14(Aswang?!)

1.1K 167 10
                                    

••جیهو••
برای چندمین بار روی شماره ی خونمون کلیک کردم اما نمی تونستم زنگ بزنم...دست انداختم تو موهام و سعی کردم آروم باشم! توی سرزمین جادوگرها برای ما انسان های عادی کار زیادی وجود نداشت! از جایی هم که دانشگاهمون منتقل شده بود وضعیت بدتر شده بود...باید سعی میکردم توی همون دانشگاه کاری پیدا میکردم. بالاخره بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گوشی رو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم...بعد سه زنگ صدای مادرم توی گوشی پیچید:
-بله؟
+مامان...
-جیهو تویی؟
لبخندی زدم که گفت: چیکار میکنی؟ حالت خوبه؟؟
+آره مامان خوبم...همه چی روبراهه! شما چطورید؟
-راستش...نه دخترم خوب نیستیم! پدرت دوباره حالش بد شد بردیمش بیمارستان! دکتر گفت که رگ های قلبش مسدود تر شدن و باید خیلی مواظب سلامتیش باشه چون هرلحظه ممکنه دوباره سکته کنه!
خواستم چیزی بگم که ادامه داد: دیگه حتی عمل هم فایده نداره! شاید فقط با قرص بتونه خودشو زنده نگه داره که اونم هزینش واقعا سرسام آوره!
+آه...خیلی ناراحت شدم...الان حالش چطوره؟
-الان بهتره! نشسته جلوی بالکن کتاب میخونه! خودت چطوری دخترم؟ پولی چیزی لازم نداری؟
+نه...نه چیزی نیاز نیست همه چی اوکیه!
بعد از چند دقیقه حرف زدن تلفن رو قطع کردم؛ به تیکه کاغذی که جلوم بود و روش مبلغ یونیفرم، غذا و خوابگاه نوشته شده بود نگاه کردم...چطور می تونستم این همه پول رو یهویی بپردازم؟
باید از دانشگاه استعفا میدادم؟ مشغول فکر کردن بودم که در کشویی اتاق باز شد و یه ایون اومد داخل؛
نگاهی به من انداخت و رفت سمت تختش و روش دراز کشید...گوشیشو از جیبش بیرون آورد و ناگهان با تعجب گفت: واسه تو هم مسیج پرداخت شهریه اومده؟؟
سری تکون دادم و گفتم: اوهوم...
درحالی که داشت با گوشیش ور میرفت گفت: پول غذا و خوابگاه خوبه! ولی یونیفرممون اصلا ارزششو نداره! تازه مثل اسمرالدو شلوار هم نداره!
گوشیشو خاموش کرد و گفت: پرداخت شد
با تعجب نگاهش کردم که ناگهان صدای ویبره گوشیش بلند شد؛ بهش نگاه کرد و گفت: تموم شد...
نگاهم رو ازش گرفتم...چقدر براش راحت و مثل آب خوردن بود! احتمالا از خانواده ی پولداری بود...توی فکر بودم که صفحه گوشیم روشن شد و پیامکی روی صفحه ظاهر شد؛ با خوندن پیام با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم: یه ایون تو بجای مال خودت مال دوتامونو حساب کردی!
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: عه جدی؟؟
بلند شدم و گفتم: نباید اینکارو میکردی!
چشماشو بست و ریلکس گفت: خب اونجا نوشته بود "آویور" من از کجا می دونستم منظورش دوتامونه!؟
-باید بهت برگردونم!
لبخندی زد و گفت: چیزی نبود که خودتو واسش هول کردی!
به صورتش نگاه کردم؛ بیخیال و ریلکس بود! انگار نه انگار چند دقیقه پیش 5 میلیون از حسابش کم شده که 2 میلیون و 500 هزارش بخاطر من بوده! حالا اگه من میبودم درجا سکته میکردم! پولداری هم خوبی های خودشو داشت! به لباسایی که تنش بود نگاه کردم؛ همشون مارک و گرون بودند! درسته...اون از یه خانواده پولدار بود!
از اینکه پول شهریه این ترمم پرداخت شده بود خوشحال بودم اما از اینکه به یه ایون بدهکار بودم ناراحت...باید هرچه زودتر پول رو بهش برمیگردوندم!
............................
پس از ورود ورنون به کلاس، همگی ساکت شدیم و بهش نگاه کردیم؛ دستاشو روی میزش گذاشت و گفت: متاسفم که کلاستون به این ساعت موکول شد...اما خب شما این جلسه باید موجوداتی رو شکار کنید که خود واقعیشون رو در شب نشون میدن!
بهمون زل زد که ناگهان صفحه ای با چهره ای فوق العاده ترسناک روی تخته سیاه نمایان شد که باعث شد همگی از ترس فریاد بزنیم!
لبخندی زد و گفت: اسوانگ! موجودی شیطانی که میشه گفت ترکیبی از جن، خون آشام، گرگینه، آدم خوار و غول هست! این که اسوانگ خودشو چطوری به شما نشون میده به احساسات خود شما بستگی داره! ممکنه به شکل زن، بچه، مرد یا حیوان باشه!
به طرف تخته رفت و ادامه داد: باید اضافه کنم این موجودات ترسناک احساسات هم دارن! چرا که اگه با شما رابطه احساسی برقرار کنند و دوستتون داشته باشن هرگز به شما صدمه نمیزنن!
حالا صدمه زدنشون چطوره؟
اخمی کردم که گفت: اونا شما رو میخورن!
همگی با تعجب به هم نگاه کردیم که گفت: اونا علاقه خاصی به گوشت و خون انسان ها دارن!
همونطور که گفتم اگه ازتون خوششون بیاد، کاری باهاتون ندارن و حتی ممکنه بهتون اجازه بدن اونارو شکار کنید!
یکی از پسرها که پشت سر من نشسته بود دستشو بلند کرد و گفت: خب چیکار کنیم که ازمون خوششون بیاد؟
ورنون به عکس اسوانگ روی تخته اشاره کرد و گفت: اونا باید حس کنن که شما اونارو دوست دارین و ازشون نمی ترسین! اونا اگه زیادشدن هورمون های ترس شما رو حس کنن تحریک میشن و بهتون صدمه میزنن!
دستشو روی تخته گذاشت و ادامه داد: حالا کی میتونه همچنین موجود وحشتناکی رو دوست داشته باشه و ازش نترسه؟
از تخته فاصله گرفت و رو به ریوجین گفت: صفحه 32 کتاب جانورشناسی2 رو با صدای بلند بخون!
یه ایون رو کرد بهم و گفت: ما که هنوز حتی به نصف کتاب جانورشناسی 1 نرسیدیم!
شونه ای بالا انداختم که ریوجین صداشو صاف کرد و شروع به خوندن کرد:
-فصل دوم؛ اسوانگ ها!
به صورت اسوانگی که روی تخته سیاه بود خیره شدم...موجودی بود بی مو و کچل که زبون درازی شبیه مار داشت و چشمانی کاملا سیاه...الحق که ترسناک بود

Avi○rWhere stories live. Discover now