••٤سال پیش••
°ویروی نیمکت پارک نشستم و به دستم که تا ساعدم محو شده بود نگاه انداختم؛ با خودم فکر کردم که" دیگه زمان زیادی تا محو شدن کل بدنم باقی نمونده"
چندصد سال بود که با بدن طلسم شدم روی زمین زندگی میکردم، اما اون بیشترین از این نمی تونست در شرایط طرد شدگی قرار بگیره! توی فکر بودم که صدای یک نفر توی سرم پیچید:
-کمک...لطفا...کمکم کنید...
از روی نیمکت بلند شدم و چشمامو بستم و رد صدا رو گرفتم؛ صد متری از من دورتر بود! دنبال صدا رفتم که به چندساختمان مسکونی رسیدم؛ گیج با چشمام دنبال صاحب صدا میگشتم که بین دو ساختمان در حالی که روی زمین دراز کشیده بود و ناله میکرد یافتمش؛ به سمتش دویدم؛ سرش به یک بتن سیمانی اصابت کرده بود و خون زیادی از دست داده بود؛ کنارش زانو زدم و به چشمای سیاه پر از التماسش چشم دوختم که با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت: لطفا...نجاتم بده! نزار...بمیرم...
مشغول نگاه کردنش بودم که صدای اشنایی کنارم گفت:
-دیگه وقتشه که بری کیم تهیونگ!
برگشتم و با دیدن فرشته ی مرگ بلند شدم و روبروش ایستادم؛ با دیدنم لبخندی زد و گفت: خیلی وقته ندیدمت وی!
به پسری که ظاهرا اسمش تهیونگ بود اشاره کردم و گفتم:نمیشه بهش یه فرصت دیگه بدی؟ من اینجا هستم! می تونم به بیمارستان برسونمش!
ناامید سری تکون داد و گفت: اون خون زیادی از دست داده! حتی اگه آمبولانس هم بیاد بخاطرضربه ای که به سرش خورده زیاد زنده نمیمونه!
از کنارم رد شد و مشغول بیرون کشیدن روحش شد؛ صحنه ی دردناک و البته تکراری برای من بود! پسر جوانی بود و برای مردن خیلی جوان تر! بعد رفتن فرشته ی مرگ پشتم رو به جسدش کردم و خواستم برم که با جرقه ای که توی ذهنم زده شد برگشتم؛ به صورتش که غرق در خون بود نگاه کردم و گوشیمو از جیبم درآوردم؛
-الو، بله میخواستم گزارش بدم! یک پسر جوان 16 یا 17 ساله سرش به دیواری بتنی اصابت کرده و خون زیادی از دست داده!
بعد دادن آدرس، گوشی رو قطع کردم و به سمت جسدش رفتم و تمام مدارک و کیف و گوشیمو توی جیبش گذاشتم؛ موهاشو نوازش وار از جلوی پیشونیش کنار زدم که متوجه ی گوشیش که روی یک آهنگ متوقف شده بود شدم؛ گوشیش روبرداشتم و فهمیدم که تنها آهنگ توی پلی لیستش همین اهنگه! به صورت خونیش نگاه کردم و گفتم: کیم تهیونگ...میخوای انتقامتو بگیرم؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم: ولی...توهم باید یه لطفی به من بکنی!
......................
-انقدر این آهنگو پلی کردی که حفظ شدیم!
به ورنون نگاهی انداختم و آهنگ رو برداشتم و گفتم: همونطور که گفتم، توی این اهنگ دنبال یک نفرم...
درحالی که آبمیوه می نوشید و جزوه کلاسشو می نوشت گفت: کی؟
-قاتل بدنم...
+بیخیال وی! این مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه!
نگاهی به آینه روبروم انداختم و گفتم: هربار که به چهرم توی آیینه نگاه میکنم یاد اون روز میوفتم! نگاه پر از التماسی که توی این چشم های سیاه موج میزد! اون پسر به قتل رسیده بود!
دستم رو مشت کردم و ادامه دادم: اون برای مردن خیلی جوون بود!
لیوان پلاستیکی آبمیوشو توی سطل اشغال انداخت و گفت: آره خب...ولی...مرگ یک چیز عادیه! حداقل برای من که توی زندگیم هزاران مرگ رو به چشم دیدن عادیه!
ریز خندید و ادامه داد: تازه مثل تو هم کسی رو نکشته ام! تو که قبلا این همه آدم میکشتی دیگه باید برات عادی شده باشه!
فنجان روی میز رو برداشتم و درحالی که نسکافه ی داخلش رو مزه میکردم گفتم: ولی من به اون پسر بخاطر گرفتن جسمش مدیونم! حداقل کاری که میتونم براش انجام بدم انتقام از قاتلشه!
+اره خب...حق داری
چند لحظه هردو ساکت شدیم که گفت: باید خوشحال باشی که یه ایون 60 امتیاز از جیهو جلوتره!
به چشمای عسلی خوش رنگش نگاه کردم و با لبخند گفتم: از اینکه قراره از طرد شدگی رها بشم و به بدن خودم برگردم بیشتر خوشحالم!
انگشت اشارشو جلوی صورتم تکون داد و گفت: عجله نکن رفیق! هنوز دو ماه و خورده ای به آخر این ترم مونده!
دستی به موهای سرمه ایش آوردم و با لحنی پدرانه گفتم: من و تو که فرق نداریم! تو آزاد بشی انگار که من آزاد شدم!
+واقعا؟
-معلومه که نه!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم: بهتره به پر و پای من و یه ایون نپیچی! یه ایون باید آویور بشه، تمام!
روبروم ایستاد و گفت: جیهو زودتر آویور رو انتخاب کرد پس حق اونه که صاحبش بشه!!!!
-جیهو و یه ایون تو یک روز به دنیا اومدن و آویور گزینه ی انتخابی هردوی اون هاست! اینکه فقط یک ساعت زودتر رسیده دلیل نمیشه که مال اونه!!!
-اینجا چه خبره؟
با صدای دادی که شنیدیم هردو برگشتیم که با دیدن ریش سفید سرم رو انداختم و گفتم: شما اینجایید قربان؟
-واقعا ازتون ناامید شدم! من اونارو به شما سپردم و برای آزاد شدنتون یک تخفیف و فرصت از خدایان گرفتم، اونوقت شما اینجا دارید مثل بچه ها دعوا میکنید!؟ از سن هزار سالتون خجالت بکشید!!!
بعد رفتنش به سمت میز کارم رفتم که صدای منشی توی اتاق پیچید:
-استاد وی، یکی از دانشجوهاتون می خوان ببیننتون!
.......................
••یه ایون••
ظرف غذارو روی میز وسطمون گذاشتم و گفتم: بیا...
درحالی که به غذا نگاه میکرد ابرویی بالا انداخت و گفت: خودت پختی؟
پوزخندی زدم و گفتم: قیافه من شبیه کسیه که بلده غذا بپزه؟ اوج هنر من ریختن آب جوش توی ظرف نودل و صبر برای نرم شدن و خوردنشه!
ظرف رو باز کرد و گفت: اوکی حالا اینا چی هستن؟
-امروز صبح یه سر رفتم کتابخونه...برگشتنی یه دکه غذا دیدم که خیلی شلوغ بود!
به پیراشکی های توی ظرف اشاره کردم و گفتم: خیلی خوشمزه بود...برا تو هم خریدم!
یکی از پیراشکی هارو برداشت و درحالی که با لبخند نگاهش میکرد گفت: یعنی...برای اولین بار، موقع غذا خوردن، یاد من افتادی؟؟
آهی کشید و ادامه داد: الانه که از شدت ذوق کور بشم
نگاهم رو ازش گرفتم و طوری که نشنوه زمزمه کردم: کاش لال میشدی اینطوری تحملت برام راحت تر بود!
......................
نگاهی به جی هوپ و یونجون و جین انداختم و گفتم: نمیفهمم چرا درس اسپل رو گذاشتین واسه سال آخر؟ یعنی انقدر سخته؟؟
جین سری به نشانه منفی تکون داد و گفت: سخت نیست! فقط استاد اسمرالدو خیلی وسواسی بود! ما هم همش ازش فرار میکردیم!
یونجون بشکنی زد و گفت: حالا که دانشگاهمون عوض شده و فرسخ ها از اسمرالدو دوریم دیگه خبری از اون استاد نیست!
نگاهم رو ازشون گرفتم که در کلاس باز شد و استاد اسپل شناسی داخل اومد؛ پشت میزش ایستاد و گفت: عصرتون بخیر! امروز کلاستون 4 ساعته است! 2 ساعت برای آموزش و 2 ساعت دیگه برای آزمایش! چیزی که امروز بهتون آموزش میدم رو بعد کلاس درسی باید بسازید! ایده ی هر دانشجویی که جدید تر و اسپلی که ساخته قوی تر باشه شانس گرفتن امتیازش هم بیشتره! باید اینم بگم که نمره نهایی تون 50 امتیاز هست!
نگاهم رو از استاد به جیهو که دو میز جلوتر از من نشسته بود دوختم؛ خیلی ریلکس و آروم داشت به حرف های استاد گوش میکرد؛ یعنی انقدر از خودش مطمئن بود؟ در حال حاظر من از اون 60 امتیاز جلوتر بودم! اگه 50 امتیاز ساخت اسپل هم میگرفتم خیلی خوب میشد!
..............................
••جیهو••
قلبم تند و به شدت به قفسه سینم می کوبید! اگه 50 امتیاز رو من میگرفتم فقط 10 امتیاز از یه ایون کم تر میشدم و فرصت جبرانش بود! اما اگه یه ایون این یکی رو هم میبرد جبران کردنش خیلی سخت میشد!
برگشتم و نگاهی بهش که در حال حرف زدن با برادر و دوستاش بود انداختم؛ سرحال به نظر میرسید و انگار به خودش باور داشت...
....................
استاد به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت: یک ربع استراحت میکنیم...بهتره تو این مدت به اسپلی که می خواید درست کنید خوب فکر کنید!
به موادی که روی میز آزمایشگاه بود نگاه میکردم و توی فکر بودم که صدای ریوجین رو شنیدم: امروز دیگه کلاس نداریم! میخوای بعد تموم شدن کلاس یه سر بریم توی شهر؟
به یه ایون که مشغول حرف زدن بود نگاه کردم و گفتم: به یه ایون هم بگیم؟
ریوجین اخمی کرد و گفت: فقط خودمون دوتا!
نگاهم رو از یه ایون گرفتم و گفتم: خیلی خب...
..........................
••یه ایون••
سردرد گرفته بودم! انگار حرف های مفت اون سه کله پوک تمومی نداشت! در حالی که با یک لبخند مصنوعی نگاهشون میکردم گفتم: برنامتون برای بعد کلاس چیه؟
یونجون جواب داد: میخواستیم یه سر بریم توی شهر! میخوای بیای؟
جی هوپ چشم غره ای نثار یونجون کرد و گفت: اون باید با دوستای خودش بره بیرون نه با دوستای من!
به جی هوپ نگاه کردم و گفتم: من اینجا دوستی ندارم! میشه با شما بیام؟
جین ابرویی بالا انداخت و گفت: پس جیهو و ریوجین چی؟
-باهاشون حال نمیکنم
جی هوپ از پشت زد توی گردنم و درحالی که میمالیدش گفت: این خواهر بد اخلاق من هم آبش با هیچکس توی یه جوب نمیره!
......................
••جیهو••
مسخره بود! تمامی ایده هام مسخره و پیش پا افتاده بودند! هرچیزی که به ذهنم میرسید قبلا ساخته شده بود!
ورقه هایی که روی میزم پر از ایده بود رو جمع کردم و به سمت سطل آشغال رفتم که همزمان با من یه ایون به سمت سطل آشغال رفت و ورقه ی مچاله شدشو توش انداخت؛ بعد رفتنش به سمت سطل آشغال رفتم و به ورقه اش نگاه کردم؛ فقط یک ورقه؟ بعد انداختن ورقه هام توی سطل خواستم برگردم اما یک نیرویی مانعم میشد؛ یک حس کنجکاوی شدید! بالاخره بعد از چند لحظه تسلیم شدم و به سمت سطل آشغال رفتم؛ باید میفهمیدم ایده اش چیه! فقط برای رفع کنجکاوی نه چیز دیگه!
..........................
از بس ناخن هامو جویده بودم داشت ازشون خون میومد! هیچ ایده ی جدیدی تا اون لحظه به ذهنم نرسیده بود! بارها کاغذ سیاه کردم اما یکی از یکی تکراری تر بود! چیزی به صدا زدنم توسط استاد باقی نمونده بود! باید چیکار میکردم؟
-آویور جیهو؟
با صدای استاد سرم رو بلند کردم که گفت: بفرمایید!
با تعجب گفتم: ولی خیلی تا رسیدن به حرف ج باقی مونده!
استاد لبخندی زد و گفت: به ترتیب لیست جلو نمیرم!
سری تکون دادم و به سمت تخته سیاه رفتم؛ کنار استاد ایستادم و به چشم های منتظر روبروم خیره شدم؛ 50 امتیاز بود! شوخی نبود...سرم رو انداختم؛ با خودم گفتم"اگه من 50 امتیاز رو ببرم همچنان 10 امتیاز از یه ایون کم تر خواهم بود!"
سرم رو بلند کردم و با صدایی رسا گفتم: من اسپل برای کنار زدن ترافیک رو ساختم! با این اسپل شما می تونید مواقعی که توی ماشینتون هستید و عجله دارید اما توی ترافیک گیر افتادین راه رو برای خودتون باز کنید!
بعد تموم شدن حرفم نگاهی به یه ایون که سرش رو از روی میز بلند کرده بود و بهم نگاه میکرد انداختم...احتمالا نفر بعد از من یه ایون میبود! تو اون زمان نمی تونست یه ایده جالب تر بسازه! حتی اگه ایده هم به ذهنش میرسید ساختنش سخت تر بود!
بعد تموم شدن حرف هام و معرفی اسپل استاد به سمت تخته سیاه رفت و کنار اسم من عدد امتیازم رو نوشت؛ با دیدن عدد 50 لبخندی زدم که رو کرد بهم و گفت: ایده ات خیلی جالب بود! آفرین
به سمت میزم رفتم و نشستم؛ نفس عمیقی کشیدم که استاد اسم یه ایون رو صدا زد؛ بعد از چند لحظه کنار استاد ایستاد و بعد دادن کاغذ ارائه اش به استاد گفت: اسپلی که بنظرم ایده اش جالب و نو بود...اسپل تشخیص غذا و خوراکی های فاسد هست! روزانه خیلی از مردم بخاطر خوردن غذاهای فاسد و نوشیدنی هایی که تاریخ انقضاشون تموم شده مسموم و راهی بیمارستان میشن! با این اسپل ما می تونیم غذا هارو شناسایی کنیم و از مسموم شدن و آسیب رسیدن به مردم عادی جلوگیری کنیم!
نگاهش رو به چشمای متعجب من دوخت و لبخندی زد و گفت: اگه بخوام بهتر اسپلم رو توضیح بدم...باید بگم این یک اسپل هست که برای اجرایی شدنش نیازی به ضرر رسوندن به دیگران نداره!
استاد اخمی کرد و گفت: میتونی یک مثال بیاری؟
دستشو رو به من گرفت و گفت: مثلا ایده ی قبل ارائه ی من واقعا ایده جالبی بود! اما برای باز شدن راه شما باید ماشین های اطرافتون رو کنار برنید و اینطوری اونا صدنه میبینن و خسارت مالی و جانی به همراه خواهد داشت! میدونید که فقط جادوگرا میتونن از اسپل استفاده کنن نه ادم های عادی! پس گناه آدمای عادی که توی ترافیک گیر میوفتن چیه؟
دستش رو انداخت و گفت: یک جادوگر نباید با صدمه زدن به اطرافیانش راه رو برای خودش باز کنه! یک جادوگر نباید با کم کردن از دیگران به خودش اضافه کنه! مگه نه؟
بعد تموم شدن ارائه اش استاد به سمت تخته رفت و درحالی که امتیاز یه ایون رو می نوشت گفت: بخاطر سخنرانی قشنگش 10 امتیاز بیشتر بهش تعلق میگیره! آویور یه ایون: 60 امتیاز!
آب دهنم رو قورت دادم و به عددی که روی تخته نوشته شده بود زل زدم؛ اون...با من بازی کرده بود!؟
...........................
بعد تموم شدن کلاس، از روی صندلی بلند شدم و مشغول بستن کیفم شدم که مچ دستم سفت گرفته شد، سرم رو بلند کردم که یه ایون رو دیدم؛ به سرعت من رو دنبال خودش کشوند و به بیرون کلاس برد؛
دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: چیکار میکنی دردم اومد!
-هیچ حواست به کارات هست؟ میدونی چقدر دعا کردم که فکری که درموردت کردم درست نبوده باشه!؟
+چه فکری درموردم کردی؟ تو عمدا اون کاغذو قبل من دور ریختی مگه نه؟ میخواستی من رو گول بزنی!
پوزخندی زد و گفت: واقعا بی حیایی! به لطف من 50 امتیاز این کلاس رو بردی! این به جای تشکرته؟
در سکوت نگاهش کردم که گفت: اره عمدا اینکارو کردم...امیدوار بودم اینکارو نکنی اما...
یک قدم جلوتر اومد و گفت: تا الان سعی کردم بخاطر تو از شرایط خوب و فرصت هایی که دارم، استفاده نکنم...بهتره حواستو جمع کنی جیهو! اگه بخوای اینجوری بازی کنی...
سرشو جلو اورد و زمزمه کرد: صفحه بازی رو آتیش میزنم!
انگشت اشارشو روی پیشونیم گذاشت و گفت: حداقل کاری بکن که اگه بعدا تو آویور شدی با خودم بگم لیاقتشو داشت!
بعد تموم شدن حرفش پشتش رو بهم کرد و به سرعت از اونجا دور شد؛ اشک روی گونم رو با پشت دست پاک کردم و درحالی که اشک میریختم به چکیده شدن قطرات اشکم روی سرامیک های زمین چشم دوختم...
ESTÁS LEYENDO
Avi○r
Fantasíaوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...