37(Now, It's my Show Time!)

885 127 8
                                    


نگاهم رو از سوزنی که داشت قطره قطره خونم رو از داخل رگ هام بیرون میکشید گرفتم و با صدایی گرفته گفتم: میشه بپرسم داری باهام چیکار میکنی کاترین؟
روبروم روی یک صندلی نشسته بود و درحالی که قهوه می نوشید گفت: دارم ازت خون میگیرم! معلوم نیست؟
اخمی کردم و گفتم: خون من به چه درد تو میخوره؟
فنجان قهوه اش رو روی عسلی که کنارش بود گذاشت و گفت: شنیدم که ورنون همه چی رو درمورد طلسم بهتون گفته؛ اما انگار...یه نکته ریزی رو جا انداخته! شایدم خودم بهش نگفته بودم
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: قلب وی، جونگ کوک و یی رین سالیان ساله برای بدن من میتپه! برای جاودانه شدن بدن من! اگه طلسم بشکنه علاوه بر بدن من، قلب اوناهم از کار میوفته! و نتیجه؟
آب دهنم رو قورت دادم که لبخندی زد و گفت: هرسه تاشون خواهند مرد!
عصبی چشمانم رو بستم و گفتم: باید بتونی جلوی مردنشون رو بگیری!
-آره عزیزم میتونم! ولی...تو یکم اذیت میشی!
+منظورت چیه؟
به رگ دستم که ازش خون میرفت اشاره کرد و گفت: اگه با یک اسپل بتونم جلوی به تپش افتادن قلب وی رو بگیرم، همه چی به حالت اولش برمیگرده!
به دستم نگاه کردم و با لبی لرزان گفتم: چه اسپلی؟
-اسپل فراموش کردن تو!
سرم رو انداختم؛ تمام بدنم یخ زده بود و نمی تونستم چیزی بگم. اگه وی من رو فراموش میکرد، زنده میموند؟ یعنی...دوست داشتن من، صلاح مرگش بود؟
با لمس دست کاترین به روی موهام سرم رو بلند کردم و توی چشمان طوسی براقش نگاه کردم که لبخندی زد و گفت: انقدر دوستش داری که...این کار رو براش انجام بدی مگه نه؟
منتظر جوابم نموند و سوزن رو از توی رگ دستم بیرون کشید و بعد برداشتن شیشه خون پشتش رو بهم کرد و با صدایی آروم گفت: به وی زنگ بزن و بهش بگو که بخاطر مریضی برادرت مجبور شدی ناگهان و بدون سر و صدا به سینیستر برگردی!
سرم رو بلند کردم که تلفن موبایلم پرت شد توی بغلم؛ با دیدن 30 تماس بی پاسخ از وی کلافه دستی توی موهام انداختم و شمارش رو گرفتم؛ بعد یک بوق جواب داد:
-یه ایون؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
+متاسفم که نگرانت کردم وی؛ توی هواپیما بودم مجبور شدم تلفنم رو خاموش کنم...
-هواپیما چرا؟
عصبی به کاترین نگاه کردم و جواب دادم: هوسوک حالش خیلی بد بود؛ نتونستم تحمل کنم و به سینیستر برگشتم!
-یعنی چی...
زدم توی حرفش و گفتم: فردا توی سینیستر میبینمت وی!
بعد قطع تماس، صدای کاترین توی اتاق پیچید: خوشحالم که میبینم انقدر گربه حرف گوش کنی هستی!

زدم توی حرفش و گفتم: فردا توی سینیستر میبینمت وی!بعد قطع تماس، صدای کاترین توی اتاق پیچید: خوشحالم که میبینم انقدر گربه حرف گوش کنی هستی!

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
Avi○rOù les histoires vivent. Découvrez maintenant