••ریوجین••
بعد چسبوندن چسب زخم روی خراشی که بخاطر اصابت شدید سرم به میز بوجود اومده بود، یک قرص مسکن برای کاهش سردردم خوردم و چشمامو بستم که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد؛ با دیدن اسم "اون زن" گوشی رو دوباره تو جیب شلوارم گذاشتم...بعد از پنج دقیقه مدام زنگ خوردن بالاخره دست از لجبازی برداشتم و جواب دادم:
-بله؟
صدای نگرانش توی گوشی پیچید:
+یوجین؟ دخترم؟ حالت خوبه عزیزم؟
از اینکه دوباره من رو یوجین خطاب میکرد عصبی چنگ توی موهام انداختم و گفتم: چرا باید بد باشم؟
+نگرانت بودم؛ قرص هاتو سروقت میخوری؟
-میشه بس کنی؟
+چی؟
داد زدم: انقدر با من مثل یک بیمار روانی رفتار نکن! چرا همش زنگ میزنی و سراغ قرص خوردنامو میگیری؟؟ میدونی اگه اونا بفهمن من قرص اعصاب میخورم چی میشه؟؟ منو از اینجا می اندازن بیرون!!! بفهم دیگه!
+ولی دخترم من قصد بدی نداشتم
جوابی ندادم...
+یوجین؟
زمزمه کردم: دیگه...هیچ وقت...منو به این اسم صدا نزن!
دیگه منتظر جوابش نموندم و تلفن رو قطع کردم!
سرم رو بلند کردم از توی آیینه دستشویی نگاهی به خودم انداختم؛ لبخندی زدم و موهای کوتاه صورتیم رو پشت گوشم انداختم؛ رژ لب قرمزم رو از توی کیفم بیرون آوردم و روی لب پایینیم کشیدم؛ با یادآوری اولین دیدارم با یه ایون لبخندی روی لبم نشست:"5سال پیش"
مشغول شستن دست هام بودم که در دستشویی پشت سرم باز شد و دختری با موهای قهوه ای رنگ حالت دارش کنارم ایستاد؛ با دیدنم دستشو روی قلبش گذاشت و گفت: یاخدا فکر کردم جنی، روحی، چیزی هستی!
لبخندی به روش زدم که سرشو جلو تر آورد و گفت: اسمت چیه؟
زمزمه کردم: یوجین...
داد زد: نشنیدم؟؟؟
-یوجین!
سرشو عقب برد و شیر اب رو باز کرد و درحالی که دستاش رو میشست گفت: منم یه ایونم...از اونجایی که نماینده ام باید منو بشناسی!
سرم رو انداختم و گفتم: میشناسم...
بعد شستن دستش لبخندی به روم زد و گفت: بقیه رو نمیدونم...اما با من یکم بلند تر حرف بزن!
به گوشاش که پر از گوشواره های ریز بود اشاره کرد و گفت: من گوشام سنگینن نمیشنوم!
از لحن بانمکش خندم گرفته بود؛ سرمو انداختم و گفتم: باشه
از کنارم رد شد و دستشو نوازش وار به سرم اورد و زیرلب زمزمه کرد: کیوت!
بعد رفتنش برگشتم و به مسیر رفتنش چشم دوختم...اون! اولین کسی بود که من گفته بود "کیوت!"رژلب رو به کیفم برگردوندم و درحالی که به انعکاس چشمای سرمه ایم توی آیینه نگاه میکردم گفتم: باید تقاص ضربه ای که به من زدی رو پس بدی...نماینده!
........................
••یه ایون••بعد از تموم شدن سومین بطری نوشیدنیم دستمو بلند کردم و به طرف سطل آشغالی که روبروم بود نشونه گیری کردم که صدای وی رو شنیدم: نگاش کن...عین بازنده ها نشسته نوشیدنی میخوره!
با دیدنش روی شاخه ی درخت پوزخندی زدم و چیزی نگفتم؛
پوکی به پیپش زد و گفت: شام نخوردی مگه نه؟؟
بطری رو به سمت سطل آشغال پرت کردم و گفتم: اشتها ندارم...
-بهتره برای فردا انرژی داشته باشی!
با چشمایی خمار نگاهش کردم که از درخت پایین اومد و روبروم ایستاد؛ دستشو بالا اورد و روی سرم گذاشت؛ با تعجب نگاهش کردم که با لحنی اروم گفت: تقصیر من بود...خودمم درستش میکنم!
سرم رو انداختم و گفتم: همین منو بیشتر میترسونه!
دستشو از روی سرم برداشت و درحالی که به طرف مخالف خوابگاه میرفت گفت: مست این دور و ور نچرخ! برگرد به خوابگاه...
یک ربع از رفتن وی گذشته بود...از روی نیمکت بلند شدم که جی هوپ و یونجون رو روبروم دیدم؛ جی هوپ با دیدنم ابرویی بالا انداخت و گفت: یه ایون؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی پسره ی منحرف؟
یونجون پوقی زد زیر خنده که جی هوپ یک قدم جلو اومد و گفت: مست کردی؟؟
کلاه سویی شرتم رو سرم کردم و گفتم: نخیر خیلی هم هوشیارم!
یونجون بهم نگاه کرد و گفت: شنیدم امتیاز گرفتن اسوانگ رو بهت ندادن!
-که چی؟؟
+خب...خواستم بگم بخاطرش ناراحت نباش...اینحا از این حق خوری ها زیاد میشه!
به سمتشون رفتم و گفتم: اصلا عین خیالمم نیست!!!!
دستم رو دور گردن جی هوپ انداختم و گفتم: تو چطوری داداشی؟
منو از خودش جدا کرد و گفت: اه...بوی گند الکل میدی! معلوم هست چرا انقدر نوشیدی؟
آهی کشیدم و ازشون فاصله گرفتم و بدون گفتن هیچ حرفی به سمت خوابگاه قدم برداشتم...
بعد از یک ربع راه رفتن ایستادم...گیج به اطرافم نگاه کردم؛
-پس خوابگاه کو؟؟
چرخیدم و با چشم دنبال خوابگاه گشتم که ریوجین رو روبروم دست در جیب شلوار شش جیب سفیدش دیدم؛
چند قدم جلو اومد و روبروم ایستاد؛ پوزخندی زد و گفت: نگاش کن...رقت انگیزه!
خواستم چیزی بگم که ناگهان یخه لباسمو توی دستاش گرفت و منو به خودش نزدیک تر کرد؛ با تعجب نگاهش کردم که گفت: فکر کردی بعد خراش انداختن رو پوست ظریفم راحت ازت میگذرم؟
تو یه حرکت با دست دیگش سیلی محکمی توی گوشم خوابوند و به عقب هلم داد که پشتم به یک درخت اصابت کرد و دادم به هوا رفت؛ جلو اومد و دستاشو دو طرف بدنم روی درخت گذاشت و گفت: فکر کردی اینجا هم مثل دبیرستان میتونی باحال بازی دربیاری؟
با دست چپش موهامو توی دستش گرفت و مشتش کرد؛ دست راستش بالاتر رفت و شاخه ی کوچک و نازکی رو از درخت کند و نزدیک گردنم کرد؛ با تعجب نگاهش کردم که لبه تیزرش رو روی پوست گردنم محکم فشار داد و روی گردنم با لبه تیزرش خراش ایجاد کرد؛ گردنم بدجور میسوخت و جاری شدن خون روش رو حس میکردم؛ پوزخندی به روم زد و سرشو جلو اورد؛ کنار گوشم زمزمه کرد: این در برابر بلایی که بعدا قراره سرت بیاد حتی یک خراش جزئی هم نیست!
توی چشمام زل زد و موهامو ول کرد و ازم جدا شد...اصلا در شرایطی نبودم که بتونم از خودم دفاع کنم اما مطمئن شده بودم که...اون یک روانی بود که هر کاری از دستش برمیومد! اما چرا...انقدر از من متنفر بود؟
..........................
••وی••
در اتاقش رو باز کردم...کنار پنجره ایستاده بود و چایی مینوشید؛ به طرفش رفتم که برگشت سمتم و گفت: چی باعث شده این وقت شب اینجا ببینمت رفیق؟
روبروش ایستادم و گفتم: فکر میکردم قراره عادلانه بازی کنیم!
-منظورت چیه؟
+منظورم رو خیلی خوب فهمیدی! ولی بهتره بهت یادآوری کنم اگه تو یک استادی من هم یک استادم و آزمایش های خودم رو برای دانشجوهام دارم!
فنجونش رو روی میز کنارش گذاشت و گفت: من برای ندادن امتیاز به یه ایون دلیل و مدرک داشتم! و اونم دخالت کردن تو بود! بهتره به جای تهدید کردن من خودت رو سرزنش کنی
لبخندی زدم و گفتم: یعنی میخوای بگی اگه جیهو تا سرحد مرگ هم رفت تو دخالت نمیکنی!؟
در سکوت نگاهم کرد که یک قدم عقب رفتم و گفتم: واقعا مشتاقم واکنشت رو اون لحظه ببینم...!
به سرعت از اتاقش بیرون رفتم...اگه اون امتیازی که حق یه ایون بود رو بهش نداده بود، من هم امتیاز جیهو رو چه حقش باشه چه نباشه، بهش نمیدادم!
........................
••یه ایون••
بخاطر نوشیدنی های شب قبل سردرد بدی داشتم؛ کراواتم رو کمی شل کردم که صدای جین رو از صندلی کنارم شنیدم:
-حالت خوبه؟
نگاهی به صورت سفید و براقش انداختم و گفتم: بخاطر نوشیدن زیاد الکل، کمی ناخوشم...
بعد تموم شدن حرفم در کلاس باز شد و وی به همراه پشتیبانش داخل اومدند؛ پشت میزش نشست و گفت: صبحتون بخیر...امیدوارم امروز صبحانه مفصلی خورده باشید چرا که کلی کار برای انجام دادن داریم!
زیرچشمی نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: کلاس هارو با هم ادغام کردم چرا که توانایی همه رو برای گذراندن این مرحله سحر و اهریمن در یک حد دیدم!
یکی از کتاب های روی میزش رو برداشت و گفت: درس امروزتون عملی هست! شما 6 ساعت فرصت دارید که اژدهای خودتون رو بسازید و اون رو با اژدهای هم کلاسی هاتون به چالش بکشید! هر مرحله برد شما 20 امتیاز داره! اژدهای شما 5 مرحله به چالش کشیده میشه! اگه هر 5 مرحله رو موفق پشت سر بگذارید میتونید 100 امتیاز این جلسه سحر و اهریمن رو بدست بیارید!
باورم نمیشد! ورنون برای گرفتن اسوانگ فقط 40 امتیاز در نظر گرفته بود! اما وی برای ساختن اژدها 100 امتیاز؟ حتی بیشتر از دو برابر؟ مشغول کندن پوست لبم بودم که صدای جین رو شنیدم:
-یه ایون بهتره 100 امتیاز رو بگیری! چون علاوه بر 40 امتیازی که ورنون بهت نداد 60 امتیاز دیگه هم میگیری!
لبخندی به روش زدم و به وی که داشت حاضرغایب میکرد نگاه کردم؛ نکنه اون بخاطر من اینکارو کرده بود؟
توی فکر بودم که یکی از دانشجوها دستشو بلند کرد و گفت: ولی استاد ساختن اژدها مربوط به سال سوم هست نه اول! اینکه یک سال اولی اونم ترم اول بتونه اژدهای جنگی بسازه تقریبا غیرممکنه!
وی بی توجه به نگرانی که توی چشم دانشجوها موج میزد، پیپش رو روشن کرد و گفت: وقتی خانم آویور "جیهو" تونسته یک اسوانگ که مربوط به دروس سال دوم هست رو بگیره پس حتما یکی از شما اینجا وجود داره که بتونه اژدهاشو طوری بسازه که هر 5 مرحله رو رد کنه!
دود پیپش رو بیرون داد و به من زل زد و زمزمه کرد: مگه نه؟
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو از چشمای سیاه پر از طمعش گرفتم؛ اون من رو چی فرض کرده بود؟
....................
نگاهم رو از تخته سیاه و طرز تهیه ی معجون گرفتم و کمی رزماری برداشتم و داخل قابلمه ی کوچیکم که روی شعله ی گاز بود ریختم؛ با چوب دستی که ،برای اون جلسه دست من بود، همش زدم و مشغول خوندن ورد شدم که صدای ریوجین رو کنارم شنیدم: سردردت چطوره؟
نگاهی بهش که مشغول به هم زدن معجونش بود انداختم و چیزی نگفتم که گفت: من هم جای تو بودم آروم و ریلکس بودم!
-منظورت چیه؟
پوزخندی زد و نگاهشو ازم گرفت...اخم غلیظی روی پیشونیم نشست که صدای وی رو کنار گوشم شنیدم: یک تار مو از استاد سحر و اهریمن شاید بتونه کمکت کنه
با تعجب نگاهش کردم که ناگهان یک تار از موی خودش رو داخل معجونم انداخت؛
-چرا اینکارو کردی؟؟؟
سرشو جلوتر آورد و گفت: جرات داری 5 مرحله رو رد نکن! موهای سرتو یکی یکی از ریشه میکنم!
دستی به موهاش اورد و ادامه داد: یادت باشه جیهو 40 امتیاز از تو جلوتره!
بعد رفتنش آب مقدس رو برداشتم و درحالی که داخل قابلمه میریختم نگاهی زیرچشمی به جیهو که انطرف کلاس بود انداختم...
بعد تموم شدن مراحل اجاق رو خاموش کردم و با ملاقه مقداری از معجون رو داخل لیوان ریختم؛ نگاهی به معجون داخل لیوان شیشه ای انداختم...شعله ای آبی رنگ داخلش خودنمایی میکرد! اون همون قدرتی بود که وی به من داده بود! اگه معجون رو مینوشیدم اژدهای من قطعا از بقیه قوی تر میشد...
لیوان رو روی میز گذاشتم و قابلمه رو آب کشیدم و دوباره از سر مشغول درست کردن معجون شدم؛ بالاخره بعد یک ربع معجون اماده شد؛ برگشتم یک لیوان دیگه بردارم که متوجه ی جای خالی لیوان معجون قبلی شدم؛ با گیجی به اطرافم نگاه کردم که با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد؛ ریوجین لیوان خالی معجون رو روی میز گذاشت که نگاهش با نگاه متعجب من گره خورد؛ ابرویی بالا انداخت که گفتم: چ...چرا خوردیش؟
لبخندی زد و گفت: فکر کردی میزارم 100 امتیاز امروز رو تو بگیری؟
بهش پشت کردم و یک لیوان خالی برداشتم و درحالی که معجون جدیدم رو با دستانی لرزان توی لیوان میریختم زمزمه کردم: کمک کردناش هربار برام دردسر میشه...
.............................
با دهنی باز مشغول نگاه کردن به اژدهای ریوجین بودم که دستم از پشت کشیده شد؛ با چشمانی گرد به وی نگاه کردم که با صدایی عصبی گفت: احتمالا نباید اژدهای تو این شکلی میبود؟؟
نگاهم رو از چشماش به کراوات آتشینش منتقل کردم و گفتم: خب...لیوان معجونم رو ریوجین نوشید!
-بقیه معجون چی؟
+قبل اینکه متوجه نبود لیوان بشم دور ریخته بودمش!
کلافه چنگ انداخت تو موهای پرپشتش و گفت: تو آخر منو دیوونه میکنی! آخه چرا انقدر احمق و خنگی؟
+درهرحال...من که نمیخواستم اونو بنوشم!
-چی؟
ازش جدا شدم و گفتم: من نمیخوام با کمک کسی آویور بشم! فهمیدی؟
جلوی آیینه ی خالی که روبروم بود ایستادم؛ به انعکاس چهرم توی آیینه زل زدم و شروع به خوندن ورد آزاد کردن اژدها کردم؛ چشمامو آروم بستم و وقتی بازشون کردم موجودی بزرگ و غول پیکر رو روبروم توی آیینه دیدم؛ چشمای بزرگ سیاه رنگی داشت و بدنی نقره ای براق به همراه رگه هایی سرخابی رنگ؛ جلوتر رفتم که سرش رو جلو اورد و جلوم خمش کرد؛ دستمو اروم روی انعکاسش روی آیینه گذاشتم که آروم دستم داخل آیینه فرو رفت و پوست لغزنده اشو حس کردم؛ لبخندی زدم و اروم اروم دستمو از آیینه بیرون کشیدم که همزمان باهاش از ایینه بیرون اومد؛ پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم: باید امروز تمام تلاشمون رو بکنیم...تو...فقط متعلق به منی!
ازش جدا شدم که ناگهان سرش رو بلند کرد و به پشت سرم خیره شد؛ برگشتم و رد نگاهش رو دنبال کردم که به اژدهایی کاملا شبیه اژدهای خودم رسیدم؛ با دیدن جیهو اخمی کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم؛ حتی اژدهاهامون هم شبیه هم بودند...
.........................
••جیهو••
دو ساعتی از شروع مسابقه گذشته بود؛ از روی سکوی تماشاچی ها به بیلبورد و اعلام نتایج نگاه کردم؛ یه ایون هم مثل من چهار برد داشت ولی تفاوتمون در تعداد بازی ها بود...من پنج بار بازی کرده بودم و 1 باخت داشتم ولی او با وجود چهار بازیش هیچ باختی نداشت! اگه او هم مثل من در مرحله آخر که مبارزه با اژدهای ریوجین بود میباخت همچنان 40 امتیاز ازش جلوتر میشدم!
بهش که در حال آماده شدن برای رویارویی با ریوجین بود نگاه انداختم؛ سوار اژدهاش شد و کلاه ایمنی رو سرش کرد؛ بالاخره بعد چند دقیقه صدای آژیر شروع ورزشگاه رو در بر گرفت و صدای هر دو اژدها بلند شد؛ چون هردو بال داشتند شرایطشون مساوی بود ولی اژدهای ریوجین به طرز عجیبی قوی بود! بعد یک ربع مبارزه میشد خستگی رو توی چهره ی هردو دید! تمام مدت اژدهای ریوجین حمله ور میشد و اژدهای یه ایون فقط از خودش دفاع میکرد؛ به زمانی که روی بیلبورد داشت سپری میشد نگاه کردم؛ چیزی به پایان بازی نمونده بود! ضربان قلبم شدت گرفته بود...احتمال باخت یه ایون خیلی زیاد بود! توی فکر بودم که ناگهان اژدهای ریوجین رم کرد و با سرعتی باور نکردنی به طرف یه ایون رفت که او هم وقت رو تلف نکرد و شروع به پرواز و دور شدن از او کرد؛ به خودم که اومدم دیدم هردو زمین بازی رو ترک کردند؛
-خدای من...انگار اژدهای ریوجین رم کرده! احتمال کشته شدن به ایون خیلی زیاده
با تعجب به دختری که کنارم نشسته بود نگاه کردم و گفتم: منظورت چیه؟؟
دختر به من نگاه کرد و گفت: مگه ندیدی؟ قصد اون انگار فقط برنده شدن نبود!
مشتم رو باز کردم و به اژدهام که توی مشتم کوچیک شده بود نگاه کردم؛ باید چیکار میکردم؟؟ اصلا...این موضوع به من ربطی داشت؟؟ اگه یه ایون میمرد کار من هم راحت تر میشد! مشتم رو مجددا بستم و در حالی که به دوردست ها نگاه میکردم با خودم زمزمه کردم: تو قبلا کسی که عاشقش بودی رو کشتی جیهو! کشتن رقیبت قطعا باید آسون تر باشه...
............................
••یه ایون••
با یک دست کلاه ایمنی رو محکم تر میکردم و با دست دیگم با چوب دستیم به سمتش نور پرت میکردم که بلکه یکم بترسه و ازم دور بشه! اما فایده ای نداشت چون اون اژدها از وجود و روح ریوجین ساخته شده بود و کمر به کشتن من بسته بود!
اون لحظه به بردن مسابقه نه بلکه فقط به زنده موندن فکر میکردم!به اینکه چطوری میشد این هیولای روانی رو از خودم دور کنم! از لابلای درخت های سرو بلند داخل جنگل به سرعت رد میشدیم و باعث ریخته شدن برگ ها میشدیم؛ اژدهام بعد 4 بازی دیگه توانی برای مقابله نداشت و تنها کاری که میتونستم بکنم فرار بود! توی فکر بودم که ناگهان وجود یک اژدها رو کنارم حس کردم؛ با ترس برگشتم که اژدهایی کاملا شبیه اژدهای خودم رو کنارم درحال پرواز دیدم؛ گیج نگاهش کردم که با دیدن خودم روش نزدیک بود دیوونه بشم؛ انگار روبروی یک آیینه بودم! برگشت و نگاهی بهم انداخت و داد زد: چند متر جلو تر یک دره هست! اونجا تو به پایین دره برو و از اونجا به زمین بازی برگرد!
با تعجب گفتم: تو...تو کی هستی که خودتو شبیه من کردی؟ چرا داری بهم کمک میکنی؟
ناگهان پیچید پشت سرم و گفت: زود باش!
به روبروم نگاه کردم و به پایین دره رفتم؛ سرم رو بلند کردم و به اژدهای ریوجین که درحال دنبال کردن اژدهای شبیه سازی شده بود نگاه کردم؛
چند لحظه بی حرکت موندم؛ باید چیکار میکردم؟ اون کی بود که به کمک من اومده بود؟ یعنی دوباره وی بود؟
.................
از اژدها پایین اومدم که وی به سمتم اومد و گفت: خوشحالم که حالت خوبه...خیلی نگرانت بودم!
آب معدنی که به دستم داد رو سر کشیدم که گفت: میخواستم به کمکت بیام...خوبه که خودت برگشتی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: یعنی تو به کمک من نیومدی؟
-منظورت چیه؟؟
نگاهم رو ازش گرفتم؛ اگه وی نبود...پس کی بود؟
توی فکر بودم که دست وی روی شونم قرار گرفت؛ به صورت خندانش نگاه کردم که گفت: حالا دیگه 60 امتیاز از جیهو جلوتری!
لبخندی زدم و گفتم: درسته...
با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و با خنده گفتم: حالا من به آویور شدن نزدیک ترم!
.................
••ورنون••
نگاهم رو از ریوجین و اژدهاش ،که گیج به اطراف نگاه میکردند و دنبالم میگشتند، گرفتم و سرم رو به درخت کناریم تکیه دادم و مشغول جویدن آدامسم شدم؛ خود من بخاطر طمع و نافرمانی از قوانین برای هزاران سال طرد شده بودم! نباید میزاشتم جیهو با همچنین روش هایی آویور بشه! باید حرص و طمعش رو طوری فروکش میکردم...درحال حاظر کسی که لایق آویور شدن بود، یه ایون بود! کسی که می تونست دست رد به سینه طمعش بزنه و اعتماد به نفس مبارزه و رویارویی با حقایق رو داشت!
ولی...برای آزادشدنم از بنر اسارت به آویور شدن جیهو نیاز داشتم نه یه ایون!
YOU ARE READING
Avi○r
Fantasyوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...