27(Lady Cat)

1K 142 31
                                    

••وی••
در اتاقم رو باز کردم و گفتم: ببین جونگ کوک اصلا دلیل اومدنتون به سینیستر رو درک نمیکنم
اولین نفر داخل اتاق رفت و درحالی که به سیگار برگش پوک میزد بی توجه به سوالم به جسد یه ایون که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و گفت: امیدوارم لیدی کتمون به اندازه کافی استراحت کرده باشه...
عصبی روی مبل نشستم و گفتم: اسمش یه ایونه نه لیدی کت
دستش رو روی پیشونی یه ایون گذاشت و با لبخند بهش نگاه کرد و گفت: خب لیدی کت...وقتشه به دنیای در انتظار آویور شدنت برگردی!
بعد چند دقیقه به سمت در خروجی رفت و گفت: آها راستی...انگار مشکل تنفسی چیزی داره...بهتره یه سر ببریش پیش دکتر
بعد رفتن جونگ کوک به سمت بدن یه ایون که دوباره رنگ زندگی به خود گرفته بود رفتم و دستم رو روی نبضش که دوباره داشت میزد گذاشتم؛ لبخندی زدم و گفتم:
-یه گربه هفت جون داره...مگه نه؟
.......................
••جیهو••
-حالت خوبه جیهو؟
مقداری آبجو نوشیدم و رو به ریوجین که داشت با نگرانی نگاهم میکرد لبخندی زدم و گفتم: بهترم...دارم باهاش کنار میام!
مقداری شیرینی از روی میز بار برداشت و گفت: بیا امروز رو بیخیال باشیم و یکم خوش بگذرونیم؟!
در سکوت نگاهش کردم که چشمکی زد و گفت: قول میدم کمی لاس زدن با پسرا حالتو بهتر کنه
ریز خندیدم و درحالی که بقیه آبجومو می نوشیدم گفتم: بس کن...اونا فقط حال آدم رو بدتر میکنن
صندلی چرخ دارش رو چرخوند و رو به جمعیت که درحال مشروب نوشیدن و خوش گذرونی بود نشست و گفت: بزار یه نگاهی به طعمه های در دسترسمون بندازم...
نگاهم رو ازش گرفتم که احساس بوی عطر ملایمی رو کنارم حس کردم؛ برگشتم که دختر نسبتا هم قد خودم با موهایی بلند سیاه رو کنارم دیدم؛ نگاهی به نیمرخ بی نقصش انداختم که رو به پسری که کنارش نشسته بود گفت: خوبه که حداقل اینجا چندتا آدم میبینم
به پسر کنارش ،که صورتش رو به ما بود و برخلاف صورت دختر میتونستم ببینم، نگاه کردم که لبخندی رو به دختر زد و گفت: باید زودتر داداش عزیزمون رو کشف میکردیم
نگاهش رو از دختر گرفت که ناگهان با دیدن من لیوان آبجوش رو بالا برد و لبخندی زد؛ خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم و به ریوجین دوختم که گفت: جیهو من یه سر میرم دستشویی!
بعد رفتن ریوجین، مقداری ابجو توی لیوان ریختم که صدای پسر رو کنارم شنیدم: نمیفهمم بی محلی بود یا...
به صورت کنجکاوش نگاه کردم که ادامه داد: ولی وقتی کسی توی چشمات نگاه میکنه و لیوانش رو بالا میبره نباید پشتتو بهش بکنی خوشگلم!
به جای خالی دختری که بینمون بود نگاه کردم و گفتم: فکر کردم رو به دوست دخترتون اون کارو کردین...اخه میدونید صورت من دقیقا پشت اون بود و...
وقتی برق نگاهش رو روی خودم حس کردم لبخندی زدم و گفتم: خب...درهرحال متاسفم
دستشو دراز کرد و لیوان خالیش رو به سمتم گرفت و گفت: اگه متاسفی پس یه شات مهمونم کن
مقداری آبجو براش ریختم و گفتم: دانشجو هستید؟
سری تکون داد و گفت: قیافه من شبیه کسیه که بتونه حتی یک دقیقه ی کلاس رو تحمل کنه؟
ابرویی بالا انداختم که پرسید: این وقت روز به جای بار نباید دانشگاه باشی؟
کلافه دست تو موهام انداختم و گفتم: امروز عصر کلاس نداشتیم...
لیوانشو به لبش نزدیک کرد و گفت: و اومدین به بار که با چند تا پسر جذاب مثل من لاس بزنید!
پوزخندی زدم و گفتم: چی باعث شده فکر کنی جذابی؟
دست تو موهاش انداخت و گفت: طرز نگاهت عسلم
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: دخترا وقتی با یه پسر جذاب مثل من چشم تو چشم میشن مردمکشون بزرگتر میشه!
مقداری از آبجو رو مزه کردم و گفتم: من اصلا از کلاب و بار و اینجور جاها خوشم نمیاد که بخوام توش جذب یک نفر بشم!
چشماشو ریز کرد و گفت: پس میگی از اینجا بودن خوشت نمیاد؟
سری تکون دادم و گفتم: از هیچ چیز اینجا خوشم نمیاد
ناگهان زد زیر خنده و گفت: پس چرا اینجایی؟
به جای خالی ریوجین اشاره کردم و گفتم: نمیخوام همیشه دست رد به سینه اطرافیانم بزنم! فقط میخوام اونا دوستم داشته باشن...
سری تکون داد و گفت: اوه؛ گرفتم! خودنمایی تمام داستان توه!
با تعجب نگاهش کردم و خواستم در جواب طعنه اش چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد؛ با نگاه کردن به صفحه گوشیش، از روی صندلی بلند شد و گفت: مثل اینکه احظار شدم...
خواست از کنارم رد بشه که ناگهان ایستاد و صورتش رو جلو اورد و دم گوشم زمزمه کرد: و در آخر عرض کنم که...اون دوست دخترم نبود!
بعد رفتنش، ریوجین روی صندلیش نشست و گفت: کی بود؟ خوشتیپ بودا
نگاهم رو به لیوان ابجوم دوختم و گفتم: نمیدونم...
...........................
••وی••
به محض باز شدن در و ورود جونگ کوک و یی رین به داخل اتاق از روی تخت بلند شدم که یی رین روی مبل تک نفره نشست و گفت: خب...می شنویم!
با دیدن تیپ و استایل جدیدش لبخندی زدم و گفتم: فکر کنم اولین باری باشه که تورو با لباس غیرسنتی میبینم! چه حسی داره؟
نگاهی به شلوار لی سیاهش که توی پوتین های چرمش فرو رفته بود کرد و گفت: هیچ حسی
جونگ کوک مجاورش روی مبل دو نفره نشست و گفت: ببین داداشم...من خیلی درمورد یی رین فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهتره اونو بفرستیم به دانشگاه پیش تو!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: اونوقت چرا؟
جونگ کوک دستشو زیر چونش گذاشت و با لبخند جواب داد: چون من چندقرنی بیشتر از تو پیشش بودم و میشناسمش! هرلحظه منتظر جر دادن یکیه!
به یی رین اشاره کرد و ادامه داد: میدونم که تصوراتت درمورد الهه گل یه دختر پری مانند در دنیایی رنگین کمانی سوار بر تک شاخ های بنفش بود اما خب...یادت نره اون خیلی وقته که قلبی نداره و با انسان ها در ارتباط نبوده!
به یی رین که با نگاه سردش داشت به من نگاه میکرد نگاهی کردم که جونگ کوک ادامه داد: پس با این حساب! یکی باید وفقش بده! من که یک دفترچه پر از اسم دارم که باید برم یکی یکی جونشونو از حلقشون بکشم بیرون...میمونه تو که تو این دانشگاه ولی!
سیگاری روشن کردم و گفتم: من اینجا ول نیستم! استادم! استاد سحر و اهریمن!
-خب همین! همه استادا ولن! کلا هر آدمی که تو دانشگاه باشه وله!
پوزخندی زدم و گفتم: نمیخواد تویی که تنها کتابی که تو زندگیت ورق زدی همون دفترچه مرگت بوده درمورد دانشگاه و استاد بودن نظری بدی!
-من میخوام درس بخونم
همراه جونگ کوک به یی رین نگاه کردیم که ادامه داد: میخوام به عنوان یه دانشجو به سینیستر بیام!
چشمامو بستم و با حرص گفتم: یی رین...اولا تو یک الهه هستی! قانونا باید استاد باشی نه دانشجو! دوما...همینطوری که نمیشه! جادوگر شدن الکی که نیست!
با نگاه سردش بهم زل زد و گفت: من گفتم میخوام جادوگر بشم؟
-پس چی؟
نگاهش رو ازم گرفت و ادامه داد: فقط میخوام زندگی دانشجویی و آدم بودن رو تجربه کنم همین!
کلافه پوکی به سیگارم زدم که جونگ کوک به من نگاه کرد و گفت: بی زحمت یه خونه ای هم برامون دست و پا کن! می دونی که...هزینه های هتل واقعا سرسام آوره و ما هم که پول نداریم
یی رین رو به جونگ کوک گفت: ولی فکر میکردم جون هر آدمی رو که میگیری بعدش جیباشو خالی میکنی!
جونگ کوک نگاهشو از یی رین گرفت و بی توجه به کنایه اش رو به من گفت: ترجیحا دوبلکس باشه! حیاط هم داشته باشه! میدونی که...من عاشق فضای سبزم
................................
••یه ایون••
بعد بستن شیرآب رو به جان گفتم: چرا همش دارم آب بالا میارم؟
جان که درحال تجویز یک سری دارو بود گفت: بخاطر آب چاهیه که قورت دادی! بهتره که بالاش بیاری چون بعدا موجب دل پیچه و اسهال هم میشه!
به پام اشاره کرد و گفت: پاتم فعلا که خوب بنظر میرسه! بهتره گچشو برداریم که یکم هوا بخوره
لبخندی به روش زدم که در اتاق باز شد و ورنون داخل اومد
-میبینم که دخترمون به زندگی برگشته
بهش نگاه کردم و با خنده گفتم: مگه مرده بودم!؟
ورنون ابرویی بالا انداخت و گفت: خب...نزدیک بود!
جان به سمت در رفت و گفت: میرم چکشی چیزی برای شکستن گچ بیارم
بعد رفتن جان ورنون روبروم روی تخت نشست و گفت: میشه ازت بخوام پیمانمو بشکنی؟
با یاداوری پیمانش سری تکون دادم و گفتم: اصلا حواسم نبود...
خواستم چیزی بگم که ناگهان گفت: یا شاید...پیمان وی رو!
اخمی کردم و گفتم: منظورت چیه؟
پا روی پا انداخت و گفت: فقط...احساس کردم بعد کات کردنتون دلت نمیخواد زیاد دور و برت ببینیش!
سرم رو انداختم و گفتم: منظورت اینه به جای وی تو خدمتگزارم بشی؟
لبخندی زد و گفت: فرصت میدم درموردش فکر کنی
از روی تخت بلند شد و خواست بره که پرسیدم: چرا میخوای...
برگشت که ادامه دادم: خدمتگزارم باقی بمونی؟
با چشمان عسلیش بهم خیره شد و گفت: چون حس میکنم وی لیاقت خدمتگزاریت رو نداره!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: چون شاید دوست دارم تو آویور بشی!
دستاشو تو جیب شلوارش انداخت و گفت: من تلاشی برای آویور شدن جیهو نمیکنم
-چی...
پشتش رو بهم کرد و درحالی که به سمت در میرفت رو به جان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: مواظبش باش رفیق
بعد رفتن ورنون سرم رو انداختم و چشمانم رو بستم...نمیتونستم همزمان دوتا خدمتگزار داشته باشم! حتی اگه می تونستم هم در حق جیهو بی انصافی میشد! حالا که ورنون نمیخواست جیهو رو آویور کنه و براش تلاشی نمیکرد باید وی رو پس میزدم؟
-یه ایون میشه پاتو دراز کنی!
به جان که جلوم نشسته بود نگاه کردم و پام رو دراز کردم...
باید شرایطم با جیهو برای آویور شدن یکسان میبود! حالا که پدرش رو از دست داده بود، زیادی بی انصافی میشد اگه خدمتگزارش رو هم از دست میداد!
.........................
••ریوجین••
چاقو رو عصبی روی هویج کوبیدم و گفتم: فقط همینم مونده بود...فکر میکردم اگه جادوگر بشم میتونم با قدرتم به هرچیزی که میخوام برسم! فعلا که تو یه معبد ویرونه ام و دارم هویج خورد میکنم...
-هی ریوجین...میشه این کرفس هارو هم خورد کنی؟
زیرچشمی به دختر سال دومی که روبروم ایستاده بود و مشغول درست کردن سس بود نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که ناگهان صدای خوشحال یک نفر رو پشت سرم شنیدم: تلویزیون رو هم راه انداختیم...
برگشتم که جی هوپ رو پشت سرم دیدم؛ با خنده ادامه داد: میدونید که امشب فوتبال داره
با نگاهی عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم و با فکی منقبض گفتم: خوشحالی؟ مارو از خوابگاه بیرون کردن و به یه معبد شخمی فرستادن که نه آب داره نه گاز! حتی آشپز هم نداریم و آنتن هم نمیده! اونوقت تو بخاطر درست شدن تلویزیون و دیدن فوتبال خوشحالی؟
جلو اومد و کنارم ایستاد و گفت: ولی بنظرم که بیشتر از قبل داره خوش میگذره
با تعجب نگاهش کردم که ناگهان دستش رو دور کمرم انداخت و من رو به خودش چسبوند و گفت: صبح پا میشیم میریم تو صف دستشویی! بعدش با آب یخ چاه دست و صورتمون رو میشوریم! صبحانه رو دور هم میخوریم و شبا مجبوریم بخاطر سرما همه زیر یک پتو بخوابیم! بنظرت این طرز زندگی صمیمیت بیشتری نمیاره؟
سرم رو بلند کردم و به چشمان خاکستری رنگ شیشه مانندش نگاه کردم؛ صورتش خیلی بانشاط بود...اون لبخند درخشان و گونه هاش که موقع خندیدنش گل می انداختند یه جورایی جذاب بودند؛
نگاهی بهم انداخت و گفت: نظرت چیه؟
عصبی پسش زدم و داد زدم: صمیمیت به چه دردم میخوره آخه!؟
ناامید نگاهش رو ازم گرفت و رو به دختر سال دومی گفت: نیم ساعت دیگه بازی شروع میشه! یادت نره
در سکوت، زیرچشمی نگاهی به مسیر رفتنش انداختم...این پسر حتی یک درصد هم به خواهرش شباهت نداشت!

Avi○rWhere stories live. Discover now