••جیهو••
"-مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید...
همزمان با شنیدن صدای بوق با صدایی خسته که از ته چاه بیرون میومد زمزمه کردم: تهیونگ...سه ماه گذشته و هنوز در دسترس نیستی؟ کجایی خیلی نگرانتم...
چند دقیقه مکث کردم و به عکس دونفره ای که روز تولد 17 سالگیم با دوربین تهیونگ گرفته بودیم و به آیینه اتاقم زده بودم زل زدم و گفتم: تو که گفتی به محض رسیدنت به اونجا باهام تماس میگیری! پس چیشد؟ نکنه از من فرار کردی؟
چند دقیقه سکوت...
-بهم زنگ بزن تهیونگ...منتظرتم"جیهو؟؟ جیهو؟؟
با شنیدن صدای نازک دختری چشمامو باز کردم؛ با دیدن صورت یه ایون که پریشان داشت نگاهم میکرد گفتم: چیه؟
رفت سمت کیفش و گفت: تو کتاب گیاه شناسی منو ندیدی؟
دوباره چشمامو بستم و گفتم: آخرین بار زیر تختت دیدمش
بعد چند لحظه گفت: ا!؟ اره اینجاست..ببینم! نمیخوای برای امتحان فردا درس بخونی؟ اولین امتحانه باید خوب بنظر برسیم...
از روی تخت بلند شدم و گفتم: چرا...خوب شد بیدارم کردی
خواب بدی میدیدی؟
دستی به موهام اوردم و گفتم: نمیشه اسمشو گذاشت خواب...بیشتر شبیه یادآوری گذشته بود
لبخندی زد و گفت: فراموشش کن به خودت سخت نگیر
به روش لبخند کمرنگی زدم که گوشیش زنگ خورد؛ به صفحه گوشیش نگاه کرد و اخم غلیظی کرد و گفت: حتی نمیزاره درس بخونم!؟
با تعجب نگاهش کردم که جواب داد:
بله؟؟
+...
نخیر تو خوابگاهم!
+...
نمیتونم!فردا امتحان دارم
+...
هیییی!
+...
نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و گفت: گوشی رو روم قطع کرد؟!
کی بود؟
از پشت میز بلند شد و کتشو پوشید و بی توجه به من شروع به غر زدن کرد:
پسره ی بی شعور زورگو! به لطفش باید این ترمو بیوفتم!!!؟؟ مغرور از خودراضی!
به سمت در رفت و درحالی که بند کفش های آل استار مشکیشو میبست گفت: برای شام منتظرم نمون! فعلا
بعد رفتنش از روی تخت بلند شدم...احتمالا یا وی بهش زنگ زده بود یا برادرش جیهوپ!
.....................
••یه ایون••اولین بار بود که داخل ساختمان A میشدم؛ این ساختمان محل جلسات استادها و اتاق های شخصیشون بود؛ همچنین کتاب خونه ی استادها و کافه اشون و استخر و آزمایشگاه فوق پیشرفته اسمرالدو توی این ساختمان قرار داشت؛ با ورود به ساختمان و دیدن فضای معرکه ای که داشت لبخندی زدم و گفتم: اینجا محشره!
خیلی بزرگ بود و شبیه یک قصر بود؛ روبروم از سه طرف راه پله های با شکوهی وجود داشت و آسانسور هایی که دو طرف سالن قرار داشتند؛ سقف آیینه کاری شده بود اما چون خیلی بلند بود من توش مثل مورچه بنظر میرسیدم؛ همه جا پر از گل و گیاه بود و فضاش شادابی و زیبایی خیره کننده ای داشت! با دیدن خدمتکارهایی که سمت راست سالن کنار دیوار ایستاده بودند لبخندی زدم و به طرفشون رفتم؛
ببخشید! اتاق استاد وی کجا هست؟
مرد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: طبقه پنج واحد 10
از مرد جدا شدم و به طرف آسانسور رفتم...
توی طبقه ی پنج فقط دو در بزرگ وجود داشت؛ واحد 9 و واحد 10! به سمت در واحد 10 رفتم و دستم رو روی آیفون انگشتی فوق پیشرفته اش گذاشتم که در باز شد؛ فکر نمیکردم انقدر راحت باز بشه! او حتی اثر انگشت من رو هم داشت!
با ورودم به اتاق یا بهتره بگم یک سالن دیگه اینبار در شگفتی بیشتر فرو رفتم؛ سقف همچنان بلند و آیینه کاری شده بود؛ دو طرفم پنجره هایی بزرگ با پرده هایی کرمی و قهوه ای سلطنتی وجود داشت و وسطشون یک تیغه با کاغذ دیواری چوبی وجود داشت که یک تابلوی خیلی بزرگ روش بود؛ روبروش هم یک میز بزرگ وجود داشت که وی پشتش نشسته بود؛ با دیدنم عینکش رو از روی صورتش برداشت و گفت: دیر کردی!
جلوتر رفتم و گفتم: ساختمان A دورترین ساختمان به خوابگاه ما هست! ماشین های هوایی هم تو این ساعت کار نمیکنن مجبور شدم پیاده بیام!
از پله ها پایین اومد و گفت: بشین!
به سمت مبل بزرگی که روبروم بود رفتم و روش نشستم که گفت: چای یا چی؟
فقط یک لیوان آب
روبروم نشست و بشکنی زد که ناگهان لیوانی آب روی عسلی جلوروم ظاهر شد؛ کمی ازش نوشیدم که گفت: فردا چه امتحانی داری؟
گیاه شناسی
پس مهم نیست
ابرویی بالا انداختم که گفت: به عنوان دوست دختر من نباید یکم بیشتر احساس مسئولیت کنی و خودت بهم سر بزنی؟ هربار خودم باید مجبورت کنم؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: و شما هم به عنوان دوست پسر من نباید یکم احساس مسئولیت کنید و بزارید من به درس و مشقم برسم؟
کنکور که نمیخوای بدی یه چهارتا سوال گیاه شناسیه که کتاب رو هم نخونی میتونی جواب بدی
فقط در سکوت نگاهش کردم؛ نگاه سرد و دیکتاتوری داشت! طوری که انگار اصلا نمیشد باهاش بحث کرد! واقعا چطور میشد تحملش کرد؟
همه وقتی میرن پیش دوست پسرشون با فرم مدرسه میرن؟
نگاهش کردم که به شلوارم اشاره کرد و گفت: حتی فرمتم شبیه فرم دخترونه نیست!
نگاهشو بالا تر آورد و گفت: کت هم پوشیدی؟ پوشیده تر این نمیتونستی بیای؟
پوزخندی زد و نگاهشو ازم گرفت و ادامه داد: تو با خودت چی فکر کردی دختر کوچولو؟ اینکه انقدر دختر ندیده و عقده ایم که با دیدن یه ذره از پوست تو تحریک بشم؟ خوشگلم من هیچ کمبود جنسی ندارم که بخوای نگرانش باشی! اگرم داشتم با یکی شبیه تو ارضاش نمیکردم
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم! دوران دبیرستان من خوشگل ترین و شاخ ترین دختر مدرسمون بودم طوری که پسرا برام دست و پا میشکوندن حالا این پسره از خود راضی داشت منو "هیچی" به حساب می اورد!؟
یکی از نیازهای اصلی انسان ها نیاز جنسی هست؛ اینکه میگی با یکی مثل من ارضاش نمیکنی، منظورت اینه من هیچ جذابیتی ندارم؟
منظورم این نبود
منتظر نگاهش کردم که گفت: پسری اگه بخواد عشق رو تجربه کنه قبل از نیاز جنسی به فکر نیاز عاطفیشه! منظورم از اینکه با یکی مثل تو ارضاش نمیکنم این بود که تورو برای همچنین چیزی لازم ندارم!
پیپش رو روشن کرد و گفت: من قصد توهین بهت رو ندارم...
پاروی پا انداختم و گفتم: ممنون که شفاف سازیش کردی...من خیلی زودرنج و حساسم...
لبخندی زد و گفت: فک کنم در این زمینه شبیه هم باشیم
چطوره بیشتر درمورد هم بدونیم؟
چرا که نه!
دستمو زیر چونم گذاشتم و گفتم: خب...از کجا شروع کنیم...مثلا رنگ مورد علاقت؟
سیاه و سبز...قرمز هم دوست دارم
منم همه رنگ هارو دوست دارم! مخصوصا زرد و صورتی رو!
سوال بعدی؟
احساس کردم دوست داره درمورد خودش به یک نفر توضیح بده! انگار براش مثل یک بازی هیجان انگیز بود! خب...منم دوست داشتم درمورد خودم بیشتر حرف بزنم!
از چی خیلی بدت میاد؟
اخمی کرد و گفت: تظاهر! از تظاهر کردن متنفرم
انتظار داشتم بگی دروغ! معمولا همه از دروغ بدشون میاد
پوکی به پیپش زد و گفت: درسته اما...گاهی آدم دروغ میگه که آرامش طرف مقابلشو بهم نزنه! گاهی...شنیدن دروغ میتونه خیلی بهتر از شنیدن حقیقت باشه!
نمی تونستم بگم حرفش کامل درسته اما طرز فکرشو دوست داشتم!
تو چی؟
کمی سرم رو خاروندم و گفتم: تاحالا بهش فکر نکرده بودم...شاید از دست گذاشتن رو نقطه ضعف دیگران بیشتر از همه بدم بیاد!
مثال بزن؟
انگار میخواست بیشتر بدونه!
مثلا ظاهر خدادادی یک نفر رو مسخره کردن! مثلا یک نفر که خیلی چاقه! مخصوصا دختر! پسرا یا بقیه همیشه بخاطر اضافه وزنش مسخرش کنند طوری که وقتی توی آیینه نگاه میکنه از خودش خجالت بکشه! دوست دارم نسل این آدمای بی شعور رو از روی زمین بردارم...
ریز خندید و گفت: فکر کردم حالا میگی از اینکه برادرمو بازیچه خودت کردی که بشم دوست دخترت بدم میاد!
خندیدم و گفتم: تو واقعا خیلی پررویی
پیپش رو خاموش کرد و دستشو زیر چونش گذاشت و بهم خیره شد و گفت: بزار اینبار من ازت سوال بپرسم!
خب؟
می تونی من رو دوست داشته باشی؟
از سوالش خیلی شوکه شدم! بیشتر انتظار داشتم بپرسه" تا حالا عاشق شدی؟"...نگاهم رو ازش گرفتم؛ چی باید میگفتم؟ او پسری بود که هر دختری به راحتی عاشقش میشد! اما نباید اول کاری گاردمو پایین می آوردم
من تا مطمئن نشم کسی واقعا دوستم داره دوستش نخواهم داشت! غیر از این...صدمه میبینم!
پیشونیشو اروم مالید و با خنده گفت: درهرحال دوست داشتن یا نداشتن تو مهم نیست! این قلب منه که باید بلرزه!
نگاهمو ازش گرفتم که از روی مبل بلند شد و به سمت میزش رفت و گفت: شام همبرگر میخوری؟
بعد از قطع کردن تلفن و سفارش غذا به سمت گرامافون گوشه سالن رفت و گفت: همیشه همینقدر ساکتی؟
درحالی که به تابلوهای روی دیوار نگاه میکردم گفتم: نه اتفاقا خیلی هم وراجم
بعد از چند لحظه سکوت صدای گوش نواز موسیقی ویولون و پیانو توی فضا پیچید؛
به استاد سحر و اهریمن نمیاد انقدر روحیه لطیفی داشته باشه؟
به سمت میزش رفت و در حالی که به یک سری ورقه نگاه میکرد گفت: یه آدم کامل کسیه که بتونه خوب و بد رو در کنار هم داشته باشه! اگه روحم فقط جنبه شیطانی و اهریمنی داشت اونوقت اصلا نمی تونستم در کنار آدمای دیگه زندگی کنم!
سری تکون دادم که ناگهان کتابی پرت شد سمتم و توی دستام فرود اومد؛ با تعجب نگاهش کردم که گفت: تا وقتی شام رو بیارن یکم درس بخون! منم این پایان نامه هارو بررسی میکنم
کتاب گیاه شناسی رو باز کردم و شروع به خوندن کردم؛ زیرچشمی نگاهی بهش که غرق در خوندن بود انداختم؛ برای اعتماد کردن بهش خیلی زود بود! این در حالی بود که خودم می دونستم من رو فقط برای گرفتن مجوزش میخواد نه چیز دیگه! تپش قلب که چیز خیلی سختی نبود! هر دختر و پسری بعد دو روز رابطه تپش قلب میگرفتن! ولی اینطور که بنظر میرسید احساساتی کردنش کار سختی بود...ولی من که با بی صدا نشستن اینجا و نگاه کردنش نمی تونستم عاشقش کنم! باید یه کارایی میکردم...دیگه وارد بازیش شده بودم و بهتر بود بهترینم رو به نمایش بزارم...
....................
ورقه امتحان رو روی میز استاد گذاشتم و گفتم: می تونم برم بیرون؟
سری تکون داد و گفت: البته
بعد از خارج شدن از کلاس گیاه شناسی کش وقوسی به بدنم دادم و زمزمه کردم: خوبه که همه سوالاتشو بلد بودم...
بعد از بیرون آوردن یک آبمیوه از دستگاه به دیوار کوچکی که اونطرفش حیاط دانشگاه بود تکیه دادم که ناگهان صدای وی رو کنار گوشم شنیدم: امتحان چطور بود؟
با ترس برگشتم که پشت سرم دیدمش؛ به دیوار تکیه داده بود و مثل من آبمیوه می نوشید؛ کراواتش رو شل بسته بود و دکمه های بالایی پیرهنش رو باز کرده بود؛ موهاشم کمی آشفته به نظر میومد.
از جنگ برگشتی؟
اروم خندید و گفت: میشه گفت آره
کمی ابمیوه نوشیدم و گفتم: چیشده؟
باید برم...
با یاداوری حرف های دو دختر توی دستشویی سعی کردم لبخندم رو مخفی کنم و نگران به نظر برسم؛
کجا؟؟
کیلومترها از اینجا دورتر یک سرزمین جادویی مثل اسمرالدو وجود داره! اونجا...به سنستر معروفه...
با تعجب گفتم: جدی؟
سری تکون داد و گفت: هرساله دانشگاه های دو سرزمین چند استاد و دانشجورو باهم مبادله میکنن...هنوز کسی دلیلشو نمیدونه! اما...معمولا دانشجوهایی که طی این چند سال به اونجا فرستاده شدن زنده برنگشتن!
-اگه اونجا انقدر خطرناکه پس چرا اسمرالدو دانشجوهاشو به اونجا میفرسته؟
+رئیس دو دانشگاه چندسال پیش یک قراردادی رو باهم امضا کردند! کسی چیزی از اون قرارداد نمیدونه...
از یک طرف از اینکه از دستش راحت میشدم خوشحال بودم اما از یک طرف دیگه نگرانش هم بودم!
توی فکر بودم که بطری ابمیوه رو توی سطل اشغال پرت کرد و گفت: خواستم بهت خبر بدم که چمدونتو ببندی! فردا حرکت میکنیم
سری تکون دادم و گفتم: باشه حله...
ناگهان از جا پریدم و گفتم: صبر کن ببینم! من چمدونمو ببندم؟ من چرا؟؟
پوزخندی زد و گفت: فکر کردی به عنوان تنها امیدم برای رفتن از اسمرالدو تورو اینجا به حال خودت رها میکنم؟
از توی جیبش کاغذی بیرون اورد و به سمتم گرفت و ادامه داد: آویور! توی لیست دانشجوها این اسم وجود داره!
-ولی آویور شامل جیهو هم میشه!
+اینطور که معلومه...آره
به لیست نگاه کردم و با دیدن اسم جی هوپ داد زدم: جی هوپ دیگه چرا؟؟
شونه ای بالا انداخت و گفت: من فقط توی بردن اسم تو در لیست دخالت داشتم! بقیه رو نمیدونم
لیست رو عصبی مچاله کردم و گفتم: واقعا نمی تونم درکت کنم!
دست راستشو بالا اورد و موهامو اروم نوازش کرد و گفت: نگران نباش من نمیزارم اتفاقی برات بیوفته
نگاهم رو از صورت شیطانی و غیرقابل پیش بینیش گرفتم...اون فقط به فکر خودش بود! ناگهان صورتشو جلو اورد و توی چشمام زل زد؛ با تعجب نگاهش کردم که گفت: فکر کردی میتونی از دست من خلاص شی؟ انگشت شصتشو روی گونم کشید؛ با نفرت نگاهش کردم که لبخندی زد و ازم جدا شد و رفت...به مسیر رفتنش زل زدم و با عصبانیت گفتم: ازت متنفرم!
YOU ARE READING
Avi○r
Fantasyوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...