دکمه Enter رو فشار دادم و به پسر جوانی که روبروم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم.
قد کوتاه و موهای شلخته سیاه رنگی داشت و از روی مشخصات کارت ملیش میشد فهمید ۱۶ سالشه و دانشآموزه.
بعد از پرینت گرفتن از کاغذها، از دستگاه چاپ فاصله گرفتم و درحالی که ورقه های آچهار توی دستم رو میشمردم گفتم: ۳۰ تاس!
از روی صندلی بلند شد و گفت: چقدر میشه؟
به صفحه مانیتور که روش قیمت هر صفحه نوشته شده بود اشاره کردم و گفتم: خودت حسابش کن
بعد از پرداخت پول و پس دادن کارتش پشتش رو بهم کرد و خواست بره که ناگهان به سمتم برگشت.
-راستی خانوم...میتونم یه درخواستی ازتون بکنم؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: بفرما
نگاهشو از چشمام گرفت و درحالی که داشت مِن مِن میکرد بالاخره گفت: میتونم شمارتون رو داشته باشم؟
همچنان که داشتم در سکوت نگاهش میکردم لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
این لبخند از چشمش پنهان نموند و یک قدم جلوتر اومد و گوشیش رو از جیبش در آورد که تو یه حرکت گوشی رو از دستش قاپیدم و یکراست رفتم توی گالریش.
پسر که حسابی هول کرده بود به سمتم اومد و با ترس گفت: چیکار داری میکنی؟
درحالی که یکی یکی عکس هایی که گرفته بود رو برای حذف کردن نشانه گذاری میکردم با لحنی آروم گفتم: پسر جون فکر نمیکنی برای همچنین کارهای بچهگونه ای دیگه بزرگ شدی؟
بعد پاک کردن عکسام به سمت مرورگر گوشیش رفتم و ادامه دادم: فقط با یه سرچ ساده تو اینترنت میتونی کلی عکس ها و فیلم های بدون سانسور ببینی دیگه عکس از من یا یه زن دیگه که تنها هدفش پول درآوردن و رسیدگی به زندگیشه به چه دردت میخوره؟
پسر که حسابی از خجالت قرمز شده بود نگاهشو ازم گرفت و عصبی گفت: شما که به پلیس خبر نمیدید؟
گوشی رو به سمتش گرفتم و گفتم: من میفهمم تو سن بلوغ هستی و این چیزا برات جالبن! اما همه مثل من قابلیت درکشو ندارن و قطعا خودتم میتونی تصور کنی شناخته شدن به عنوان یه منحرف جنسی چه حسی داره؟
بعد پس دادن گوشی بهش پشت کردم و درحالی که به سمت میزم میرفتم گفتم: منم چند ماه پیش خیلی با آدمی که الان هستم فرق داشتم!
شاید اگه اون الان اینجا بود چنان بلایی سرت میاورد که تا ابد تو خاطرت بمونه اما...
مجددا بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: من مطمئنم این یهایون جدید هم تا ابد تو خاطرت میمونه!بعد بیرون رفتن پسر از مغازه پوفی کشیدم که صدای دست زدن جیهوپ توی اتاق پیچید: یکم داری به اون چیزی که قرار بود، نزدیک میشی!
عصبی از روی صندلیم بلند شدم و گفتم: خیلی سخته هوسوک! آروم و ریلکس بودن خیلی از چیزی که فکر میکردم سخت تره! وقتی عکس باسن و پاهای خودمو تو گوشی کثیف و پر از عکس لخت و پتیش دیدم خودمو به زور کنترل کردم جوری نزنمش که تا هفت جدش عقیم بشه...
لبخندی به روم زد و گفت: اما تو مثل یه زن فهمیده رفتار کردی! بگو ببینم الان حس بهتری نداری؟
به سمت چوب لباسی رفتم و کیفم رو برداشتم.
-نه! الان شدیدا مطمئنم اون پسر بعد بیرون رفتن از مغازه اول از همه نفس راحتی میکشه که به پلیس اطلاع ندارم...
به سمت در مغازه رفتم و بعد بیرون اومدن ازش نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: و دوم سوار اتوبوس سر سه راه میشه و تا میتونه خودشو به این و اون میماله
أنت تقرأ
Avi○r
خيال (فانتازيا)وی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...