گذشته / ۳۰

49 19 0
                                    

با خونسردی، مثل همیشه اش به فرد رو به روش خیره شده بود... دست هاش رو روی میز تو هم گره کرده و باز هم برخلاف عادت همیشگیِ ملاقات هاش، پشت میز خودش نشسته و مراجعه کننده اش روی صندلیِ رو به روش... با نفس عمیقی سری تکون داد و پرسید:
_ خب؟
سهون بدون اینکه نگاهش رو برای ثانیه ای از چشم های کیونگ جدا کنه به آرومی گفت:
_ فقط اومدم که حرف بزنیم!
هیچ تغییری توی صورت کیونگ ایجاد نشد... انگار که فهمیده باشه توی همه ی این مدت داشته گول میخورده و حالا دیگه هیچ حس پیروزی نداشت تا به خاطرش خوشحال باشه، مثل سنگ بی هیچ عکس العملی مونده بود تا بتونه ذره ای از ذهن شلوغ فرد رو به روش رو بخونه!!!
_ اینکه آزادت کردم دلیل بر بی گناهیت نیست...
سهون با همون نگاه خیره اش که تا عمق وجود کسی نفوذ میکرد، گفت و کیونگ با نفس عمیقی جواب داد:
_ تو منو آزاد نکردی... مجبور بودی که آزادم کنی!
_ ولی الان نیومدم که راجع این مزخرفات حرف بزنیم!!! مثل دکتر و بیمار...
_ خب؟!
سهون با کشیدنِ نفس عمیقی بالاخره نگاهش رو از کیونگ گرفت و به آرومی پرسید:
_ فندک داری؟
کیونگ با ابرویی بالا رفته سر چرخوند یکی از کشوهای میزش رو باز کرد، فندکی که هیچوقت براش استفاده ای نداشت برداشت سمت سهون گرفت که با دیدنِ نگاه دقیقِ سهون به نقش و نگار های پیچ و تابی و درهمِ روش، لبخند ناخودآگاهی گوشه ی لبش نشست... سهون با خونسردی سیگاری گوشه ی لبش گذاشت و با آتش زدنِ فندک طولانی مدت جلوی سیگارش نگه داشت تا کام عمیقی ازش بگیره و با گذاشتنِ اون فندکِ به ظاهر آشنا روی میز، دود حبس شده ی ریه هاش رو بیرون فوت کرد... با انداختنِ پاهاش روی هم تکیه ای به پشت سرش زد جوری که انگار لم داده و گفت:
_ راجع به گذشته ات کنجکاو بودم...
نگاه خیره ی کیونگ از روی فندک بالا اومد به چشم هاش رسید که سهون با پُک دیگه ای که به سیگارش زد، با خونسردی ادامه داد:
_ مادرت...
نگاه کیونگ با وجودی که انتظار میرفت آتش بگیره، با خونسردی روش خیره موند که سهون با پُک دوباره ای که زد گفت:
_ از قربانی های مو ته گو بود!!!
کیونگ با خونسردی پلکی زد و با تکیه زدن به پشتیِ صندلی اش دست هاش رو روی دسته های صندلی گذاشت، سری به نشانه ی تایید تکون داد... خونسردیِ کیونگ برای سهون غیر قابل درک بود!!!
_ وَ پدرت...
لب های کیونگ روی هم فشرده شد و سهون با لبخندی که خارج از اراده ی خودش روی لب هاش نشست، با سری که به تایید تکون داد دوباره گفت:
_ پدرت... دو بیونگ چول بود! نقاش معروفی که در نهایت، کشته شد!!!
نگاه کیونگ انگار که شیشه ی یخ زده ای باشه که منظره ای یخ زده رو به نمایش دوخته، بدون هیچ عکس العمل دیگه ای بهش دوخته شده بود و با آرامش و نفس عمیقی که کشید بالاخره به حرف اومد و گفت:
_ پدرِ تو کسی بود که کشتش!!!
سهون که به خیال خودش پیروزِ میدانه، حین کام گرفتن از سیگارش به سرفه افتاد و با جلو کشیدنِ خودش و انداختنِ سنگینی اش روی میز غرید:
_ چی گفتی؟
_ شما ها هیچوقت به این فکر نکردین که اون قتل به اصطلاح تصادفی شاهد دیگه ای هم داشته! مگه نه؟ مردی که جلوی چشم های فرزندش کشته شد... تیتر جالبیه... وَ به همون اندازه هم واقعیه!!!
لحن صداش رنگ خشم گرفت و دوباره گفت:
_ پدرِ من عاشق بچه ها بود ولی فکر میکنی چی باعث میشه تا به جرم کودک آزاری تحت تعقیب باشه؟ وَ از همه مهم تر، تا حالا از خودت پرسیدی این همه نزدیکیِ من به تو بی دلیل نیست؟!!!
سهون با چشم هایی گرد شده و حالتی وا رفته دوباره عقب رفت تکیه اش رو به پشتیِ صندلیش داد که کیونگ با نفس عمیقی از جا برخاست و پرسید:
_ قهوه؟
بدونِ اینکه منتظر جواب باشه، سمت گوشه ی طبقه بندی شده ی اتاقش رفت که سهون هم به دنبالش از جا برخاست و بهت زده لب زد:
_ چرا باید پدرِ خودت رو به خاطر یه جرمِ الکی به کشتن بدی؟
_ جرم الکی؟! من خودم روانشناسم سهون!
_ پس معتقدی حقش مردن بود؟!
_ من و تو تعیین نمیکنیم حق آدما چیه و لیاقت چه چیزهایی رو تو زندگی دارن!!!
_ پس کسی که دوره میفته و آدما رو میکشه تکلیفش چیه؟
_ شاید به اندازه ی کافی دلیل قانع کننده داشته باشه!!!
جرعه ای از فنجان قهوه اش که هنوز داغ بود، نوشید و زیر چشمی نگاهش رو به سهون دوخت... سهون با فشردنِ لب هاش روی هم غرید:
_ ولی من گیرش میارم!!! من اون قاتلِ حرومزاده رو گیر میارم...
_ گیر انداختنِ اون قاتل، چیزی نیست که تو رو خوشحالت کنه! در نهایت، یکی میشی شبیهِ خودش کارآگاه اوه!!!
سهون با نگاهی آتش گرفته و ناخوانا به چشم های بی حس اون دکترِ روانی خیره شد و کیونگ با لبخندی پیروزمندانه در حالیکه جرعه ی دیگه ای قهوه اش رو مینوشید و نهایت لذت رو میبرد، دوباره گفت:
_ تو سالها با اون قاتل زندگی کردی!!!
سهون با نفس عمیقی که کشید، فنجان قهوه اش رو برداشت و متفکر جرعه ای ازش نوشید... نگاهش رو از چشم های کیونگ گرفت و صادقانه پیش خودش اعتراف کرد که چقدر از حرف های اون دکترِ عجیب غریب ترسیده... " سالها با یک قاتل زندگی کردن!"... منظورِ کیونگ پدرش بود؟! نفسش رو حبس کرد و با یه نفس سر کشیدنِ مایع تلخ تو فنجان، چرخید و بی حرف از مطب بیرون رفت...
.*~*. .*~*.
_ تو واقعاً یه قاتلی؟
خیره به تاریکی های گند گرفته ی اون خانه، زیر لب زمزمه کرد و سمت پنجره رفت... با باز کردنش، هوای تازه رو حریصانه به ریه هاش کشید و چرخید خیره به جسدِ روی تخت دوباره زمزمه کرد:
_ اینکه اون مرد رو از قصد کشتی، تورو یه قاتل میکنه؟!
نگاهش بیشتر اطرافِ خانه چرخید و روی گلدانی با گل های ریزِ سفید که بوی متعفن مرگ رو اطراف خودش کمرنگ میکرد، با نفسی حبس شده سمتش رفت... بدون اینکه بخواد فکر اضافه ی دیگه ای بکنه، تو یک لحظه تصمیمی گرفت، گلدان رو برداشت سمت پنجره برد و تو چشم بهم زدنی از پنجره پایین انداختش!!! با به صدا درومدنِ زنگِ موبایلش سکوت همیشه مرگبار خانه شکست و با دیدنِ اسم جونگین که روی صفحه نمایان شده بود، بی حرف جواب داد...
_ سهون کجایی؟
با نگاهی به اطراف، نفس خسته اش رو بیرون داد و قبل از اینکه جواب بده، جونگین دوباره گفت:
_ درو باز کن!
بهت زده سمت در چرخید و با باز کردنش و دیدنِ جونگینی که با اخم هایی در هم بهش خیره بود، قدمی عقب رفت... جونگین با قدمی به جلو اخم هاش بیشتر درهم رفت و با نیم نگاهی به اطراف خانه، نفسش رو حبس کرد تا کمتر مشامش از اون بوی مشمئز کننده پر بشه و خیره به تخت کنار پنجره، به آرومی لب گزید...
_ چطوری فهمیدی اینجام؟
_ تعقیبت کردم! میدونی که هَک کردنِ گوشیت برای من کاری نداره!!!
سهون به خنده افتاد... خنده ای که تلخ بود! سری تکون داد و با چرخیدن سمت یخچال پرسید:
_ چیزی میخوری؟!
_ بوی شبدر میاد!!!
سهون با حالت گنگی سمتش چرخید و بهش خیره موند که جونگین با همون اخم های درهمش، سرفه ای کرد و دوباره گفت:
_ بریم بیرون!
با دو قدم بلند خودش رو بیرونِ خانه رسوند و با نشستن روی پله ها نفس عمیقی کشید... چیزی که به چشم دیده بود، از حد تصورش فرا تر بود و انقدر شوکه شده که نمیتونست درست فکر کنه... با صدای بسته شدنِ در سر چرخوند و خیره به سهونی که به آرومی بعد از قفل شدنِ در کنارش روی پله نشست، جمله ی تکرارش رو دوباره به زبان آورد:
_ نباید پلیس میشدی رفیق!!!
سهون برای اولین بار سری به نشونه ی تایید تکون داد و با خستگی زمزمه کرد:
_ قراره شام رو با جینا بخورم!
جونگین با نگاهی به ساعتش سری تکون داد و در حالیکه از جا بلند میشد، گفت:
_ عجیبه که هنوز هوا کامل تاریک نشده ولی اینجا ظلماته!!! شب خوبی داشته باشی!
_ هی احمق!!!
جونگین وسط راه ایستاد و با نگاهی سوالی سمتش چرخید که سهون دوباره گفت:
_ هیچکس نمیدونه این خونه وجود داره... بهت اعتماد دارم!
جونگین بی هیچ عکس العمل خاصی دوباره چرخید و به راهش ادامه داد ولی تهِ قلبش احساس میکرد چیزی مچاله شده... چیزی تهِ قلبش مچاله شد و صدای زمزمه ی آرومِ سهون رو پشت سرش نشنید... زمزمه ای که شاید مرگ بار بود... کلماتی که میتونست اوج درد رو القا کنه... سهون بهش اعتماد داشت... ولی نشنید که سوالی رو میتونست پی ریزی های هر اعتمادی رو زیر سوال ببره...
" _ تو واقعاً یه قاتلی؟! "
اولین باری بود که سهون انقدر مستقیم روی اعتمادش به جونگین تاکید میکرد و شاید اگه شرایط مثل قبل بود احساسی درونش به وجود نمیومد ولی الان همه چیز فرق داشت انگار... با خیال نه چندان راحتی سوار ماشین شد و با نگاهِ دوباره ای به اون ساختمان متروکه و مرگ گرفته، پا روی پدال گاز فشرد و دور شد... حالا که میدونست سهون شبش رو با جینا میگذرونه و احتمال هر حماقتی ازش سلب میشه، بی فکر مسیرش رو سمت مقصدی که براش ناشناخته بود، روند... با توقف رو به روی ساختمان آشنایی که مثل همیشه اش آروم بود، از ماشین پیاده شد و با تکیه بهش دست در جیب منتظر موند... طولی نکشید که با خاموش شدنِ چراغ ها، کیونگ و پشت سرش منشی اش از در اصلیِ ساختمان خارج شد و با دیدنِ کای از حرکت ایستاد! زن منشی با حس تنها قدم برداشتن هاش، نگاه کنجکاوش رو چرخوند و با دیدن مردی که تو تاریکی آن سوی خیابان ایستاده بود، تهِ دلش دلهره ای ایجاد شد و با اضطراب و صدای بلندی گفت:
_ فردا میبینمتون دکتر! شبتون خوش!
و با قدم هایی سریع از اونجا دور شد... کای با برداشتنِ تکیه اش از ماشین قدمی سمتش برداشت و همزمان باهاش، کیونگ هم قدمی بهش نزدیک شد... نگاهشون خیره بهم مونده بود و کای با نیشخندی روی لب هاش، قدم دیگه ای برداشت، جوری که کامل وسط خیابان ایستاده بود و گفت:
_ نمیترسی؟
کیونگ با قدم دیگه ای رو به روش قرار گرفت و جواب داد:
_ تو منو نمیکشی!!!
_ حالا تو راز منو میدونی...
لبخندی روی لب های کیونگ نشست و با نفس عمیقی دست هاش رو توی جیب پالتوی مشکی اش فرو برد و گفت:
_ به همون اندازه ای که من میدونم، توهم میدونی!
نگاه کای رنگ سوال گرفت که کیونگ با نیم قدم کوتاهی فاصله ی بینشون رو کمتر کرد و لب زد:
_ تو همه چی راجع به من میدونی کیم جونگین!!!
چشم های کای گشاد شد و با مشت کردنِ دست هاش به سختی جلوی خودش رو گرفت تا همون جا با خفه کردنش راه نفس هاش رو تا ابد نبنده! نفس عمیقی کشید و با فشردنِ پلک هاش روی هم گفت:
_ بریم!
هر دو وسط خیابان خلوتی که حالت عادی کم رفت و آمد بود و با تاریک شدنِ هوا به مرحله ی بدونِ رفت و آمد ها رسیده، خیره تو چشم های همدیگه ایستاده بودن! کیونگ با لمس جسم فلزیِ توی جیبش بدون هیچ حرکتی، همونجور که کای هم همچنان سرجاش ثابت بود، فندک رو از جیبش خارج کرد و جلوی چشم های کای بالا آورد و روشنش کرد... نگاهِ کای خیره به شعله ی کوچک فندک، سمت طرح پر پیچ و تابش کشیده شد و با نفسی گرفته لب زد:
_ دیگه هیچوقت اونجوری صدام نکن!!!
_ سهون پیدات میکنه کای...
نگاه کای از پشت شعله ی ضعیف فندک که همچنان روشن مونده، به چشم های کیونگ خیره شد و کیونگ دوباره گفت:
_ بهت شک کرده!
کای بدونِ هیچ عکس العملی سوییچش رو بالا آورد سمت کیونگ گرفت و با بیرون کشیدنِ فندک از دستش، گفت:
_ امشب رو مودی نیستم که بخوام کسی رو بکشم! خوش شانسی!!!
کیونگ با وجودی که ازش بعید به نظر میرسید، به خنده افتاد و در حالیکه سوییچ رو از دستش میگرفت با دور زدنِ کای سمت ماشین میرفت گفت:
_ این آدم خوش شانس به اندازه ی کافی برات تمیز هست که نیاز به خاکستر اضافه نداشته باشه!!!
سوار شد و کای با روشن کردنِ دوباره فندک و فوت کردنِ شعله اش، سمت صندلیِ شاگرد رفت، سوار شد!
ولی توی اون خیابان ساکت و تاریک... تو اون همه بی رفت و آمد بودن های فراموش شده ی اون خیابان، یک جفت گوش به وضوح اسمی که باید رو شنید!!!
" کیم جونگین! "
.*~*. .*~*.

گل شبدر🍀 Clover FlowerOnde histórias criam vida. Descubra agora