••وی••
نگاهی به ریوجین که تازه به سمتمون اومده بود انداختم و گفتم: میدونی که خیلی چیزها برای گفتن بهمون داری! مگه نه؟
ریوجین سری تکون داد و گفت: البته...ولی نمیخوام بجز خودمون کسی از اتفاق امروز باخبر بشه! مخصوصا جیهو و یه ایون!
در سکوت نگاهش کردم که صدای عصبی کریپت رو پشت سرمون شنیدم:
-دیر یا زود اون معبد رو از دست میدین پس زیاد برای برد امروزتون خوشحال نباشید!
ریوجین به طرف کریپت برگشت و گفت: شما فعلا نباید نگران یه چیز دیگه باشید جناب؟
کریپت اخمی کرد که جونگ کوک یک قدم به سمتش برداشت و با جدیت گفت:خواهرم...کجاست؟
کریپت پوزخندی زد و گفت: خواهرت هم مثل خودت کله شقه! خودش خودشو تو دردسر انداخت
کلافه پوفی کشیدم و گفتم: ببین کریپت! دیگه مزایده تمومه و همونطور که میبینی معبد دست خانواده ما نیست! دیگه بودن یی رین پیشت معنی نداره! بزار خواهرم بره
کریپت نگاهی بهم انداخت و با صدایی اروم جواب داد: خواهرتون پیش من نیست!
خواستم چیزی بگم که جونگ کوک کنترلش رو از دست داد و درحالی که به سمت کریپت هجوم میبرد داد زد: پس کجاست عوضی؟ اگه تو اونو مخفی نکردی پس کجاس؟
کریپت هم در جواب جونگ کوک داد زد: نمی دونم! آره من خواهرتون رو به اینجا آوردم اما اون ناگهان غیب شد! من نمیدونم اون کجاست فهمیدی؟ من هیچ کاری به یی رین نداشتم و نمیخواستم بلایی سرش بیارم! اما اون ناگهان محو شد!
ورنون که تا اون لحظه ساکت بود پرسید: پس میگی اون ناگهان غیب شده و توهم نمیدونی کجاست!؟
کریپت عصبی سری تکون داد و گفت: آره! تموم شد؟
یک قدم رو به عقب برداشت که ناگهان ریوجین گفت: شما هیچ جا نمیری جناب کریپت!
کریپت با تعجب به ریوجین نگاه کرد که ادامه داد: بهتره تمام تلاشتون رو برای پیدا شدن یی رین بکنید چرا که اگه شما اون رو نمی دزدیدید این اتفاق نمی افتاد!
کریپت پوقی زد زیر خنده و گفت: تو دیگه چی میگی این وسط؟ چی باعث شده انقدر به خودت امیدوار باشی که اینطوری با من حرف بزنی دختر کوچولو؟
ریوجین هم در جوابش لبخندی زد و گفت: شاید آب های موجود در غارهای شما باعث شده من انقدر به خودم امیدوار بشم! باید بهتون یادآوری کنم بیشتر از نصف غارهای شما زیرزمینی هستند و درون آب های من قرار دارند! بدون آب های زیرزمینی من غارهای شما تقریبا هیچ معنی ندارن!
کریپت ابرویی بالا انداخت و گفت: آب های شما؟
-بله! آب های من! اژدهای آب ها و ملکه اقیانوس! ریوجین!
................................
••یه ایون••
-آروم باش یه ایون!
در حالی که اشک کل صورتم رو خیس کرده بود داد زدم: چطور آروم باشم یونجون؟ جیهو جلوی چشمام محو شد و اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش اومده! دارم دیوونه میشم! الان جواب جونگ کوک رو چی بدم؟ بگم رفتیم یی رین رو نجات بدیم جیهو رو هم گم کردیم؟
-چی گفتی؟
با شنیدن صدای متعجب جونگ کوک ناگهان از جا پریدم که به همراه بقیه دیدمش؛ به طرفم دوید و داد زد: یعنی چی که جیهو هم محو شده!؟
بغضم رو قورت دادم و با صدایی گرفته درحالی که هق هق میکردم گفتم: میخواستیم یی رین رو پیدا کنیم! چوب دستی دست من بود ولی...ورد رو فراموش کرده بودم! جیهو مشغول خوندن ورد شد که...یهو یخ ها شکست و جیهو محو شد!
ورنون کنارم روی نیمکت محوطه مجلس نشست و با صدایی آروم گفت: آروم باش یه ایون...پیداشون میکنیم نگران نباش
جونگ کوک به جی هوپ نگاه کرد و گفت: این خواهرت چی میگه من که چیزی نفهمیدم!
جی هوپ مشغول توضیح دادن ماجرا شد و من در سکوت اشک میریختم؛ نمیدونستم این حجم از نگرانی و ترس برای چیه اما بدنم میلرزید و گریه ام بند نمیومد...من هیچ وقت نمیخواستم اتفاقی برای جیهو بیوفته! هیچ وقت نمیخواستم...
...............................
••جیهو••
از شدت سردرد چشمام رو باز کردم و دست راستم رو روی سرم گذاشتم؛ از روی زمین خاکی بلند شدم و نگاهی به اطرافم انداختم؛ فضای عجیبی بود! هوا مایعی سبز زیتونی رنگ بود و شبیه داخل دریا بود...اما همزمان زیرپام خشکی بود و توی جنگل بودم! جنگلی زیر دریا!
سرم خیلی درد میکرد، انگار موقعی که افتاده بودم به چیزی اصابت کرده بود! چشمام رو ریز کردم و به اطرافم نگاه کردم و داد زدم: هی! کسی اونجا نیست؟
صدام داخل جنگل پیچید اما هیچ جوابی دریافت نکرد! کلافه قدم برداشتم و دوباره داد زدم: سلام؟؟ کسی اینجا نیست؟
-جیهو؟
با شنیدن صدای یه ایون برگشتم که روبروم دیدمش؛ به طرفش دویدم و داد زدم: یه ایون! ما کجاییم؟
تازه بهش رسیده بودم که با دیدن صورتش متوقف شدم و یک قدم به عقب رفتم؛ چشماش کامل سیاه بودند و انگار خبری از سفیده ی چشمش نبود!
رو بهم لبخندی زد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: جیهو بیا با هم از اینجا بریم!
یک قدم عقب رفتم و گفتم: نه...تو یه ایون نیستی!
ریز خندید و گفت: چرا منم جیهو! یه ایون!
سری تکون دادم و گفتم: نه تو یه ایون نیستی!
ناگهان جیغ زد: گفتم خودمم!
با تعجب نگاهش کردم که به سمتم هجوم آورد؛ خواستم فرار کنم که صدای متلاشی شدن چیزی همزمان با جیغ کر کننده ای رو پشت سرم شنیدم؛
با تعجب برگشتم که یی رین رو دیدم؛ دستش رو از داخل بدن موجودی که اصرار داشت خودش رو یه ایون معرفی کنه درآورد و گفت: اون یک خدای طرد شده بود که سعی داشت با تصاحب کردن جسمت به زندگی برگرده!
یک قدم به طرفش برداشتم و با ترس گفتم: یی رین...اینجا...اینجا کجاست؟
به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: اینجا دنیای منعکس داخل آبه جیهو!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: داخل آب؛ تصاویر برعکس میشن...این دنیایی که الان ما درش گیر افتادیم، تصویر دنیای بیرون در داخل آبه! دنیایی که خدایان طرد شده، شیاطین و اهریمن درش زندگی میکنند!
با ترس دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم: ما اینجا چیکار میکنیم آخه؟
روی زمین نشست و دستی تو موهای لخت سیاهش کشید و گفت: وقتی کریپت من رو دزدید سعی کردم با استفاده از قدرتم خودم رو محو کنم! طوری که نتونه من رو ببینه! برای محو شدن نیاز به یک جسم برای مخفی شدن درش داشتم! اون لحظه بجز یک لیوان آب چیزی داخل اتاق نبود که داخلش خودم رو مخفی کنم!
چشماشو بست و ادامه داد: برای مخفی شدن داخل آب من باید ورد رو برعکس میخوندم چرا که تصاویر داخل آب برعکس هستند! اما من...هول شده بودم و ورد رو همونطور که بود خوندم و به جای لیوان آب داخل اتاق، توی عکسش گیر افتادم! وقتی تو میخواستی با خوندن ورد من رو پیدا کنی باید اون ورد رو برعکس از آخر به اول میخوندی! البته بهت حق میدم؛ چرا که تو نمیدونستی من داخل آب مخفی شدم...بخاطر همین خودت هم اینجا گیر افتادی!
چشمامو بستم و گفتم: خدای من...این وحشتناکه! حالا ما باید چیکار کنیم؟ چطور میتونیم از اینجا بیرون بریم؟
سری تکون داد و گفت: یک نفر باید بیرون از اینجا برای خارج کردن ما ورد رو برعکس بخونه!
-اما کی؟ اصلا کی میدونه ما اینجاییم؟
با چشمان سرخابی رنگش بهم زل زد و گفت: دقیقا مشکل همینه!
...............................
••یه ایون••
-بیا
به دستمال توی دستاش نگاه کردم و گفتم: نیازی نیست!
با پشت دست اشک هامو پاک کردم که گفت: فکر نمیکردم بعد گم شدن رقیبت اینجوری گریه کنی!
نگاهم رو از نیم رخ بی نقص و جذابش گرفتم و گفتم: ما قبل اینکه رقیب هم باشیم دو تا انسانیم! هیچ وقت نخواستم اتفاقی براش بیوفته...
ایستاد؛ یک قدم جلوتر متوقف شدم که با دو دستش شونه هام رو گرفتم و من رو به سمت خودش برگردوند؛ به چشمان سیاهش نگاه کردم که گفت: اون ارباب منه یه ایون...مطمئن باش زیر سنگم باشه پیداش میکنم!
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: کوتاهی هایی که در حق تو کردم رو در حق اون نمیکنم...تازه بجز جیهو، پای خواهرم هم وسطه!
دستاشو از روی شونم برداشت و گفت: دیگه گریه نکن...چند دقیقه دیگه کلاسمون شروع میشه!
خواست بره که صداش زدم: وی...
نگاهم کرد؛ نگاهم رو به کراوات آتشینش منتقل کردم؛ نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم و اون حرف رو بزنم! خیلی برام سخت بود...
-مواظب جیهو باش...
در سکوت نگاهم کرد که ادامه دادم: دیگه نگران من نباش...هیچ وقت! تمام نگرانیتو برای جیهو بزار! اون...بیشتر از من به توجه نیاز داره
لبخند کمرنگی زد و گفت: فکر کنم برات سوتفاهم شده! تو و اون هیچ فرقی برای من ندارید!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: هردو فقط وسیله ای برای رهایی از طرد شدگیم هستید؛ همین! حالا که اربابم دیگه تو نیستی؛ پس دلیلی هم برای نگرانت بودن ندارم! خیالت راحت
بعد تموم شدن حرفش ازم جدا شد و به طرف ساختمان کلاس ها رفت...
چشمامو بستم و لب پایینم رو آروم گاز گرفتم؛
-معلومه که نگران من نیست! اون فقط به فکر منافع خودشه...همین
عصبی یک قدم برداشتم که صدای ویبره گوشیم بلند شد؛ پیامکی که از طرف دانشگاه بود رو باز کردم و شروع به خوندنش کردم؛ بعد تموم شدنش شماره جونگ کوک رو گرفتم؛
-چیه لیدی کت؟
+اردوی سال اولی ها از فردا شروع میشه!
-چی؟
..................................
••ریوجین••
-تو نمیری کلاس؟ ورنون گفت که امتحان دارید
به جونگ کوک که کنار پنجره اتاق ایستاده بود و قهوه می نوشید نگاه کردم و گفتم: هنوز نیم ساعت تا شروع کلاس باقی مونده
-برام جالبه بدونم یک خدا چرا داره درس جادوگری میخونه؟
قهوه ی داخل فنجانم رو مزه کردم و جواب دادم: من یک خدا نیستم!
متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: یک جایگزینم...یک نماینده! یک انسان...من ناگهان به این جایگاه رسیدم پس باید درموردش اطلاعات بیشتری کسب کنم! برای حفظ جایگاهم به مدرک این دانشگاه نیاز دارم! همین...
رویروم روی مبل اتاق کار وی نشست و گفت: و چرا به بقیه دروغ گفتی؟
-چون از متفاوت بودن بیزارم! دوست ندارم اطرافیانم به من به چشم یک آدم قوی که کار رو براشون سخت تر میکنه نگاه کنن!
لبخندی زد و گفت: فکر کنم بتونم درکت کنم...
در جوابش لبخند کمرنگی زدم که در اتاق باز شد و جی هوپ وارد اتاق شد؛ با دیدنم ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ریوجین تو هنوز نرفتی سرکلاس؟
با دیدنش از روی مبل بلند شدم و گفتم: دیگه داشتم میرفتم!
+بعد کلاس...
به طرف جونگ کوک برگشتم که ادامه داد: همینجا میبینمتون!
............................
••یه ایون••
مشغول نگاه به کتاب هام بودم که متوجه حضور ریوجین روی صندلی بغل دستم شدم؛ نگاهی بهش انداختم که گفت: واقعا میخوای از فرصت به وجود اومده سوءاستفاده کنی و امتیاز این امتحان رو بگیری؟ پس اون اشک هایی که ریختی همش الکی بود!؟
خواستم چیزی بگم که ناگهان خودکار از دستم افتاد؛ خم شدم برش دارم که یک نفر زودتر از من اون رو برداشت؛ با دیدن ورنون با تعجب پرسیدم: استاد کی اومدین؟
ورنون بی توجه به سوال من رو به ریوجین گفت: باید یادآوری کنم روزی که یه ایون توی معبد داشت با مرگ سر و کله میزد، جیهو بی خیال تو دانشگاه امتحان سحر و اهریمن داد و نمره کاملش رو گرفت و 30 امتیاز جلو افتاد! جیهو یک بار تقلب کرد! حالا نوبت یه ایونه که حسابشون رو صاف کنه!
بعد تموم شدن حرفش رو به من ادامه داد: به عنوان خدمتگزارت میگم! اگه تو آزمون امروزم نمره کاملو نگیری بدجور کلاهمون میره تو هم!
بعد رفتن ورنون به ریوجین نگاهی انداختم که ابرویی بالا انداخت و دیگه چیزی نگفت...
درسته که تو نبود جیهو، گرفتن امتیاز درست نبود و یک جور سوءاستفاده از غیبتش بود اما...مگه دفعه قبل جیهو همین کار رو انجام نداده بود؟ با گرفتن 50 امتیاز اون آزمون 20 امتیاز ازش جلو می افتادم...نباید از دستش میدادم! نه...نباید تسلیم وجدانم میشدم...
..............
-تبریک میگم 50 امتیاز آزمون رو گرفتی!
نگاهم رو از ریوجین گرفتم و بدون توجه به طعنه اش گفتم: توهم همینطور...
بعد خالی شدن کلاس از دانشجوها به سمت ورنون که درحال بررسی ورقه های امتحانی بود رفتم و گفتم: جونگ کوک گفت بعد کلاس تو اتاق کار استاد وی جمع شیم!
ورنون دستی به موهاش آورد و گفت: خیلی خب...بریم
بعد بیرون اومدن از کلاس، با دیرن وی اخمی کردم که دستاشو تو جیب شلوارش انداخت و رو به من گفت: تبریک میگم! فرصت پیش اومده رو از دست ندادی! این کارت یه جورایی...
زدم تو حرفش و گفتم: خودخواهی بود! آره؟
چشماشو ریز کرد و با حرص نگاهم کرد؛ یک قدم جلو رفتم و گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره استاد وی! روزی که من توی اون چاه لعنتی داشتم خفه میشدم شما به عنوان خدمتگزارم اینجا موندین و امتحانتون رو در آرامش برگزار کردید و 100 امتیاز جیهو رو با یک چشمک تحویلش دادین! حالا که دارم فکر میکنم میبینم شما به عنوان خدمتگزار جیهو خیلی دیر دست به کار شدین!
بدون توجه به پاسخش از کنارش رد شدم و به سمت خروجی رفتم؛
با خودم زمزمه کردم:
-بله جناب وی...چیزی که عوض داره گله نداره! فکر کردی نیش زبون هاتو بی جواب میزارم؟ هنوز منو نشناختی!
..........................................
••جیهو••
-باید چیکار کنیم؟
عصبی پوفی کشید و گفت: نمیدونم...تو یه جنگل شبیه سازی زیر آب گیر افتادیم و هیچ کاری هم از دستمون برنمیاد!
-مگه تو یک الهه نیستی؟ هیچ قدرتی برای ارتباط با دنیای خارج از اینجا نداری؟
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: تو انگار هنوز حرفای منو متوجه نشدی! دارم میگم اینجا یه دنیای واقعی نیست! اینجا یه تصویره! یه دنیای شبیه سازی شده ی برعکس! قدرت های من اینجا به هیچ دردی نمیخورن! مثلا چیکار کنم؟ من حتی نمیدونم الان کجاییم!
با حرص تو موهام چنگ انداختم و داد زدم: آخه من چرا انقدر بدشانسم!؟
-نمیدونم گفتنش تو این شرایط درسته یا نه...اما...
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: ما باید زودتر اینجا رو ترک کنیم جیهو! همونطور که گفتم اینجا رو خدایان طرد شده و شیاطین تصرف کردند! پس یک دنیای ممنوعه است! اگه زودتر از اینجا نریم واقعا نمیدونم چه بلایی قراره سرمون بیاد
با شنیدن حرفاش اخمی کردم و گفتم: گفتی خدایان طرد شده به دنبال بدن یک انسان برای برگشت به زندگی ان درسته؟
سری تکون داد که ادامه دادم: خب...میشه باهاشون قرارداد بست؟
-چی تو سرته؟
.................
-ببین جیهو...واقعا نمیتونم نتیجه ی این ریسکت رو تضمین کنم!
سری تکون دادم و گفتم: میدونم اما اگه اینکارو نکنیم معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد! نگران نباش! من تلاشم رو میکنم
نگاهم رو از یی رین گرفتم و رو به خدای طرد شده ای که روبروم ایستاده بود گفتم: باید باهام پیمان ببندی!
با صدای بمش گفت: چه پیمانی؟
-هروقت که خواستم باید بدنم رو پس بدی!
پوقی زد زیر خنده و گفت: تو زده به سرت؟ بعد گرفتن بدنت تو میمیری! روحت به پرواز درمیاد خوشگلم! دیگه تویی وجود نداره که ازم بخواد بدنشو پس بدم!
به چشمای زرد براقش نگاه کردم و گفتم: تو فکر کن من دیوونم! این...تنها شرط من برای دادن بدنم به توه!
چند لحظه در سکوت نگاهم کرد و بالاخره گفت: اگرچه این شرطت بوداره اما من برای بیرون رفتن از اینجا حاضرم هر کاری بکنم!
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: قبول
دستش رو گرفتم و گفتم: حالا...میتونی بدنم رو صاحب بشی!
هنوز چیزی از حرفم نگذشته بود که ناگهان دستم که توی دستش بود رو کشید و دست دیگش رو توی بدنم فرو کرد؛ درد زیادی به بدنم وارد شد و انگار قلبم دیگه خون پمپاژ نمیکرد؛ روحم آروم آروم داشت از بدن گرمم جدا میشد و جاشو به یک روح دیگه میداد؛ چشمامو آروم بستم و به روحم اجازه ی ترک شدن دادم؛ ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست! من...ریسک بزرگی کرده بودم! یه جور بازی با جونم! و این هیجان انگیز ترین کاری بود که توی تمام زندگیم انجام داده بودم!
.
.
.
نظر یادتون نره😞
VOCÊ ESTÁ LENDO
Avi○r
Fantasiaوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...