7(Make Me Love U)

1.4K 178 20
                                    

••یه ایون••

پنج دقیقه ای بود سوار ماشین هوایی به مقصد اسمرالدو شده بودیم؛ این اولین بارم بود که سوار این ماشین ها میشدم؛ مثل یک اتاقک چرخ و فلک بود؛ اما خیلی مجلل تر؛ سیاه رنگ بود و دیوارهای داخلیش آجری رنگ؛ از انجایی که مثل یک هواپیما با قدرت جادویی پرواز میکرد سرعت بیشتری داشت؛ دلم رو به دریا زدم و گفتم: میخوام باهام رو راست باشید! شما چرا می خواید من دوست دخترتون باشم یا بهتره بگم نقش دوست دخترتونو بازی کنم؟ فکر نکنم یک لجبازی جزئی تا این حد مهم باشه که بخاطرش شهرتتونو بین دخترا و بقیه استادها به خطر بندازید؟
پوکی به پیپش زد و گفت: بخاطر یک سری مسائل شخصی به یک دختر در کنارم نیاز داشتم!
توی چشمام نگاه کرد و ادامه داد: احتمالا بهت گفتن که قلبی در سینم وجود نداره! این یعنی عاشق نمیشم! بین همه اون دخترا تورو انتخاب کردم چون احساس کردم به راحتی عاشق نمیشی و آدم سرسختی هستی! اینطوری راحت تر می تونستم باهات باشم بدون در نظر گرفتن احساساتی شدنت!
وقتی نگاه خیره ام رو دید لبخندی زد و گفت: نگران نباش این نقش بازی کردنا زیاد طول نمیکشه! سعی کن تو این مدت دختر خوبی باشی...
.................
مثل یک جنازه بی جون روی تخت افتادم که صدای جیهو رو شنیدم: خیلی دیر کردی!
-متاسفم جیهو...اگه دست من بود که اصلا نمیرفتم
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و گفتم: تو که غریبه نیستی! هیچی بین من و اون پسره ی شیطان صفت نیست باور کن! من فقط مجبورم برای مدتی...
زد توی حرفم و گفت: مهم نیست یه ایون! این زندگی توه! لازم نیست درموردش به من توضیح بدی
روی تخت نشستم و با صدایی اروم گفتم: این توضیح نیست یه جورایی میخوام باهات دردودل کنم...
روبروم روی تختش نشست و در سکوت نگاهم کرد؛ پوفی کشیدم و گفتم: بیخیالش! فردا باید زود پاشیم...بهتره بخوابیم...
.......................
-شما دو تا هنوز حیوان هاتونو آزاد نکردید؟
آب دهنم رو قورت دادم و رو به استاد ورنون گفتم: استاد ما تمام تلاشمونو کردیم اما اصلا نمیشد!
چشماشو ریز کرد و گفت: پس تمام تلاشتونو نکردید!
به در کلاس اشاره کرد و گفت: تا زمانی که حیوان هاتونو آزاد نکردید حق شرکت در کلاس رو ندارید!
همراه جیهو از روی صندلی بلند شدیم و به طرف در خروجی رفتیم...
به محض بستن در از دور وی رو دیدم که همراه یک کتاب بزرگ توی دستش داشت به سمت ما میومد؛ خواستم خودم رو پشت جیهو قایم کنم اما دیر شده بود و من رو دیده بود؛ به سمتمون اومد و گفت: چرا سرکلاس نیستید؟
منتظر بودم جیهو جواب بده اما همچنان ساکت به وی زل زده بود؛ ناامید از جیهو گفتم: هنوز حیوان درونمون رو ازاد نکردیم...ورنون هم گفت هروقت ازادش کردیم میتونیم به کلاس برگردیم
اروم خندید و گفت: چه بدشانسی! من الان وقتم خالیه! میخوای کمکتون کنم؟
نگاهم رو با یک لبخند مصنوعی ازش گرفتم؛ کی باورش میشد پشت این صورت مهربون و خندان یک هیولای شیطانی خوابیده؟!
......................
داد زدم: جدی؟؟ پس بگو چرا آزاد نمیشد! چوب دستی رو باید از ته بگیریم!
وی سری تکون داد و گفت: درسته! ته چوب رو باید روی جناغ سینتون بزارید!
خندیدم و گفتم: ما نوکشو میزاشتیم!
آروم زد تو سرم و گفت: هنوز ته و نوک رو از هم تشخیص نمیدی؟
عصبی نگاهم رو ازش گرفتم که جیهو از روی صندلی بلند شد و رو به وی گفت: ممنونم که وقتتون رو در اختیارمون گذاشتید! روزتون خوش
به خودم که اومدم دیدم با وی توی کلاس سحر و اهریمن تنها شدم؛ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: خب دیگه منم برم
یک قدم برداشتم که ناگهان مچ دستمو محکم گرفت و گفت: شما هیچ جا نمیری!
-ساعت 12 کلاس دارم!
تو یه حرکت من رو به سمت خودش برگردوند و گفت: امروز تا 4 کلاس نداری
با چشمانی گرد نگاهش کردم و گفتم: برناممو هم حفظ کردی؟
دستمو فشار داد و با لبخند گفت: دیروز برای افعالت سوم شخص مفرد به کار میبردی!
لبامو غنچه کردم و گفتم: وقتی شما راحت حرف میزنید منم قاطی میکنمشون
دستم رو ول کرد و گفت: مشکلی نیست! اتفاقا میخواستم بهت بگم این مدل حرف زدن رسمی رو بزاری کنار
به کفش هام زل زدم که گفت: بستنی میخوری؟
.....................
بعد رفتن پیش خدمت دستمو زیر چونم گذاشتم و گفتم: نمیفهممت! این همه راه منو از دانشگاه برداشتی اوردی اینجا که بستنی بخوریم؟ همون کافه دانشگاه مگه چش بود؟
قاشق رو توی بستنیش فرو کرد و گفت: شنیدم زوجا بیشتر میان این کافه!
کمی از بستنی نسکافه ایمو خوردم و گفتم: من از دیشب دارم درمورد اون مسائل شخصیت فکر میکنم! میشه بدونمش؟
-نه
+حداقل بهم بگو نقش من تو این رابطه نمایشی چیه!؟
با چشمای خمار جدیش نگاهم کرد و گفت: میخوام تپش قلبم رو برگردونی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: چیکار کنم؟
قاشقشو روی میز گذاشت و گفت: همونطور که میبینی من جوان ترین استاد اسمرالدو هستم و تنها استادیم که مجوز تدریس بین المللیشو نگرفته! من نمی تونم پامو از اسمرالدو بیرون بزارم چرا که هیچ جادوگری بدون قلب نمی تونه یک جادوگر اصیل بشه! زمانی که برای گرفتن مجوز رفتم بهم گفتن که باید قلبم رو پس بگیرم یا به نوعی کاری کنم دوباره به تپش بیوفته! شنیدم که دخترا بلدن چطوری اینکار رو انجام بدن...
نتونستم مقاوت کنم و با صدای بلند زدم زیر خنده! حرفاش برام ته خنده بود؛ وقتی خنده امو دید اخمی کرد و گفت: چته؟
اشک کنار چشممو پاک کردم و گفتم: یعنی میخوای تورو عاشق کنم؟ حالت خوبه؟ اصلا...چرا من؟
نگاهشو ازم گرفت و گفت: رویای من رفتن از اسمرالدو و یک جادوگر قوی شدنه! یک خدا شدن! علاقه ای به استاد بودن ندارم! برای رسیدن به ارزوم به تپش قلبم نیاز دارم! نمیدونم اسمشو چی میزارن! عشق یا هرچی! من اونو میخوام! تورو انتخاب کردم چون مثل بقیه دخترا به نظر کسل کننده نمیومدی! و همینطور از عروسک یک پسر شدن بیزاری...پس بهترین گزینه ای!
دست راستمو بلند کردم و گفتم: ببین! عشق اونقدر ها هم که تو فکر میکنی کشکی نیست! اگه من تپش قلب تورو برگردونم یعنی تو عاشق من میشی! این یه دردسره
ابرویی بالا انداخت و گفت: تو فقط کافیه تپش قلب من رو برگردونی! بعد گرفتن اون مجوز دیگه کاری بهت ندارم
-خب اصلا گیریم من هم عاشق تو شدم! پس من چی؟
+ این دیگه مشکل خودته
فقط در سکوت نگاهش کردم؛ کاش به همین راحتی که اون میگفت میبود!
.............
-یاخدا این دیگه چیه؟
یکیشونو گرفت سمتم و گفت: آلوی سیاه! ندیده بودی؟
آلو رو ازش گرفتم و گفتم: نه!
-بخورش! خوشمزه است!
گازی بهش زدم و در حالی که می جویدمش گفتم: گوشته اش شیرین و آبداره! ولی پوسته سیاهش خیلی ترشه!
هسته اشو دور انداختم که برگشت سمتم و خواست چیزی بگه که با تعجب گفت: همشو خوردی؟
-یه آلوی کوچولو بودا!
+نباید همه شو میخوردی! اون آلوها بیشتر جنبه جادویی دارن برای طلسم کردن دشمن!
با ترس گفتم: مثلا چه طلسمی؟
+مثلا کل شبو باید توی دستشویی باشی
عصبی نگاهش کردم که زد زیر خنده و گفت: اشکال نداره فقط یک شبه!
پشتم رو بهش کردم و درحالی که با عصبانیت به سمت ماشین های هوایی میرفتم گفتم: من برمیگردم! یه ساعت دیگه کلاس دارم
ناگهان دستم رو از پشت گرفت و انگشتاشو توی انگشتام قفل کرد؛ با تعجب برگشتم نگاهش کردم که یک قدم به جلو برداشت و گفت: با هم برمیگردیم...
درحالی که دست در دست به سمت ماشین ها میرفتیم زیر چشمی نگاهی به چشمای سیاه براقش انداختم.
.......................
-کلاس...
منتظر کلمه "تمام شد" نموندم و با تمام توانم به سمت در کلاس دویدم؛ با رسیدن به دستشویی نفس راحتی کشیدم؛ این سومین دستشوییم تو دو ساعت اخیر بود! کی باورش میشد همچنین آلوی کوچیکی انقدر طوفان به راه بندازه...
در حال فحش دادن به وی بودم که صدای دو دختر رو شنیدم:
-تو مطمئنی جولیا؟
+اره خودم با همین گوش هام شنیدم! اونا تصمیم گرفتند چند تا از استادها و دانشجوهارو به اونجا بفرستن! فک کنم استاد ورنون و وی هم توی لیست بودن!
گوشامو تیز کردم که ادامه داد:
-امیدوارم توی لیستشون نباشم! واقعا نمیخوام به اون جهنم برم
+منم همینطور! بیچاره اون دانشجوهایی که میرن
اخمی کردم و توی فکر فرو رفتم؛ اونا داشتن درمورد کجا حرف میزدن؟ اگه وی قرار بود بره پس بزودی از دستش خلاص میشدم! لبخندی زدم و زمزمه کردم: آخییییش

Avi○rUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum