••ریوجین••
-خب...چی میل داری؟ قهوه؟ چایی؟
لبخندی زدم و گفتم: شایدم یکم خون شبح!
ریز خندید و گفت: چی تورو انقدر عصبانی کرده ریوجین؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: یادم نمیاد انقدر باهم صمیمی شده باشیم که من رو با اسم کوچیکم صدا بزنی! و همینطور...بدون اجازه ی من آب هامو پر از اون اشباح بو گندوی حال به هم زنت بکنی!
دست هاشو به نشانه تسلیم بالا برد و گفت: میفهمم؛ یکم برای صدمه زدن به غرور یک اژدهای جوان زیادی بود!
زدم تو حرفش و گفتم: بهتره من رو امتحان نکنی میکاکو! هرچه زودتر اشباحتو از آب هام خارج کن وگرنه...
زد تو حرفم و با خنده ادامه داد: وگرنه چی؟ تو انگار نمیدونی داری با کی حرف میزنی! اشباح من هرجا که بخوان میرن و برای اینکار به اجازه یه اژدهای نابالغ مثل تو که تا همین چند وقت پیش انسان بوده نیاز ندارن!
-میتونم بابت این تجاوز به حریم شخصیت به مقامات گزارش بدم!
+اوپس...متاسفم که این ضدحال رو بهت میزنم اما مقامات خودشون اجازه ساختن یک شهر زیر آب رو برای اشباح بهم دادن!
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: پس چطوره که...باهاش کنار بیای دختر جون؟
...........................
به محض خروج از سالن رو به دستیار کردم و گفتم: فهمیدی؟
-بله...ظاهرا ایشون باعث مرگ یک شبح و به همین خاطر وارد لیست سیاه اشباح شدند!
عصبی چشمانم رو بستم و گفتم: تلفنم رو بده!
بعد گرفتن شمارش، بعد دو بوق جواب داد: میبینم که دختر رویاهام بهم زنگ زده؟
-یه ایون رو اشباح گرفتن و میخوان بکشنش!
+خب...اگه خبر درمورد دردسرای لیدی کتمون نمیبود تعجب میکردم!
-نمیدونم برای چی اون احمق اینجاس و برامم مهم نیست! من اسمش رو از داخل لیست سیاه پاک میکنم!
+خدای من تحت تاثیر این همه مهربانیت قرار گرفتم!
-در عوض! تو باید اسم یک نفر رو وارد دفترچه مرگت بکنی!
+کی؟
-قبل گفتن اسمش باید از همکاریت مطمئن شم!
+میدونی! من دیگه حوصله حس تنفر برادرم نسبت به خودم رو ندارم! دوباره!
لبخندی زدم و گفتم: مینا! اسمش میناست...
......................
••یه ایون••عصبی نگاهم رو از ساعت مچیم گرفتم و با لبی لرزان زمزمه کردم: ساعت یکه...فقط 5 ساعت وقت دارم که از این جا بیرون برم...فقط 5 ساعت و هیچکس جز ریوجینی که از من متنفره از بودنم اینجا باخبر نیست! اما...
با یادآوری ورنون کلافه از روی زمین سرد زندان بلند شدم و داد زدم: اون احمق کدوم گوریه؟ اون مگه خدمتگزار من نیست؟ پس چرا اینجا نیست؟ چرا پیشم نیست؟
دوباره به روی زمین نشستم و زانوهامو بغل گرفتم؛
برای اولین بار منتظر کمک یک نفر بودم! برای اولین بار باور داشتم که تنهایی نمیتونم کاری انجام بدم...
"چرا به هیچکدوم از حرفام گوش نمیدی؟"
هنوز صدای پر از بغضش توی گوشم بود...
اما با وجود اون همه ترس از موندگار شدنم در دنیای اشباح، یادآوری پاک شدن اسم وی از لیست سیاه تونست لبخند رو به روی لبم بیاره!
-نکنه قراره قبل گفتن اینکه "چقدر از پس زدنت پشیمونم" بمیرم وی؟
...........................
••وی••
DU LIEST GERADE
Avi○r
Fantasyوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...