.*~*. هشدار .*~*.
خواننده ی عزیز،
از وقتی که برای خوندن این فیک میذازین، پیشاپیش کمال تشکر رو دارم... لازم به ذکره، این فیک به دلیل داشتن صحنه های خشن و صحنه هایی که به طبع با فضای داستان نوشته میشه و روابط بازی که گاهاً توضیح جز به جزئش لازمه، برای افراد زیر 18 سال و کسانی که روحیه ی حساسی دارن، پیشنهاد نمیشود!
از رعایت و توجهتون بی نهایت سپاس گذارم و امیدوارم نهایت لذت رو با خوندن کلمات گنگی که گاهی ترس و گاهی لبخند رو چاشنی احساساتتون میکنه، ببرین! ^-^" جایی که خاطراتش مُرد!"
_ داره بیدار میشه!!!
مثل برق گرفته ها از جاش پرید و خودش رو به تخت رسوند... خیره به انگشت های بی جان و بی حرکتش، با نگاهی ملتمس زمزمه کرد:
_ بیدار شو... خواهش میکنم!
تکون نامحسوس دیگه ای به انگشت هاش داده شد و با بغضی که اشک به چشماش نشونده بود، صاف ایستاد و زمزمه کرد:
_ دا... داره به هوش میاد... دکتر... میرم دکتر رو صدا کنم!
با قدم هایی سریع و بی حواس از اتاق خارج شد و باز شدن چشم هایی که ماه ها انتظار بیداریشون رو میکشید، ندید... چشم های بی روحی که با نگاهی سرد و بی تفاوت، رو به سقف بی رنگ اتاق باز شد و نگاهش میخ بی رنگی هایی که همه ی وجودش رو در هم میبلعید، موند... هیاهویی اطرافش رو در بر گرفته بود که هیچ از هیچ کدومش نمیفهمید... در واقع نمیخواست که بفهمه... حتی اگه میخواست هم، انقدر خسته و بی رمق بود که این نفهمی، به نفعش تموم میشد... افکارش پوچ بود و بی حسی بیشتر و شدید تر همیشه، همه ی وجودش رو تو خودش غرق کرد... اختیار زمان و مکان رو از دست داده و تنها یک چیز ذهن خسته اش رو تو خلسه فرو میبرد... اعتمادی که سوخته بود! حرف زدن براش بی معنی بود و نمیخواست با کسی حرف بزنه و در جوابِ سوال های بی شمار دکتر تنها به تکون دادن سرش بسنده میکرد... آره... انگار جهان در برابر نگاهش سوخته بود و خاکستر به نظر میرسید... نگاهش چرخید و خیره به چشم های نگرانی که روزی عشق رو براش معنی میکرد، موند... چشم هایی که حس به نگاهش آورده بود... چشم هایی که حالا نم اشک گرفته بودن و حالا به سختی احساسی رو به جانش تزریق میکرد...
" _ دیوونه شدی؟ آره؟؟؟ میفهمی با خودت چیکار کردی؟! با توعم... میشنوی صدامو؟؟ خودت رو پرت کردی جلوی شلیک گلوله؟!؟ فکر میکنی نمیفهمم چرا اینکارو کردی؟ انقدر ضعیف شدی که فکر خودکشی به سرت زده احمقِ دیوونه؟؟؟ آرههه؟! "
صداش توی هاله ی سردی که همه ی وجودش رو در بر گرفته بود، گم میشد و محو به گوشش میرسید... جمله های آخرش رو با فریاد تو صورتش کوبید و اشک هایی که به زور جلوی ریزششون رو گرفته بود جاری شد... اشک هایی که روزی میتونست دیوانه اش کنه، حالا براش بی اهمیت و سرد بودن... نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته ای از درد، بی حس و آهسته در جواب همه ی نگرانی ها و فریاد هاش، لب زد:
_ من فقط یکبار اون نگاه رو تو چشم هاش دیده بودم... نگاهی که پر از خشم و نفرت بود... بی حس بود... فهمیدم قراره دودمانم رو به باد بده! همه ارو میکشه!!! مرگ من میتونست ضامن جون بقیه باشه...
وا رفت... از این همه بی حسی و سرما، وا رفت و آتش نگرانی و خشمش خاکستر شد... چشمه ی اشک هاش خشکید و بهت زده لب زد:
_ خشم و نفرت؟!
دست های بی جانش رو لبه ی تخت گرفت تا از سقوطش جلوگیری کند و بی رمق دوباره با خودش تکرار کرد:
_ خشم و نفرت...
.*~*. .*~*.
" _ جایی که خاطراتش مُرد؟ راجع به کی حرف میزنه؟!
خیره به کلمات دفتری که توی دستام بود، نفس عمیقی کشیدم و پر شدم از حس عجیبی که از آشنایی فریاد میکرد... حس عجیبی که ته دلم رو قلقلک میداد برای ادامه ی خوندن داستان و خاطراتی که لا به لای اون نوشته ها خوابیده بود... ناخواسته چشمم به این دفتر افتاده بود... ناخواسته از روی کنجکاوی برش داشته بودم و حالا نمیتونستم بی اهمیت باشم و دوباره زمین بذارمش... باید که میخوندمش... حکایت عجیب اون دفتر رو باید میخوندم... انگار حکایت، حکایتِ من و گذشته ی من بود... انگار که سطور اون دفتر زندگی آشفته ی من بود... خیره به جلد سیاه دفتر، نفس عمیقی کشیدم و از جا برخاستم... دفترِ سیاه دور طلایی رو پشت کمرم قایم کردم و چراغ اتاق رو خاموش... از اتاق هیونگ بیرون اومدم و با لبخندی که برای آجوما زدم، با سرخوشی گفتم:
_ آجومااا... بازم میتونی از اون غذاهای خوشمزه ات درست کنی برام؟
آجوما مثل همیشه اش، لبخند مهربون و مادرانه ای زد و سری تکون داد... با احترام کمی سرش رو برام خم کرد و راهش رو سمت آشپزخونه کج کرد و رفت... با قدم هایی آشفته و سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و محض احتیاط کلید رو تو قفل چرخوندم و دفتر رو در آوردم... همونجا پشت در نشستم با شوق و ذوق وصف نشدنی صفحه ی اولش رو باز کردم مشغول خوندن روایتش شدم:
_ داستان، داستانِ توئه... خط به خط... کلمه به کلمه... فقط... تو!!!"
.*~*. .*~*.
" جایی که خاطراتش شروع شد!!!"
YOU ARE READING
گل شبدر🍀 Clover Flower
Fanfictionکاپل: کایسو✨ 🔍 ژانر: معمایی ، عاشقانه _ اولینِ من ترسناک ترین بود! اولین باری که جونِ یه آدم رو گرفتم... 🚬🔥⚰️🍀 پرونده ای حل نشدنی برای کارآگاه جوانی که به دنبال انتقام پا به اداره ی پلیس گذاشت... قاتلی که با وجود شرط مهمی برای زندگیش، لمس نشدن ت...