••جیهو••
"1 روز قبل"با ناامیدی و صورتی غمگین از پله های بیمارستان پایین اومدم که گوشیم زنگ خورد؛ با دیدن اسم "مامان" ابرویی بالا انداختم و تو فکر فرو رفتم؛ با اینکه رابطم با مادرم خوب بود اما خیلی کم پیش می اومد که با تلفن همراهش بهم زنگ بزنه...همیشه با تلفن خونه بهم زنگ میزد و اینکه حالا اینوقت شب بهم زنگ زده بود کمی نگرانم میکرد
-بله؟
صدای پکر و گرفته اش توی گوشی پیچید:
+جیهو...
ایستادم...این صدا خیلی برام ناآشنا بود! صدای تا این حد گرفته از مادرم خیلی ناآشنا و پر از جای نگرانی بود!
-مامان؟ چیزی شده...
ناگهان زد زیر گریه؛ انگار فقط منتظر یک جرقه بود که منفجر بشه...
+جیهو پدرت...پدرت...
بدنم سر شده بود! انگار می تونستم حدس بزنم چه بلایی سرمون اومده بود! اما باز...دنبال یک کورسوی امیدی میگشتم
-پدرم چی؟؟
چند لحظه مکث که گفت: پدرتو از دست دادیم...
.......................
پنجمین گیلاس خالی شده ی شراب رو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم؛ فرسخ ها ازشون دور بودم و هیچ کاری از دستم برنمیومد
-خانوم ماشین آمادست...
از روی صندلی بلند شدم و دسته چمدونم رو گرفتم و خواستم قدم بردارم که مچ دستم محکم گرفته شد؛ برگشتم که صورت وی رو روبروم دیدم؛ اصلا در شرایط روحی نبودم که به یاد بیارم "وی چرا اونجا بود"؟ به چشماش نگاه کردم که با صدایی عصبی که سعی بر کنترل کردنش داشت گفت:
-مگه نمی دونی وقتی به سرزمین جادوگرها میایی دیگه نمی تونی برگردی؟
+باید قبل دفن شدن؛ دوباره صورتش رو ببینم...
با تعجب گفت: چی؟
سرم رو انداختم و به اشک هام اجازه باریدن دادم؛ به مچ دستم که توی دستای مردونش اسیر بود نگاه کردم و گفتم: فقط یک امروز رو...باهام مهربون باش! خواهش میکنم...
آروم دستامو ول کرد که پشتم رو بهش کردم و به سمت ماشینی که مقصدش فرودگاه بین المللی سینیستر بود قدم برداشتم...
..........................
••وی••
با تعجب از پشت به راه رفتن عجیبش نگاه انداختم؛ رفتارش نشان از یک حادثه ی بد رو میداد...شاید، از دست دادن یک عضو خانواده رو! با اینکه جیهو همیشه ساکت و کم حرف تر از یه ایون بود اما اون لحظه با همیشه فرق داشت! توی چشمانی که همیشه آرامش خاصی درشون موج میزد، اون لحظه چیزی جز آشوب و نگرانی چیزی دیده نمیشد! می دونستم که نباید اجازه بدم بره، اما...اون لحظه حسی بهم منتقل شد که انگار باید دستاشو ول میکردم! حتی با بهانه خارج شدن از سینیستر هم می تونستم برای همیشه اونو از سرزمین جادوگرها بیرون بندازم اما...اون لحظه، خیلی کنجکاو تر از چیزی بودم که همچنین افکاری رو به ذهن بیارم!
به سمت میزی که پشتش نشسته بودم دویدم و چمدونم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم...
..............................
••ریوجین••
رژلب سرخابی رنگ رو که سال پیش مادرم برام خریده بود رو روی لب هام کشیدم و گفتم: بله خانوم شین...حق با شماست
صداش توی اتاق پیچید: ریوجین تو هنوز به من میگی خانوم؟ میدونی چند ساله قانونا تو دخترمایی؟
به گوشی تلفنم که روی حالت اسپیکر بود نگاه کردم و گفتم: متاسفم...
-من باید برم دخترم...پدرت باغبان جدید برای باغ عمارت استخدام کرده باید برم کارشو ببینم
+باشه...به...
چند لحظه مکث کردم
+به پدرم سلام برسونید!
بعد قطع کردن تلفن به رژ لب نگاه کردم؛ مگه آدم می تونست همزمان به دو زن بگه مادر و همزمان به دو مرد بگه پدر؟ به لیست مخاطبین گوشیم نگاه کردم و با دیدن اسم "اون زن" مکث کردم و به یاد 4 سال پیش افتادم...
YOU ARE READING
Avi○r
Fantasyوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...