو بشنوم! با احساسی داغی گونه هام سریع نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: باید هم باشی! کی از من بهتر...
از روی صندلی بلند شد و گفت: دیگه بگیر بخواب...فردا بعد مرخص شدن میام دنبالت!
بعد رفتنش دستم رو روی قلبم گذاشتم و ابرویی بالا انداختم؛ با خودم گفتم:
-هی یه ایون! مگه ضربان تند قلب دلیل دوست داشتنه؟ تو فقط از اون حرفش خوشحال شدی! همین!!!
چشمامو بستم و زیر لب زمزمه کردم:
دختر...خوابیدن توی تخت دیگه داشت برات یک فانتزی دست نیافتنی میشدا...
...............................
••وی••
سوار ماشین شدم که ورنون سیگارش رو از روی لبش برداشت و گفت: حالش چطور بود؟
چشمامو بستم و کلافه گفتم: باید قرص اعصاب مصرف کنه...
با تعجب گفت: اوه...این خیلی بده! هیچ جادوگری نباید مشکل عصبی داشته باشه!
ماشین رو روشن کرد و گفت: حالا فردا برگه ی ترخیص و داروهاشو یه دستکاری میکنیم!
دست بردم سمت سیستم پخشش و گفتم: نرو دانشگاه
+پس کجا برم؟
با نگاهی شیطانی نگاهش کردم و گفتم: کافه پیش خدمت
آروم زد تو سرم و گفت: عجب آدمی هستیا! دوست دخترت تا سر حد مرگ رفت و برگشت اون وقت تو...
زدم تو حرفش و گفتم: خب میگی چیکار کنم؟ حالا که حالش خوبه و گرفته خوابیده!
به سمت مسیر شهر پیجید که فرمون رو گرفتم و گفتم: نمیخواد برگرد دانشگاه
درحالی که سعی میکرد فرمون رو بچرخونه داد زد: نه دیگه تازه گفتی کافه پیش خدمت!
سیگار رو از روی لباش برداشتم و روی لب خودم گذاشتم و گفتم: پس دیگه شعر نگو
زیر لب چند تا فحش بارم کرد که دود سیگار رو توی صورتش بیرون دادم و گفتم: یکم گاز بده مگه داری گاری میرونی؟
..............................
••یه ایون••
بعد بیرون اومدن از بیمارستان به وی نگاه کردم و گفتم: هزینش چقدر شد؟
کاغذای ترخیص رو توی جیب شلوارش انداخت و گفت: دانشگاه پرداختش کرد
ابرویی بالا انداختم و گفتم: حتما؟؟ تعارف که نمی کنی؟
بدون توجه به حرفم به ماشین فراری زرد رنگی که ده متر دورتر پارک بود اشاره کرد و گفت: باید یه سر برم بانک! تو با ورنون برو!
بعد رفتنش سوار ماشین ورنون شدم که عینک دودیش رو برداشت و گفت: مشتاق دیدار! حالت چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم: خیلی ممنون...بهترم!
به کیسه داروهام نگاه کرد و گفت: برات اسپری تنفسی نوشتن؟
سری تکون دادم و گفتم: اره...باید تا یک ماه مصرفش کنم
دوباره عینک دودیشو گذاشت و درحالی که فرمون رو می چرخوند گفت: تو چه بلایی سر خودت آوردی...
......................
در اتاق رو باز کردم که ریوجین رو تنها توی اتاق در حال خوندن کتاب دیدم؛ وقتی من رو توی چهارچوب در دید گفت: چرا نمیای تو؟
در کشویی رو کشیدم و کیسه دارو و لباس هامو روی زمین گذاشتم که گفت: حالت چطوره؟
بدون اینکه نگاهش کنم به سمت کتری رفتم و گفتم: بهترم...تو چطوری؟ پات بهتره؟
-اره خوبه...
+چایی میخوای؟
-اره
درحالی که چایی رو توی کتری میریختم گفتم: اممم...جیهو کجاست؟
-چند روزی مرخصی گرفته
با تعجب برگشتم و گفتم: مرخصی؟ چرا آخه؟
-نمیدونم...منم از سرپرست خوابگاه شنیدم
روبروش نشستم که کتاب رو برداشت و گفت: این چند شب کجا میخوابیدی؟ پیش وی؟
پوزخندی زدم و گفتم: معلومه که نه
-پس کجا؟
به چشمای سرمه ایش نگاه کردم و گفتم: همین دور و ورا
لبخندی زد و گفت: از من فرار میکردی؟
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: تو آدم بی مسئولیتی نبودی! تا جایی که یادمه همیشه در قبال کارهای بدی که میکردی انتظار تنبیه رو داشتی اما...چرا در قبال من همیشه فرار کردی؟
زانوهاشو بغل کرد و گفت: چند سال از اون موقعا گذشته یه ایون! کینه ای که ازت دارم بخاطر بلایی که سرم اوردی نیست...در اصل، بخاطر زیربار نرفتن و بی مسئولیتیت در قبال کاری که کردی هست! این...همچنین حسی بهم منتقل میکنه که تو...فکر نمیکنی کار بدی کردی! پس انتطار تنبیه هم نداری و نادیدش میگیری!
بلند شد و درحالی که کت آجری رنگش رو میپوشید گفت: سعی نکن با صدمه رسوندن به خودت، دلم رو به دست بیاری چرا که بیشتر اعصابم رو خورد میکنی!
بعد رفتنش زانوهامو بغل کردم و به در خیره شدم...اینا همون رنگ های تیره ای بودن که خودم روی بوم نقاشی که روبروم بود پاشیدم...الان...طبیعیه که تابلوی روبروم زشت و دلگیر باشه!
.............................
مشغول خوردن نودل روی پشت بام بودم که صدای ویبره گوشیم بلند شد؛
-الو؟
+تو کجایی؟
با شنیدن صدای وی لبخندی زدم و گفتم: یه جای خیلی خوب
+نیستی که
-چی؟؟
صدای خندش توی گوشی پیچید:
+یه جای خیلی خوب یعنی کنار من! نیستی که!
پوزخندی زدم که گفت: باید ببینمت! الان!
چاپستیک هارو توی کاسه نودل گذاشتم و گفتم: دارم شام میخورم
+منم زیاد وقت ندارم...جلوی در خروجی دانشگاه منتظرتم
خواستم چیزی بگم که صدای بوق اشغال توی گوشم پیچید؛ تلفن رو توی جیبم انداختم و بلند شدم...
.....................
-چی؟؟
دستاشو تو جیب شلوارش اندوخت و گفت: دو روزه برمیگردم!
نگاهم رو به زمین دوختم و گفتم: خب برو، به سلامت!
+مواظب خودت باش!
به چشمای سیاه خیره کنندش نگاه کردم و گفتم: نگفتی کجا میخوای بری!
نگاهشو ازم گرفت و گفت: یه رازه!
پشتم رو بهش کردم و گفتم: خیلی خب برو! خدافظ
چند قدم برداشتم که صداشو شنیدم: هی!
برگشتم که ناگهان دسته کلیدی به سمتم پرت کرد؛ تو هوا گرفتمش که گفت: در نبودم رو پشت بام نخواب! از اتاق من استفاده کن!
در سکوت نگاهش کردم که دسته چمدونشو گرفت و پشتشو بهم کرد و رفت...به دسته کلید توی دستم نگاهی انداختم و لبخندی زدم؛ هواشناسی اعلام کرده بود اون دو روز بارون میاد...
............................
در سرویس بهداشتی رو بستم و مشغول درآوردن لباس هام شدم؛ سه روز بود که حموم نرفته بودم و واقعا به یک دوش آب گرم نیاز داشتم؛ پرده رو کشیدم و آب رو باز کردم؛
مشغول شستن موهام بودم که صدای باز شدن در رو شنیدم؛ چشمامو باز کردم؛ زمزمه کردم:
-ولی من که در رو قفل کردم!
دوباره چشمامو بستم و مشغول کارم شدم که صدای متعجب یک نفر رو شنیدم:
+پسر از کی رو ناخن هات لاک میزنی!؟؟؟؟؟
با تعجب به لاک آبی روی پاهام نگاه کردم و پرده رو کشیدم که ورنون رو درحالی که یک مسواک توی دهنش بود روبروم دیدم؛ با دیدنم ابرویی بالا انداخت و مسواک رو از توی دهنش درآورد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟؟
کفی که از روی پیشونیم داشت به سمت چشمام سرازیر میشدن رو با دست پاک کردم و گفتم: اینجا اتاق دوست پسرمه! طبیعیه که باشم! شما چی؟؟
مسواکشو جلوی صورتم تکون داد و گفت: خمیردندونم تموم شده بود!
-ولی من که در رو قفل کرده بودم
به در نگاه کرد و گفت: اونو میگی؟ اون که خرابه!
به بدنم اشاره کرد و گفت: همیشه با لباس زیر حموم میکنی؟
پردو رو جلوی بدنم گرفتم و گفتم: نخیر! فقط بعضی مواقع اورژانسی اینکارو میکنم
بشکنی زد و گفت: از طرز فکرت خوشم اومد! راحت باش! توی اتاق منتظر میمونم تا حمومت تموم بشه!
به سمت خمیردندون رفت که گفتم: چرا اونوقت؟؟؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: که نکنه یه آدم دیگه وارد بشه! میدونی...همه مثل من چشم و دل پاک نیستن!
بعد رفتنش لباس های زیرم رو درآوردم و زبر دوش رفتم... یه جورایی، به اون چشمای عسلی میشد اعتماد کرد!
.......................
مقداری از شیر کاکائوی داغی که آماده کرده بود رو مزه کردم که گفت: وی کجاس؟
-نمیدونم...گفت میره یه جایی، دو سه روز دیگه برمیگرده!
چشماشو ریز کرد و گفت: رئیس باید من رو میفرستاد نه اونو...من خدمتگزار جیهو ام نه اون!
-ببخشید؟؟
توی موهای سرمه ایش دست انداخت و گفت: خب...تو برخلاف جیهو از قضیه خبر داری مگه نه؟
سری تکون دادم که گفت: جیهو چند روزی رو از دانشگاه مرخصی گرفته! رئیس باید من رو برای مراقبت ازش میفرستاد نه وی رو!
اخمی کردم که گفت: انگار تا برگشتشون منم باید مواظب تو باشم
لیوان رو روی میز گذاشتم و گفتم: من نمیفهمم! مگه وی خدمتگزار من نیست! چرا باید مواظب جیهو باشه؟؟؟
دستشو زیر چونش گذاشت و گفت: برای منم جالبه چرا رئیس همچنین تصمیمی گرفته! تازه داشتم با جیهو گرم میگرفتم...
عصبی مشغول کندن پوست لبم شدم که صداشو شنیدم: برو بخواب! دیروقته!
-هنوز زوده خوابم نمیاد!
+خب من میاد!
-پس برو بخواب به من چه ربطی داره؟
عصبی دست انداخت تو موهاش و گفت: تا وقتی تو نخوابی که من نمیتونم بخوابم! باید مواظبت باشم...
دست بردم سمت کنترل تلویزیون و گفتم: خیلی وقته تلویزیون ندیدم...
.....................
••ورنون••
کنترل رو از توی دستش بیرون کشیدم و تلویزیون رو خاموش کردم؛ یک دست رو زیر سرش و دست دیگرو زیر پاهاش گذاشتم و بلندش کردم؛ سبک تر از چیزی بود که فکر میکردم؛ روی تخت گذاشتمش و پتو رو روش انداختم؛ دستی یه موهای کوتاه بلوندش اوردم...چطور تونسته بود یک هفته روی پشت بام بخوابه؟؟ دستی نوازش وار روی گونه اش کشیدم که به یاد چند ساعت پیش و بحثم با ریش سفید افتادم:

"-جیهو چند روزی رو از دانشگاه مرخصی گرفته! باید هرچه زودتر دنبالش بری...
+میشه من نرم؟
با تعجب نگاهم کرد که گفتم: میشه این سه روز جای من و وی رو باهم عوض کنید؟
-به چه دلیل؟؟
+خواهش میکنم قربان...یک سری چیزها هست که...باید بفهمم
-ولی یه ایون ارباب وی هست! اون هیچ ربطی به تو نداره که درموردش کنجکاوی!
روی زمین زانو زدم و گفتم: این...تنها خواهش من از شماست! فقط برای 3 روز...بزارید من خدمتگزار یه ایون باشم!"

دستم رو نوازش وار به روی صورتش اوردم و لبخندی زدم؛ زمزمه کردم:
-یه ایون...تو نباید آویور بشی! حالا که انقدر به آویور شدن نزدیکی...من نمیزارم بهش برسی! کسی که باید آویور بشه، ارباب منه! دیگه برام مهم نیست لیاقتشو داره یا نه...تنها چیزی که برام مهمه، آزاد شدنم از بند اسارته!
دستم رو از روی صورتش برداشتم و توی جیب شلوارم انداختم؛ با حس دوباره ابی شدن چشمام سریع چشمامو بستم...چرا هروقت به این دختر زل میزدم، آکولیجیا فریاد میزد؟ چه چیزی توی این گربه ی سفید کوچک بود که عقاب درونم رو به وحشت می انداخت؟
.......................
••وی••
نگاهم رو از جیهو که پشت میز غذاخوری هتل نشسته بود و شراب می نوشید گرفتم و گفتم: متوجه شدم...ممنون که بهم خبر دادی رفیق
بعد قطع کردن تلفن پوزخندی زدم و استکان وودکا رو به لبم نزدیک کردم.
-ورنون...واقعا فکر کردی می تونی خدای ققنوس رو گول بزنی؟
استکان رو عصبی سرکشیدم و به جیهو زل زدم...رقیب اربابم سه روز توی دستای من بود! نوک زبونم رو روی لب پایینم کشیدم و لبخندی زدم؛
-کاری میکنم خودت از آویور شدن استعفا بدی جیهو شی...

Avi○rWhere stories live. Discover now