••جیهو••
نگاهم رو از برگه انتقال گرفتم و کمی آب نوشیدم که در باز شد؛ برگشتم که یه ایون رو خسته در حال باز کردن بندهای کفشش دیدم؛ کتش رو انداخته بود روی شونش و کیفش رو روی زمین میکشید؛
-از جنگ برگشتی؟
اومد سمتم و لیوان اب رو ازم گرفت و سر کشید؛ لیوانو روی میز گذاشت و گفت: تمام روز پی کنسل کردن رفتنمون بودم! از این اتاق به اون اتاق...این ساختمان به اون ساختمان! آخرشم هیچکدومشون برام به اندازه کف دست تره خورد نکردن!
رفت سمت تختش و گفت: از همه پایه ها چند نفری رو انتخاب کردن! انگار تو سال اولی ها من و تو و یه دختر دیگه هستیم!
روی تخت دراز کشید و گفت: برای شام بیدارم کن...گرسنمه
چند دقیقه ای از خوابیدن یه ایون و درس خوندن من گذشته بود؛ توی فکر بودم که صدای ویبره گوشیش بلند شد؛ بی توجه بهش کلاه سویی شرت سفیدم رو سرم کردم و از اتاق خارج شدم...
در حال نوشیدن آبمیوه و گوش دادن به آهنگ توی محوطه خوابگاه بودم که دستی روی شونم قرار گرفت؛ برگشتم که در کمال تعجب تهیونگ رو دیدم؛ با چشمایی گرد نگاهش کردم که دست برد و هندزفری رو آروم از توی گوشم دراورد
-تو باید آویور دوم باشی!؟
سری تکون دادم که گفت: هرچی به یه ایون زنگ میزنم جواب نمیده! میدونی کجاس؟
-خوابیده...
ریز خندید و گفت: چرا انقدر خوابالوعه! ببینم توهم اینطوری؟
پوزخندی زدم و گفتم: نه اتفاقا من اصلا خواب ندارم
+مواظب سلامتیت باش!
سری تکون دادم که گفت: من باید برم! بیدار که شد بگو بهم یه زنگ بزنه
"باشه"ای گفتم که پشتشو بهم کرد و خواست بره که صداش زدم:
-تهیونگ!
یه قدم برداشت و ناگهان ایستاد؛ برگشت سمتم که گفتم: تو...کیم تهیونگی مگه نه؟
ابروهاشو متعجب بالا انداخت و گفت: کی؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: هیچی...اشتباه گرفتم
بعد رفتنش گوشه ای نشستم و چشمامو بستم...حتی اگه اون واقعا کیم تهیونگ میبود حافظش پاک شده بود و حتی خودشو هم به یاد نمیاورد که بخواد من رو به یاد بیاره!
-جیهو؟
سرمو بلند کردم که جی هوپ رو دیدم؛ بلند شدم و درحالی که پشتم رو می تکوندم گفتم: بله
دست انداخت تو موهاش و گفت: خوبه! مردد بودم نکنه تو نباشی! درهرحال...اینو میدی به خواهرم؟
کیسه ای که به طرفم گرفته بود رو ازش گرفتم که گفت: فردا میبینمتون
-مگه شما هم هستی؟
سری تکون داد و گفت: اره خب...اسم من و جین هم توی لیست بود!
بعد رفتنش بطری خالی ابمیوه رو توی سطل اشغال انداختم و به طرف خوابگاه رفتم.
................
••یه ایون••
از شدت گرما بیدار شدم و پنجره رو باز کردم؛ خواستم دوباره بخوابم که صدای جیهو رو شنیدم: شام آمادست
بی خیال خواب شدم و از تخت پایین رفتم؛ پشت میز نشستم که گفت: برادرت رو دیدم! یه کیسه بهم داد گفت بدمش به تو
-یه سری خرت و پرت میخواستم برام بخره...احتمالا هموناس
سفره رو چید و گفت: ته...وی هم سراغتو میگرفت!
با تعجب گفتم: وی؟
+اوهوم...گفت که بهت زنگ زده جواب ندادی! منم گفتم خوابیده
نگاهی به گوشیم انداختم؛ 36 تا تماس بی پاسخ داشتم...یعنی چیکار داشته؟ احتمالا مثل همیشه خواسته منو بکشونه پیش خودش و کلی وقتمو بگیره! گوشی رو روی میز گذاشتم و قاشق رو تو دست گرفت که ناگهان گوشیم زنگ خورد؛ با دیدن اسم "مزاحم" اخمی کردم و قاشقو روی میز کوبیدم و جواب دادم
-بله؟
صدای خونسردش توی گوشم پیچید:
-احساس نمیکنی بعد دیدن 36 میسکال باید بهم زنگ بزنی؟
-نه!
خودشو به کوچه علی چپ زد و با لحنی اروم گفت: حالا چرا اینطوری جواب میدی؟ مگه چیکار کردم!
پوزخندی زدم و گفتم: چیکار کردی؟ خودت خوب میدونی چیکار کردی! منو همراه خودت کشوندی تو جهنم!
-مگه معنی رابطه همین نیست؟ نباید حتی جهنم هم با هم بریم؟
پوفی کشیدم و گفتم: خب...کاری داشتی؟
-ساعت 9 اتاقم باش! زودتر نیای!کار دارم
تا خواستم چیزی بگم تلفن رو قطع کرد؛ گوشی رو روی میز گذاشتم و رو به جیهو گفتم: چرا فکر کرده من سگشم؟ که هروقت سوت زد بدوم برم پیشش؟
جیهو با تعجب نگاهم کرد که گفتم: بیخیالش...غذا سرد شد
.....................
یک ربع از 9 گذشته بود و کسی جز من توی اتاقش نبود؛ روی مبل دو نفرش لم داده بودم و یه پامو انداخته بودم روی میزش؛ توی فکر بودم که صداشو شنیدم:
-راحت باش خونه خودته
برگشتم که پشت سرم دیدمش؛ در ورودی رو بست و اومد سمتم؛ نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: راحتم! یک ربع از 9 گذشته!
روبروم نشست و گفت: یه کاری پیش اومد؛ چه خوشگل شدی امشب!
میدونستم داره مسخرم میکنه! تیپم خیلی ساده بود؛ یک شلوارک بالای زانو مشکی با یک تی شرت سفید پوشیده بودم؛
-من همیشه خوشگلم
در سکوت نگاهم کرد که پامو از روی میز برداشتم و گفت: خب...چیکارم داشتی؟
-فردا قبل رفتن، هر دانشجو باید یه استاد رو برای زیرنظر گرفتنش اونجا انتخاب کنه! خواستم بهت یادآوری کنم که من رو انتخاب کنی
+همینو میتونستی تو پیام هم بگی!
در سکوت نگاهم کرد که بلند شدم و گفتم: باید برم وسایلمو جمع کنم! فردا میبینمت
.......................
YOU ARE READING
Avi○r
Fantasyوی، اون یک خدای طرد شده بود که برای رهایی از بند اسارتش با من پیمان بست و خدمتگزارم شد. اون استاد سحر و اهریمن دانشگاه اسمرالدو و یک ققنوس با بال های آتشین بود که قلبی نداشت و به گفته اطرافیانم "هزاران سال بود که بدون هیچ احساسی به راحتی زندگی میکرد...