••جیهو••
بعد از امضا کردن برگه مرخصی به پرستار نگاه کردم که لبخندی زد و گفت: میدونم که از دست دادن پدرت خیلی برات سخته اما...صدمه زدن به خودت هم چیزی رو درست نمیکنه!
آروم سری تکون دادم و گفتم: هر آدمی برای خالی کردن خودش یک راه حلی داره...بیشتر مردم گریه میکنن! و بعضی ها مثل من به خودشون آسیب میزنن! میدونم کاری که کردم درست نبوده اما...الان واقعا احساس سبکی میکنم!بعد بیرون اومدن از بیمارستان به اطرافم نگاه انداختم؛ همونطور که انتظار میرفت کسی منتظرم نبود! مشغول نگاه کردن به اطراف بودم که گوشیم زنگ خورد؛
-الو
+سلام؛ از دانشگاه سینیستر تماس میگیرم! شما چند روزه که از دانشگاه مرخصی گرفتید و 2 روز هم از زمان تعیین شده برای برگشتتون به دانشگاه گذشته!
زدم تو حرفش و گفتم: میدونم...مریض احوال بودم!
+بهتره هرچه زودتر به دانشگاه برگردید! چون غیبت بیش از حد در کلاس ها باعث حذف شدنتون میشه!
-درسته! فردا اول وقت دانشگاهم!
بعد قطع کردن تماس کلافه تو موهام چنگ انداختم و دستم رو جلوی اولین تاکسی که رد شد گرفتم...
.....................
••یه ایون••
از پنجره عمارت به داخل نگاه کردم اما خبری از خدای تنباکو و وی نبود؛ نفسم رو حبس کردم و گفتم: یه ایون! قوی باش! تو می تونی!!!
تو یک حرکت در رو باز کردم و لنگان لنگان به داخل سالن دویدم؛ با گیجی به اطراف نگاه کردم و داد زدم: هی!!؟ خدای تنباکو!؟؟؟
وقتی با سکوت مواجه شدم ناامید سرم رو انداختم؛ کسی توی عمارت نبود!
-اونا رفتن!
به سمت ورنون که توی چهارچوب در ایستاده بود برگشتم که ادامه داد: اون وی رو برای مجازات به سرزمین خدایان برده!
+اونجا دیگه کجاس؟
پشتش رو بهم کرد و جواب داد: جایی که تو نمیتونی بری!
دنبالش دویدم و گفتم: استاد ورنون! خواهش میکنم...اون خدمتگزار منه!
تو یه حرکت برگشت سمتم و گفت: باید خدمتت عرض کنم که درحال حاظر جای من و وی عوض شده و من خدمتگزار توام!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: چی دارین میگین...ما که باهم پیمانی نبستیم!
تازه جملم تموم شده بود که ناگهان سرش رو جلو آورد و لب هاشو روی لب هام گذاشت؛ قبل اینکه بخوام از خودم دورش کنم ازم جدا شد و با لبخندی که همیشه برلب داشت گفت: اینم از پیمان! دیگه مشکلی نداری؟
گیج نگاهش کردم که مچ دستم رو گرفت و گفت: وی دیگه خدمتگزار تو نیست! نیازی نیست بخاطر نجات دادنش خودتو تو دردسر بندازی!
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و داد زدم: اون هنوز هم خدمتگزار من و من اربابشم! پیمان بین ما اونقدر سست نبوده که با یک بوسه شما از بین بره!
خواستم از کنارش رد بشم که گفت: تو...وی رو دوست داری؟
ایستادم؛
ادامه داد: تو...عاشق خدمتگزارت شدی؟
بابد چیکار میکردم...باید چی میگفتم؟ با یادآوری عادت همیشگیم موقع پیچوندن سوال هایی که دوست نداشتم بهشون جواب بدم به سمتش برگشتم و گفتم: شما چی؟ شما عاشق من شدین؟
با تعجب یک قدم به عقب رفت و گفت: چی؟
دست به سینه جلوش ایستادم و گفتم: چرا انقدر نگران منید؟ چرا انقدر سعی دارید من اربابتون بشم؟ نکنه از من خوشتون میاد؟
نگاهشو با پوزخند ازم گرفت و گفت: مگه هرکی نگران یکی دیگه باشه دلیل بر دوست داشتنشه؟ من فقط...دلم برات میسوزه!
لبخندی به روش زدم و گفتم: خوبه...خودتون همین الان جواب سوالتون از من رو دادین...
گیج نگاهم کرد که ادامه دادم: الان هم به عنوان اربابتون! بهتون دستور میدم من رو به سرزمین خدایان ببرید!
عصبی داد زد: هی! این خیلی بی انصافیه! تو حق نداری از روش دستوریت استفاده کنی!
چیزی نگذشت که دستش ناخوداگاه دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند؛ اون بخاطر پیمانی که چند لحظه پیش با من بسته بود خدمتگزارم شده بود و بدنش و قدرت هاش کامل در اختیار من بودند!
لبخندی زدم و گفتم: من که مجبورتون نکرده بودم پیمان ببندین! خودتون خواستید!
درحالی که من رو به سمت ماشین های هوایی میبرد با حرص گفت: ولی تو یه جادوگری! نمی تونی به سرزمین خدایان بری!
نگاهم رو از صورت عصبیش گرفتم و گفتم: ولی شما هم خدای عقاب هستید! مطمئنا یه راه حلی برای این کار سراغ دارید!
بعد گرفتن بلیط من رو روی صندلی ماشین نشوند و خودش روبروم نشست؛ با چشمای عسلی پر از حرصش بهم نگاه کرد و گفت: بهتره پیمان رو همین الان بشکنی! وگرنه تلافیشو بدجور سرت درمیارم!
لبخندی به روش زدم و گفتم: استاد ورنون...پیمان به خواسته خود شما بسته شد و به خواسته من شکسته میشه! مگه نه؟
خواست چیزی بگه که گفتم: الان هم دستور میدم که دیگه حرفی در این مورد نزنید!
چیزی از حرفم نگذشته بود که ساکت شد و دیگه حرفی نزد؛ اون لحظه برای اولین بار به خودم و حس ارباب بودنم بالیدم؛ این که بخاطر پیمانم هرچیزی که میگفتم رو باید به عنوان خدمتگزارم انجام میدادند برام خنده آور و تا حدی جالب بود!
.................................
••وی••
در حال برانداز کردن چهرم توی آیینه ی سالن دادگاه بودم؛ خیلی وقت بود که چهره خودم رو ندیده بودم و یه جورایی دلم براش تنگ شده بود؛ تو فکر بودم که صدای داد مینگیو رو کنارم خطاب به قاضی شنبدم:
-یعنی چی؟ دارم میگم تا همین امروز پیپ من دستش بوده! اون 300 سال اون پیپ رو از من دزدیده بود و از قدرت هاش استفاده میکرد!
قاضی که روی سکوی بزرگ و بلندی نشسته بود و درحال نوشیدن شراب بود به من نگاه کرد و گفت: جناب مینگیو ما وی رو تنبیه میکنیم اما نه بخاطر دزدیدن پیپ شما! شما تا به امروز طرد شده بودید و درهرحال به اون پیپ نیازی نداشتید! اگه بخوام باهاتون روراست باشم باید بگم وی بخاطر هربار پوک زدن به اون پیپ به نمردن روح معنوی شما کمک بزرگی کرده!
مینگیو به من نگاه کرد و گفت: بدهکار هم شدم؟ دیگه چی؟؟
بعد رفتن مینگیو قاضی به من نگاه کرد و گفت:و اما تو...میبینم که با بدن یک انسان مرده به زندگی در دنیای زنده ها ادامه دادی!
لبخندی از سر شرمساری و خجالت زدم که گفت: میدونستی این خلاف قوانینه مگه نه؟
-بله میدونستم...
+باید بدن رو به دنیای مرده ها پس بدی و بدهی این چند سال استفاده ازش رو با قدرتت بدی!
-ولی من...یک ارباب دارم که باید خدمتگزاریش رو بکنم
+تا یک ساعت پیش داشتی! اما یک خدمتگزار دیگه با اربابت پیمان بسته! پس دیگه نیازی به تو نداره!
کلافه گفتم: یعنی چی؟ این امکان نداره! تنها خدمتگزار یه ایون منم!
قاضی بی توجه به حرف های من نگهبان هارو صدا زد و گفت: بیاین ببرینش!
چشمامو بستم و منتظر اومدن نگهبان ها شدم؛ حرف زدن بی فایده بود! هم پیپ رو از دست داده بودم هم یه ایون رو...دیگه هیچ شانسی برای برگشت نداشتم!
............................
••یه ایون••
بعد پیاده شدنم از ماشین هوایی به دروازه طلایی رنگ بزرگی که روبروم بود نگاه کردم؛ همه جا پر از مه و دود بود و خوب نمیتونستم جایی رو برانداز کنم؛ رو به ورنون کردم و گفتم: چطوری باید بریم تو؟
بهم نزدیک شد و گفت: باید ماسک بزنی!
-چرا؟
+چون تو یه انسانی! اگه ماسک بزنی میتونم به عنوان برده ام ببرمت داخل!
سری تکون دادم و گفتم: خیلی خب...ماسک از کجا بیارم؟
دستشو بالا آورد و آروم صورتم رو نوارش کرد که ماسکی روی صورتم ظاهر شد؛ با تعجب نگاهش کردم که گفت: به هیچ وجه نباید حرف بزنی! اونا فقط با لحن حرف زدنت میفهمن که یک انسانی!
سری تکون دادم که مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند؛ بعد رد کردن دروازه ناگهان انگار وارد یک دنیای دیگه شدیم؛ غروب بود و آسمان درحال تاریک شدن و تو یک جایی مثل بازار قدیمی چین قدم برمیداشتیم؛ اطرافم پر از آدم یا بهتر بگم خدایان انسان نما و برده های ماسک دارشون بود و خیلی جو خفه و سنگینی بود؛ از ترس به خودم لرزیدم و دست ورنون رو محکم گرفتم؛ ورنون هم درجوابم دستم رو گرفت و گفت: مینگیو معمولا تو کافه است!
سری تکون دادم و دنبالش رفتم؛ بعد از پنج دقیقه راه رفتن یه جلوی یک کافه بزرگ با استایلی کلاسیک رسیدیم؛ ورنون دستم رو محکم تر گرفت و گفت: یادت باشه...حرف نمیزنی!!!.
بعد وارد شون به کافه دو دختر با لباس های سنتی به سمت ورنون اومدند؛ یکیشون کتش رو ازش گرفت و گفت: ارباب ورنون...خیلی وقت بود اینجا ندیده بودمتون
ورنون لبخندی زد و گفت: دنبال مینگیو میگردم...اینجاس؟
دخار چشماشو ریز کرد و گفت: خدای تنباکو رو میفرمایید؟
ورنون لبخندش پررنگ تر شد که دختر گفت: بله طبقه بالا تشریف دارن!
کافه نسبتا شلوغی بود و همه درحال بازی های سنتی بودند؛ به طبقه بالا که رسیدیم متوجه فریاد از سر عصبانیت یک نفر و همزمان پرت شدن یک صندلی به طرف خودمون شدم که ورنون سریع با دست راستش صندلی رو گرفت و مانع برخوردش با سر من شد؛ صندلی رو روی زمین گذاشت و خطاب به مینگیو گفت: این چه طرز خوش آمد گوییه داداش؟
مینگیو که کاملا حواسش به صفحه شطرنج پیش روش بود داد زد: باهام حرف نزن که اعصابم داغونه!
رو به یکی از دخترها داد زد: یه شیشه دیگه شراب برنج بیار!
ورنون به سمتش رفت و مینگیو غرغرزنان گفت: اگه این دست رو هم ببازم کارم تموم میشه!
ورنون دستش رو روی دست مینگیو که درحال مرتب کردن مهره ها بود گذاشت و گفت: تو شطرنجت افتضاحه داداش!مطمئنم این دست رو هم میبازی!
مینگیو باقی مانده شراب برنجی که توی پیاله اش بود رو یک نفس سرکشید و گفت: پس میگی چیکار کنم...
مینگیو یه من نگاه کرد و گفت: یه نفر رو میشناسم که...اگه به جات بازی کنه صد درصد برنده میشی! میتونیم سرش شرط بندی هم بکنیم!
با تعجب به ورنون نگاه کردم؛ اون انتظار داشت من با چند تا خدا شطرنج بازی کنم؟ قطعا میباختم!!!!!
ورنون به من اشاره کرد و گفت: بیا جلو
کنارش ایستادم که ناگهان دست انداخت تو موهام و گفت: برده ی من...شطرنجش حرف نداره!!! اگه اون بازی رو ببره...تو باید قول بدی خواسته اش رو بپذیری
مینگیو سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد و گفت: قبوله...
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: قول میدم
چیزی درمورد قول خدا به برده ها نمیدونستم اما دستم رو بلند کردم و باهاش دست دادم...
ورنون من رو پشت میز نشوند و دم گوشم زمزمه کرد: یادت باشه موقع کیش و مات هم حرف نزنی!
سری تکون دادم و از اونجایی که مهره سفید بودم اولین مهره سربازم رو دو خانه رو به جلو حرکت دادم؛ رقیبم دختری با موهایی بلند مشکی بود که بیاس هایی قرمز سنتی به تن داشت و رژ لب قرمزی مثل خون روی لب هاش خودنمایی میکرد؛ فقط دو دقیقه از بازی گذشته بود که وزیرش رو وارد بازی کرد؛ واسه این حرکت یا اون خیلی ناشی بود یا خیلی حرفه ای! وزیرش رو روبروی قلعه ام قرار داد و بعد بیرون انداختن اسبش به وسیله سربازم وزیر رو حرکت داد و قلعه ام رو بیرون انداخت؛ زیرچشمی به چشمان سیاه پر از آرایشش که داشت بهم نگاه میکرد، نگاه کردم؛ اون...یک حرفه ای بود! چند لحظه مکث کردم و به صفحه زل زدم... اگه حرکت نابجایی میکردم اسب و فیل ام رو هم میکشت!
دستم رو به سمت مهره اسبم بردم و به جلو حرکتش دادم؛ اگه میخواستم وزیرش رو بکشم باید از مهره فیل خودم میگذشتم!
منتظر نگاهش کردم که برخلاف انتظارم وزیر رو به سمت اسب حرکت داد و دقیقا روبروی مهره فیل ام قرار گرفت؛ ریسک بدی کردم! خودم راه رو براش باز کردم! تو فکر بودم که چشمم به رنگ سفید سربازی که دقیقا مجاور فیل اش بود افتاد؛ با تعجب چند بار پلک زدم؛ امکان نداشت! اون مهره که سیاه بود! اصلا من مهره ی سربازم رو کی به اونجا رسونده بودم که خودم خبر نداشتم؟
زیرچشمی به ورنون که داشت با لبخند همیشگیش بهم نگاه میکرد نگاه کردم؛ کار خودش بود! ولی چطور انقدر زیرکانه و بدون اینکه حتی خود من بفهمم جای مهره هارو تغییر داده بود!؟
دستم رو به سمت مهره سرباز بردم و فیل اش رو کشتم و کنار شاه که جای وزیرش خالی بود ایستادم و مهره سربازم رو با قلعه ای که کشته بودش عوض کردم و بخاطر مهره وزیرم که روبروش بود و مهره فیلی که در جهت ضرب اش وجود داشت و جای قلعه ای که تازه وارد بازی کرده بودمش کیش و مات شد!
دختر لبخندی به روم زد و گفت: باورش سخته اما تونستی همسر خدای شطرنج رو شکست بدی!
با تعجب نگاهش کردم که بطری شراب برنج رو از روی میز برداشت و بعد ریختنش توی دو پیاله یکی رو برداشت و گفت: به سلامتی!
لبخندی زدم و مقداری از شراب رو نوشیدم که دست انداخت توی آستین گشاد لباسش و گردنبندی بیرون آورد؛ با تعجب نگاهش کردم که گردنبند رو به دستم داد و گفت: هروقت به کمک نیاز داشتی فقط کافیه اون رو روی زمین بندازی!
با تعجب به گردنبد تاس مانند توی دست هام نگاه کردم که از روی صندلی بلند شد و رفت؛
چشمامو بستم...
یوجین! هرچیزی که بهت درمورد بازی شطرنج گفته بودم رو به خاطر بسپار اما...اینم به خاطر بسپار که با جادو و گول زدن دیگران هم میتونی بازی رو دقیقا زمانی که داری میبازی برگردونی و برنده بشی! جادو...این چیزیه که توی زندگیت بهش نیاز داری!بعد رسیدن به پشت ساختمان کافه، مینگیو دستشو روی شونم گذاشت و گفت: خب برده...بگو ببینم از من چی میخوای؟
ماسک رو از روی صورتم برداشتم و گفتم: پیپ رو...تا زمانی که خود وی بخواد اون رو بهت برگردونه! میخوام اون رو بهش امانت بدی
مینگیو با ترس دستاشو از روی شونم برداشت و رو به ورنون گفت: ای پسره ی شیاد! اون که یک ارباب جادوگره! چطور تونستی بهم کلک بزنی؟
دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: زندگی وی به اون پیپ بستگی داره! من...به عنوان اربابش بهت قول میدم بعد تموم شدن مشکلاتش پیپ رو بهت برگردونه!
درحالی که داشت با خودش کلنجار میرفت دستش ناخودآگاه به سمت جیب مخفی کتش رفت و پیپ رو درآورد و به دستم داد؛ بعد گرفتن پیپ لبخندی به روش زدم و گفتم: توهم مثل ورنون باید بیشتر مواظب پیمان هایی که میبندی باشی!
بعد جدا شدن ازش ورنون گوشم رو گرفت و گفت: عجب آدم پررویی هستی! به جای تشکر بهم متلک هم می اندازی؟
پیپ رو به سمتش گرفتم و گفتم: دستور میدم مثل چشمت ازش مواظبت کنی!ماسک رو مجددا به روی صورتم گذاشتم و گفتم: آخه چرا اونو آوردن اینجا؟ اصلا اینجا دیگه کجاست؟؟
ورنون که به اطراف نگاه میکرد گفت: اینجا مرز بین دنیای خدایان و مرده هاس!
با تعجب گفتم: مگه وی مرده؟؟؟؟
-نه...روح اصلی بدنش مرده ...
گیج نگاهش کردم که گفت: ببین این قضیه اش مفصله نمیتونم برات توضیح بدم! فعلا باید منتظر اومدنش باشیم
با دیدن وی از دور لبخندی زدم و گفتم: اوناها! اونجاست!
خواستم به سمتش برم که ورنون دستم رو از پشت گرفت و گفت: نه...اون وی نیست! اون روح کیم تهیونگ صاحب اصلی بدنیه که روح وی توشه!
با تعجب برگشتم و گفتم: چی داری میگی؟ روح اصلی بدن وی؟؟ یعنی میگی...بدن وی...بدن خودش نیست؟
سری تکون داد و گفت: اونا وی رو به خاطر همین میخوان مجازات کنن!
دستم رو ول کرد و گفت: اگه من با تو پیمان نمیبستم...اون رو به خاطر خدمتگزار بودنش تنبیه نمیکردن! اما حالا که اربابی نداره، دلیلی هم برای زندگی در دنیای زنده ها نداره! اون یک خدای طرد شده است که باید مجازاتش رو بکشه!
سرم رو انداختم و گفتم: وی...وی الان کجاست؟
به پشت سرم نگاه کرد و چیزی نگفت!
آروم برگشتم؛ چند متر دورتر پسری با قدی بلند و بدنی هیکلی کنار چند تا نگهبان ایستاده بود؛ نیمرخش به من بود و نمی تونستم صورتش رو کامل ببینم؛ موهای سیاه پرپشتی داشت و لباس بلند پر مانندی مثل پرهای آتشین ققنوسش بر تن داشت؛ به طرفم برگشت که سریع چشمامو بستم و به سمت ورنون برگشتم؛
چشمامو باز کردم و گفتم: نمیخوام...نمیخوام صورت واقعیش رو ببینم!
ورنون سری تکون داد و گفت: درکت میکنم
یک قدم جلورفتم و گفتم: بهت...دستور میدم؛ که کاری کنی دیدم تار بشه!
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: زودباش!
دستاشو بالا آورد و جلوی چشمام گرفتش؛ چشمامو بستم و وقتی بازشون کردم حتی به درستی چهره ورنون رو هم نمیدیدم؛
برگشتم و به سمت وی که داشت مرز رو رد میکرد دویدم و صداش زدم:
-وی!! وی صبر کن!
دیگه چیزی به رسیدن بهش باقی نمونده بود؛ تو یه حرکت ماسک رو از روی صورتم برداشتم و با رسیدن بهش صورتش رو با دستام گرفتم و لب هامو روی لب هاش گذاشتم؛
وی، تنها خدمتگزار من بود! من نمیزاشتم به این راحتی از دستم بره!
چشمامو باز کردم اما جز دو چشم آبی رنگ که درشون رگه های آتش نارنجی رنگی زبانه میکشید چیزی نمیدیدم؛
لبخندی زدم و زمزمه کردم: پس این چشم های خوش رنگ رو، پشت اون چشمای سیاه مخفی کرده بودی...
YOU ARE READING
Avi○r
Fantasyوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...