••جیهو••
تازه وارد کلاس شده بودیم؛ نمای سنگی تیره ای داشت با شیشه های رنگی و دیزاینی قدیمی؛ نزدیک بیست دانش جو توی کلاس روی صندلی و میز های مجزا نشسته بودند...با تعجب به فضای کلاس و حیوانات عجیب غریب اطرافم نگاه میکردم که صدای یه ایون رو شنیدم: وایی دختر! اینجا کلاسه یا باغ وحش؟
بهش نگاه کروم و گفتم: اسم درس سحر و مخلوقات بود! احتمالا ماهم باید یه حیوون داشته باشیم!
چیزی از حرفش نگذشته بود که در کلاس باز شد و ناگهان عقابی بزرگ با بال هایی نقره ای رنگ و منقاری طلایی داخل شد؛ همراه یه ایون سرمونو با تعجب و ترس انداختیم که ناگهان فرود آمد و تو یه چشم بهم زدن تبدیل به یک پسر قد بلند شد؛ با تعجب نگاهش کردم؛ موهایی سرمه ای براق و پرپشتی داشت که روی پیشونیش ریخته بود و طوری به نظر می اومد انگار که خیسه! اما آبی ازش نمی چکید؛ نمی تونستم از آن فاصله تشخیص بدم اما چشمای رنگی متمایل به عسلی داشت؛ غرق در نگاه کردنش بودم که ناخون های تیز یه ایون توی گوشت بازوم فرو رفت؛
-وایی دختر! این دیگه کیه؟ چقدر سکسیه!
با تعجب نگاهش کردم که بهم نگاه کرد و گفت: نکنه همون ورنونه؟
سری به نشانه "نمی دونم" به چپ و راست تکون دادم که صدای بسیار جذاب و گوش نواز پسر توی فضا پیچید؛
-دوباره ساعت کلاسمون رو عوض کردن! آه...واقعا از کلاسای ساعت نه متنفرم! ساعت نه اوج خواب یک جادوگره!
یک قدم اومد جلوتر و ادامه داد: درهرحال...من معذرت میخوام! ولی! حالا که کلاس تشکیل شده باید به بهترین شکل تمومش کنیم! هوم؟
رفت سمت میزش و درحالی که به لیستش نگاه میکرد گفت: کسی هست که جلسه اولش باشه؟
همزمان با یه ایون دستم رو بلند کردم؛ نگاهی بهمون انداخت و گفت: اسمتون؟
صدای هردومون توی فضا همزمان باهم پیچید: آویور!
رو به یه ایون برگشتم که با چشمای گربه ای سبزش بهم خیره شد و خواست چیزی بگه که استاد گفت: متوجه نمیشم! کراوات هاتون یک رنگه یا من نمی تونم تشخیص بدم؟
رو کردم بهش و جواب دادم: تا آخر این ترم تحصیلی ماهر دو آویور هستیم استاد!
پسر که حسابی گیج شده بود به یه ایون نگاه کرد و گفت: یعنی ستاره آویور متعلق به هردوتاتونه؟
هردو سری تکون دادیم که صدای حرف زدن دانشجوها بلند شد...
استاد با خودکارش روی میز کوبید و گفت: خیلی خب...
روی صندلی پشت میزش نشست و گفت: پاشید بیاید اینجا
همراه یه ایون از روی صندلی بلند شدیم و رفتیم جلوی میزش ایستادیم که رو به بقیه دانشجو ها گفت: شماهم تا وقت هست درس های جلسه قبل رو مرور کنید!
از اون فاصله تشخیص رنگ عسلی چشم هاش کار سختی نبود؛ در حالی که چیزهایی رو روی کاغذ می نوشت گفت: همونطور که می دونید اسم درس سحر و مخلوقات هست! یعنی ایجاد رابطه بین سحر و جادو و موجودات اطرافمون!
سرشو بلند کرد و به کتاب های روی میزمون اشاره کرد و گفت: حوصله توضیح ندارم خودتون اگه بیست صفحه اول رو مطالعه کرده باشید متوجه میشید! الان...باید هرکدوم برای خودتون یک موجود یا حیوان داشته باشید!
دستشو به سمتمون گرفت و ادامه داد: حیوان درونتون رو پیدا کنید!
زیرچشمی نگاهی به یه ایون انداختم که گفت: خب این حیوان به چه دردمون میخوره؟
استاد که ظاهرا اسمش ورنون بود جواب داد: بعدا میفهمی!
دو تا کاغذ کوچک گرفت سمتمون و گفت: فقط یک دقیقه فرصت دارید حیوانتون رو انتخاب کنید!
با عجله قلمی از روی میزش برداشتم و مشغول فکر کردن شدم؛ بعد از چند لحظه اسم حیوان مورد علاقمو روی کاغذ نوشتم که همزمان کاغذ رو از توی دستای من و یه ایون کشید؛
به کاغد من نگاهی انداخت و گفت: مرغ عشق!؟
سری تکون دادم که نگاهی به یه ایون کرد و گفت: گربه؟
یه ایون موهاشو پشت گوشش انداخت و گفت: من عاشق گربه ام!
ورنون پوزخندی زد و گفت: خیلی خب...
با تعجب به یه ایون نگاه کردم و گفتم: این همه حیوان! چرا گربه!؟ گربه تو ممکنه مرغ عشق من رو بخوره!
نگاهشو ازم گرفت و گفت: خودش گفت حیوان درونتونو بیابید! منم همین کارو کردم خب!
-شما با هم زندگی میکنید؟
رو به استاد سری تکون دادم که گفت: می تونید بینشون مرز بکشید! حالا هرچی...برید بشینید
هردو رفتیم سرجاهامون نشستیم که از روی صندلیش بلند شد و رفت سمت پنجره مجاور تخته سیاه و پیپی روشن کرد؛ با تعجب نگاهش کردم که گفت: جلسه قبل بهتون گفتم که باید حیوان هاتونو به قدری قوی کنید که نتونه در برابر آکولیجیا شکست بخوره! پوکی به پیپش زد و دودش رو توی هوا فوت کرد که ناگهان دودش بزرگ و بزرگ تر شد و تبدیل به یک عقاب شد؛ عقاب شبیه همون عقابی بود که تبدیل به خودش شده بود؛ با دهنی باز نگاهش کردم که ادامه داد: سوال اول! چه زمانی باید حیوان درونمون رو آزاد کنیم؟
یکی از دخترها که روبروی من نشسته بود و موهایی بلند طلایی رنگ داشت دستشو بلند کرد و با اعتماد به نفس گفت: زمانی که راه دیگه ای برامون باقی نمونده! و دشمن ممکنه هر لحظه مارو شکست بده!
ورنون سری تکون داد و گفت: زود باش حیوانتو آزاد کن!
به عقابی که ظاهرا اسمش آکولیجیا بود اشاره کرد و ادامه داد: ببینم قدرتشو داری
دختر با ترس و لرزان گفت: اما..چرا من؟
ورنون پوک دیگه ای به پیپش زد و گفت: وقتی انقدر اعتماد به نفس داری که سریع بلند میشی و جواب سوالمو میدی باید اعتماد به نفس کافی برای مقابله هم داشته باشی!
پیپش رو خاموش کرد و ادامه داد: من از جادوگرهایی که فقط بلدن حرف بزنن و با حرف زدن خودشونو به رخ بکشن متنفرم!
دختر آروم سر جاش نشست که ورنون دستی به سر عقاب اورد و درحالی که بهش نگاه میکرد ادامه داد: درس امروز رو شروع می کنیم...
.....................
به یه ایون که دستشو زیرچونش گذاشته بود و به چمن ها نگاه میکرد نگاه کردم و گفتم: چته؟
ناامید گفت: ما هنوز حتی چوب دستی هم نداریم! پس حیوان درونمونو با چه کوفتی ظاهر کنیم!؟
-مگه برای ظاهر کردنش به چوب دستی نیاز داریم؟
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: عزیزم ما اینجا برای هر کاری به چوب دستی نیاز داریم!
-خب...چطور می تونیم چوب دستی داشته باشیم؟
+فک کنم باید بریم چوب دستیمونو از مدیریت اسمرالدو بگیریم!
....................
مرد سری تکون داد و گفت: درسته درسته! تازه واردا وسایل جادوگریشونو از همینجا میگیرن! خب...اسم ستاره هاتون چیه؟
هردو همزمان جواب دادیم: آویور!
مرد اخمی کرد و با تعجب گفت: هردوتون آویورید؟
-بله
درحالی که بهمون نگاه میکرد با کیبوردش کلمه آویور رو سرچ کرد؛ بعد از چند دقیقه کلاه و چوب دستی توی ویترین کنارش ظاهر شدند؛ بیرونشون اورد و گرفت سمتمون و گفت: اینم از کلاه و چوب دستیتون!
.................
-من کلاه سرم نمی کنم موهام خراب میشن!
عصبی جواب دادم: هی یه ایون! تنها کار اینه که وسایلو بین خودمون تقسیم کنیم! چوب دستی مال من کلاه مال تو!
داد زد: خیلی زرنگی! کلاه هیچ قدرت و جادوی خاصی نداره چرا میدیش به من؟ من چوب دستی رو می خوام!
کلافه دست انداختم تو موهام و گفتم: ببین...چطوره که یک روز درمیون وسایل رو داشته باشیم؟ یه روز مال من یه روز مال تو!
نگاهشو ازم گرفت و گفت: اینطوری بهتره!
گازی به بستنیم زدم که گفت: نیم ساعت دیگه سحر و شیمی داریم!
-میدونی کلاس سحر و اهریمنمون کیه؟
به ورقه توی دستش نگاه کرد و گفت: فردا ساعت نه شب!
........................
-شیمی زیباترین و تخصصی ترین درس نه تنها جادوگری بلکه زندگیه!
تازه جمله استاد تموم شده بود که یه ایون عوقی ساختگی کرد و زیرلب گفت: به طرز فاکری زیباست...
از حرکتش خندم گرفته بود؛ نیشگونی ازش گرفتم و گفتم: ولی من شیمی دوست دارم
-از بس بد سلیقه ای!
نگاهم رو ازش گرفتم که صدای استاد که ظاهرا اسمش ایزابل بود توی فضا پیچید: مثل این که تازه واردمون زیاد میل به کلاس نداره
رد نگاهشو گرفتم که به یه ایون رسیدم.
یه ایون آب دهنشو قورت داد و گفت: کی من؟ کی گفته؟ اتفاقا من می میرم برای شیمی!
ایزابل لبخندی زد و گفت: پس باید شیمیت هم خوب باشه!
یه ایون لبخندی ساختگی زد و گفت: نه اتفاقا خیلی داغونه! علاقم در حد همون علاقه باقی مونده متاسفانه
ایزابل چند قدم جلوتر اومد روبروی ما ایستاد؛ پوستی سفید و براق داشت و چشمانی سبز رنگ و تیره تر از چشمای یه ایون؛ رژ لب سرخش روی لب هاش مثل آلبالویی رسیده می درخشید و صورتش رو شاداب تر نشون میداد؛
به وسایل روی میزمون نگاه کرد و گفت: بهت حق میدم دخترخانوم!شیمی که شما توی مدرسه خوندی شیمی نبوده! بزار خیالتو راحت کنم! معلومات دوران مدرستون اینجا به هیج دردی نمیخوره! ما قرار نیست شکل مولکول ها و ساختار اتمی اونارو روی تخته سیاه بکشیم یا معادله هارو موازنه کنیم! چون به دردمون نمی خورن!
یکی از ارلن ها که حاوی مایعی بنفش رنگ بود رو برداشت و ادامه داد: ما اینجا قراره معجون های قوی و داروهایی شگفت انگیز بسازیم!
مایع توی ارلن رو روی دستاش ریخت که ناگهان پوست دستش شروع به سوختن کرد و بعد از لحظه چیزی از دستش به جز استخوان باقی نموند؛ هردو با تعجب نگاهش کردیم که لبخندی زد و گفت: بهتره حواستونو جمع کنید! چون این آزمایشگاه با شکوه ترین در عین حال خطرناک ترین مکان اسمرالدوه!
بعد از رفتنش یه ایون با دهنی باز به من نگاه کرد و گفت: همش تقصیر تو بود گفتی کلاسارو از اول تا هفتم شانسی بنویسیم
با تعجب گفتم: من؟ خودت گفتی!
-عه جدی؟
.....................
-چرا چیزی نمی خوری؟
در حالی که تند تند پلک میزد گفت: هنوز لحظه سوختن پوست و گوشتش جلوی چشمامه...حالم بهم میخوره
در حال جویدن غذام بودم که داد زد: وای جیهو! اون ارلن دقیقا جلوی دستای من بود! اگه میریخت رو دستام چی؟
به دستای سفیدش نگاه کرد و گفت: ناخونامو همین پریروز کاشت کردم! همش خراب میشد!
-حالا که نشده
نگاهم رو ازش گرفتم که ناگهان وی رو در حال رد شدن از کنار غذاخوری دیدم؛ به یه ایون نگاه کردم و بی توجه به غر زدناش پرسیدم: گفتی کلاس سحر و اهریمنمون فرداشبه؟پ.ن: خب دوستان...اگه تا این لحظه متوجه شده بوده باشید داستان بجز تم سحر و جادویی که داره یه رگه کمدی هست که کمدی بودنش زیاد طول نمیکشه...آویور بجز داستان عاشقانه و رقابتی که داره داستان دو دختر همسن رو با شخصیت ها و طرز فکرهای گوناگون نشون میده که همزمان توی یک شرایط مشابه قرار میگیرند و هر کدوم راه حل های خودشونو به کار می گیرن! دیگه توضیح نمیدم خودتون به مرور متوجه خواهید شد؛ اینم از عکس شخصیت های این قسمت:
ورنون(استاد سحر و مخلوقات)
ایزابل(استاد سحر و شیمی)
ESTÁS LEYENDO
Avi○r
Fantasíaوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...