-میدونی...
با چشمان سرخابی وحشیش بهم زل زد که آب دهنم رو قورت دادم و آروم ادامه دادم: من فقط...احساس میکنم...اگه کسی دستم رو بگیره...خوابم نمیبره!
پلکی زد و با صدای آروم و گوش نوازش جواب داد: منم اگه دست کسی رو نگیرم خوابم نمیبره!
نگاهم رو ازش گرفتم که گفت: تا حالا با وی خوابیدی؟
با تعجب گفتم: معلومه که نه! رابطه ما خیلی نمایشی بود...
چشماشو بست و گفت: خوبه...گفتی اگه کسی دستت رو بگیره خوابت نمیبره! اما یادت نره من یک الهه ام و میتونم کنترل مغزت رو به دست بگیرم
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد: الانم بگیر بخواب...
چشمامو بستم که متوجه ناگهان سرد شدن دستاش و کم کم منتقل شدن سرما به داخل دست و رگ های خودم شدم؛ چیزی نکشید که سرما کل وجودم رو گرفت و به خوابی عمیق رفتم...
.................
-جشن دهه 90 ؟
با صدای ریوجین چشمامو باز کردم که متوجه نبود هیچ رختخوابی جز خودم توی اتاق شدم؛ به سه تاشون که درحال خوردن صبحانه بودم نگاه کردم که یی رین مقداری چایی نوشید و گفت: فک کنم 100 سال از آخرین جشنی که رفتم گذشته باشه...
بلندم شدم و چهارزانو روی زمین نشستم که ریوجین گفت: از اون جشن های رقصه که هرکدوم باید یه زوج داشته باشیم!
ابرویی بالا انداختم که جیهو گفت: من اینجا کسی رو جز برادر یه ایون و دوستاش نمیشناسم!
ناگهان هر سه همزمان برگشتند و به من نگاه کردند؛ لبخندی زدم و گفتم: باید خدمتتون عرض کنم اونا سه نفرن و ما چهار نفر!
یی رین سریع جواب داد: خب تو وی رو داری!
لحنش به قدری خشک و جدی بود که می ترسیدم ممانعت کنم و بگم "من نمیخوام با وی باشم"
سه تایی مشغول بررسی تیپ و قیافه پسرها شدند که گفتم: میدونید...من به داداشم زنگ میزنم و یه قرار ترتیب میدم! اونجا میتونید همراهتون رو انتخاب کنید و برید خرید لباس هم انجام بدید!
ریوجین جواب داد: فکر بدی نیست...پس بهش زنگ بزن
گوشی ام رو از روی زمین برداشتم و درحالی که توی مخاطبینم دنبال اسم جی هوپ میگشتم تمام پسرهای دانشگاهمون رو یکی یکی از سر گذروندم و تنها کسی که به نظرم مناسب اومد، یونجون بود...
.......................
-ببینم پس یونجون کجاست؟
جی هوپ مقداری از بستنی وانیلی اش رو مزه کرد و گفت: یکم سرماخورده بود...فک نکنم بتونه به جشن هم بیاد
نتونستم خودم رو کنترل کنم و داد زدم: چی؟
همه با تعجب نگاهم کردند که جی هوپ گفت: واسه اینکه به کسی برنخوره و مشکلی پیش نیاد بهتره از رو حیوان درونمون همراهمون رو انتخاب کنیم!
دستشو به سمت من گرفت و گفت: گربه!
رو به ریوجین و بقیه ادامه داد: روباه، مرغ عشق،گل...
به جین نگاه کرد و گفت: کاملا هیچ ربطی به نهنگ و خرس قطبی ندارن...
ریوجین سریع گفت: کدومتون نهنگین؟
جین جواب داد: من
ریوجین زیرچشمی نگاهی به جین انداخت و گفت: پس هیچی...
جی هوپ به ریوجین نگاه کرد و گفت: نهنگ چرا!؟ تو که روباهی!
ریوجین پوزخندی زد و گفت: شایدم نباشم...
همگی چند لحظه در سکوت بهش نگاه کردیم که ناگهان یی رین با همون لحن سرد و پر از تحکمش گفت: من با جی هوپ میرم...
خواستم چیزی بگم که ریوجین سریع گفت: گل و خرس قطبی چه ربطی به هم دارن؟
یی رین که کنار ریوجین نشسته بود بدون اینکه برگرده و بهش نگاه کنه جواب داد: منم از رو حیوان درون نگفتم
در حالی که اون دو درحال بحث بودند رو کردم به جی هوپ و گفتم: مشکلی باهاش نداری داداش؟
لبخندی زد و گفت: نه آبجی خیالت راحت
بعد حرفش از روی صندلی بلند شد و رو به یی رین گفت: پس بهتره وقتمون رو تلف نکنیم و بریم خرید لباس!
بعد رفتن جی هوپ و یی رین خواستم چیزی بگم که ناگهان ریوجین با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و رو به جین گفت: پاشو بریم
جین با تعجب نگاهی به من و جیهو انداخت و پرسید: کجا؟
-خرید لباس
بعد رفتن ریوجین و جینی که همچنان هنگ بود رو کردم به جیهو و گفتم: تو این دانشگاه کوفتی دیگه هیچ پسری نمیشناسی؟؟
سری تکون داد و گفت: نه واقعا...تو چی؟
پوفی کشیدم و گفتم: فقط وی و ورنون...
-پس تو با استاد وی و منم با استاد ورنون
سریع گفتم: نخیر! گفتم که...من و وی به هم زدیم!
گیج نگاهم کرد که گفتم: من و ورنون...تو و وی!
-ولی من و استاد وی هیچ صمیمیتی بینمون نیست که ازش بخوام امشب همراهم بشه...تازشم! اون یه استاده! من خجالت میکشم
-یه ایون؟
با تعجب برگشتم که وی رو همراه یک پسر دیگه دیدم؛ با دیدنش از جا پریدم و گفتم: وی...اینجا چیکار میکنی؟
نگاهی به پسر کناریش انداخت و گفت: از دست دخترایی که دنبالمون بودند فرار کردیم بیرون دانشگاه! واقعا نمیفهمم این دانشجوها با خودشون چی فکر کردن؟...انگار نه انگار من استادشونم!
با دهنی باز به جیهو که داشت به من نگاه میکرد نگاه کردم و گفتم: بیخیال سخت نگیر! تو که خیلی جوونی! چی میشه یه شب با یکی از دانشجوهات باشی...
حرفم که تموم شد پسر کنارش گوشیشو تو جیبش گذاشت و گفت: منم همینو میگم! یه آدم باید از جذابیت هاش استفاده کنه...
ابرویی بالا انداختم که وی گفت: آه راستی...این برادر دوقلوی من جونگ کوکه!
........................
••جیهو••
مطمئن بودم...همون پسری بود که اونروز توی بار بهم متلک انداخته بود! بعد یه ایون دستش رو گرفتم که ناگهان وی ادامه داد: اون...یک شینیگامی هست!
با شنیدن حرفش مثل برق گرفته ها دستمو کشیدم و سرم رو انداختم؛
اگه اون یک الهه مرگ بود پس قطعا میتونست بفهمه که من یک قاتلم...و از همه بدتر قاتل برادرشم! اما...تهیونگ که برادر نداشت!
آیا واقعا وی خود تهیونگی که میشناختم بود؟ باید میفهمیدم!
تو فکر بودم که یه ایون گفت: شما نمیخواید به جشن بیاید؟
وی سری تکون داد و گفت: من که نمیام...از این جور جشن ها خوشم نمیاد
ناامید نگاهی به یه ایون انداختم که ناگهان جونگ کوک یک قدم جلو اومد و رو به من گفت: مثل اینکه هنوز یاری برای همراهی در مهمونی ندارید!
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: هنوز نه...
-خب اگه ازم بخوای یارت بشم ممکنه قبولش کنم
با شنیدن حرفش خنده ی ریزی کردم و گفتم: خب...ممنونت میشم
خواست چیزی بگه که ناگهان گوشیش زنگ خورد؛ با نگاه کردن بهش یک قدم عقب رفت و گفت: مثل اینکه باید برم...هرچی خواستی بپوش! شب میبینمتون
بعد رفتن جونگ کوک وی رو به یه ایون گفت: توچی؟ هنوز یار نداری؟
یه ایون ناامید سری تکون داد و گفت: نه...
به صورت وی نگاه کردم که لب تر کرد و خواست چیزی بگه که یه ایون زد تو حرفش و گفت: به ورنون میگم...اون هنوز خدمتگزارمه پس، مشکلی نیست!
با شنیدن کلمه خدمتگزار اخمی کردم که وی یک قدم جلوتر رفت و اروم گفت: منم هنوز خدمتگزارتم!
-تو که گفتی به جشن نمیای!
به چشمان سیاه وی که برق میزدند نگاه کردم که لبخندی زد و گفت: درسته...من نمیام!
بعد رفتن وی به یه ایون نگاه کردم و گفتم: منظورت از خدمتگزار چی بود؟
-خدمتگزار؟ چه خدمتگزاری؟
دست انداختم تو موهام و گفتم: خودت الان به وی گفتی ورنون هنوز خدمتگزارمه و اون هم گفت منم خدمتگزارتم!
پوقی زد زیر خنده و گفت: آها اونو میگی...چیز خاصی نیست! یه جور شوخی بین ما سه تاس
بعد تموم شدن حرفش از کنارم رد شد و از کافه بیرون رفت...روی صندلی نشستم و نی رو به لبم نزدیک کردم و مقداری از شیک توت فرنگیم رو مزه کردم؛
شوخی؟ چی باعث شده بود یه ایون و دو استاد انقدر به هم نزدیک باشند که شوخی کنند؟ وی به کنار...دوست پسرش بود اما، استاد ورنون چه نقشی این وسط داشت؟
دستم رو زیر چونم گذاشتم و به نقطه ای خیره شدم و مشغول بالا کشیدن شیک از داخل نی شدم؛ چرا انقدر همه با یه ایون خوب بودند؟ چرا همه چیز به نفع اون بود؟ نکنه در آخر اون آویور میشد؟ نکنه من تو این داستان فقط نقش یک جای خالی پر کن رو در قالب یک رقیب برای یه ایون داشتم؟
چشمامو آروم بستم و زمزمه کردم:
-ولی اونی که اول آویور رو انتخاب کرد من بودم! من آویور بودم تا زمانی که یه ایون اومد و همه چیز رو خراب کرد و من رو از شاه تخته آسمان بودن به یک گزینه تبدیل کرد...
چشمامو باز کردم و لبم رو از نی جدا کردم و دستمال کاغذی رو آهسته به روی لبم کشیدم؛
-مهم نیست...من با وجود تنها بودنم برای رسیدن به آویور خیلی جلوتر از تو ام یه ایون! حتی اگه یک لشکر هم پشتت داشته باشی، من تنهایی شکستت میدم!
به صندلی های خالی دورم نگاهی کردم و چشمام رو بستم؛
YOU ARE READING
Avi○r
Fantasyوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...