هرزه / ۱۰

80 22 7
                                    

_ دکتر... مهمون دارین...
نگاهی به منشی اش انداخت و با کشیدن نفس عمیقی سری تکون داد... از جا برخاست و در حالیکه پرده های اتاقش رو کیپ تر از قبل چفت هم میکرد، آهسته و با آرامش گفت:
_ بگو بیان داخل...
قبل از اینکه منشی فرصت بیرون رفتن و انتقال پیامش رو داشته باشه، سهون تو چهارچوب در ظاهر شد و با بی صبری گفت:
_ عذرخواهی میکنم که وقتتون رو گرفتم دکتر دو... چندتا سوال هست که باید جواب بدین!
کیونگ چرخید و با نگاه سرد و مهربان همیشگیش برای لحظاتی کوتاه به سهون خیره موند و با اشاره ی دستش به مبل های اتاق سری تکون داد... به محض نشستنشون، تقه ی آرومی به در خورد و منشی با سینیِ حاویِ دو فنجان قهوه وارد شد و بعد از گذاشتنشون روی میز بیرون رفت... نگاه سهون در حال کاویدنِ تمام اطراف و زوایای اتاق بود و بعد از بسته شدن درِ اتاق، نگاهش روی صورت آروم کیونگ فیکس شد... از جیبش عکسی در آورد و در حالیکه روی میز میگذاشت، توضیح داد:
_ بازم باید به خاطر بی خبر اومدنم عذرخواهی کنم... فقط... چنتا سوال هست که باید جواب بدین...
با اشاره ای به عکس ادامه داد:
_ میشناسینش؟
کیونگ با نگاه گذرایی به عکس، نفس عمیقی کشید و در حالیکه فنجانش رو از روی میز برمیداشت، جلوی بینی اش نگه داشت و کوتاه جواب داد:
_ لوکاس!!!
_ کشته شده!
ابروهای کیونگ بالا پرید و نگاهش از روی عکس کنده شد به چشم های تیزبین سهون دوخته شد... یا به اندازه ی کافی شوکه نشده بود و انتظارش رو داشت یا به طور کل آدمی نبود که واکنش های درستی تو مواقع خاص از خودش نشون بده! سهون بعد از اینکه دست از آنالیز واکنش های کیونگ برداشت، کمی گلوش رو صاف کرد و توضیح داد:
_ بیمار شما، گو لوکاس، چند شب گذشته درحالیکه با مردی ناشناس اتاقی اجاره کرده بوده سوخته شده!!!
کیونگ با آرامش جرعه ای از قهوه اش که همچنان بخار ازش میزد، نوشید و فنجان رو روی میز برگردوند... تکیه اش رو به پشتی ِ مبلی که روش نشسته بود داد و در حالیکه پا روی پا مینداخت، با تکیه زدنِ آرنج هاش به دسته ی مبل و تکیه چانه اش رو انگشت هاش، با همون ژست همیشگی و با آرامش سری تکون داد و گفت:
_ لوکاس به شدت بچه ی افسرده ای بود!
_ شما فرد خاصی به ذهنتون نمیرسه که ممکنه تو روند پرونده بهمون کمک کنه؟
_ بهتون که گفتم... لوکاس به شدت افسرده بود! هیچ دوستی نداشت و خلأ های وجودش رو با عادت های بدی که بهشون رو آورده بود، پر میکرد!
_ منظورتون از عادت بد چیه؟
_ به تعبیری بهش میگفتن معتاد سکس!!!
سهون بهت زده پلکی زد و با اخم درحالیکه چیزی یادداشت میکرد، فنجان قهوه اش رو برداشت و جرعه ای نوشید...
_ گفتین کشته شده؟ چطور به این نتیجه رسیدین؟!
سهون جرعه ی دیگه از قهوه اش نوشید و با تأمل به سوال کیونگ جواب داد:
_ همه اش در حد حدس و گمانه دکتر دو! به نظر نمیرسه سوختنِ اون کلبه، اتفاقی بوده باشه... در ضمن، مردی هم که همراهش بوده، به طرز مشکوکی ناپدید شده!!!
_ شما...
فنجان قهوه اش رو از روی میز برداشت و در حالیکه جرعه ای ازش مینوشید با آرامش عجیبش که وجود مشوش و درهم ریخته ی سهون رو سرد میکرد، ادامه داد:
_ نشونه ای هم از مرد همراهش دارین؟!
سهون با نا امیدی نفسش رو بیرون داد و سرش رو به نشونه ی رد تکون داد:
_ متاسفانه هیچی! شاهدی هم که باهم دیدتشون، ادعا کرده هیچی از ویژگی های ظاهریِ اون فرد رو نتونسته ببینه!!!
کیونگ با لبخند محوی که پشت فنجانش پنهان کرد، سری تکون داد و جرعه ی دیگه ای نوشید... تا تموم شدنِ قهوه هاشون، اتاق تو سکوت سنگینی غرق شد و فقط صدای نفس های بی قرار سهون بود که به گوش میرسید... کیونگ فنجان خالیش رو روی میز گذاشت و پرسید:
_ من چه کمکی میتونم بهتون بکنم آقای...
سهون سریع کیفش رو از جیب درآورد و کارتش رو نشونش داد و کیونگ خیره بهش جمله اش رو کامل کرد:
_ آقای اوه!
لبخندی زد و دوباره همون ژست همیشگیش رو گرفت و نگاهش رو بدون کوچیک ترین انحرافی فیکس حالات صورت سهون کرد و درموندگیش رو تا ته خوند!!! سهون با فشردن پلک هاش روی هم، نفس عمیق و بی صدایی گرفت و گفت:
_ لوکاس راجع به فرد خاصی که تو زندگیش باشه باهاتون حرف نزده بود؟
_ لوکاس آدمی نبود که علاقه ای به حرف زدن داشته باشه آقای اوه! فقط دوبار اومد دیدن من و بار اولی که اومد، به اجبار مادرش بود... در نتیجه هرکاری کرد جز همکاری و حرف زدن!!!
_ بار دوم چطور؟
_ هوممم... خودش به اختیار خودش اومد! خواهان تغییر بود ولی با اتفاقی که افتاده، عکسش رو بهم ثابت کرد!!!
_ شما هیچ تلاشی برای درمانش نکردین؟
_ معتادینِ به سکس هیچ درمانی براشون نیست جنابِ اوه! مگر اختیار و اراده ی خودشون... و چون لوکاس فرد افسرده ای بود، دارو های شیمیاییِ من میتونست حالش رو بدتر کنه... به اعتماد بیشتری از سمتش نیاز داشتم تا پروسه ی درمان رو شروع کنم که متاسفانه...
_ پس میگین... شما هیچ ایده ای ندارین که مرد همراهش چه کسی بوده؟
کیونگ تکخند کوتاهی زد و جواب داد:
_ من و شما هم به بار میریم جناب اوه! و هست مواقعی که تا حد بیهوشیِ کامل نوشیدنی بخوریم و مست بشیم... شما میتونین بگین فردی که تو بیهوشی نیاز هاتون رو برطرف کرده، دقیقاً چه کسی بوده؟! قطعاً نه!!! راجع به لوکاس هم چنین چیزی صادقه... فردی که احتمالاً باهاش شب هاتی رو سپری کرده، براش حکم همون نوشیدنیِ مست کننده رو داشته که بعد از هوشیاری چیزِ زیادی رو به یادش نمیاره جز لذتِ اعتیاد آوری که به تکرار دوباره ترغیبش کنه!!! لوکاس حتی اگه زنده هم بود، شما راه به هیچ جایی نمیبردین!
با چشم، تک تکِ حالات نا امیدیِ سهون رو دید و قبل از اینکه از نگاهش حس پیروزیِ درونیش خونده بشه، نگاهش رو به میز رو به رو و عکس لوکاس دوخت... سهون با گزیدن گوشه ی لبش، کلافه موهاش رو بهم ریخت و با تهِ خودکارش روی دفترچه اش ضرب گرفت... نگاه دوباره ای به کیونگ و اون همه آرامشِ مسخره اش انداخت و اخمی کرد... حرف زدنِ بیشتر، بی فایده بود! با برداشتن عکس لوکاس، از جا برخاست و دستش رو دراز کرد... کیونگ که همزمان باهاش برخاسته بود، با اشتیاق دستش رو فشرد و گفت:
_ از هم صحبتیِ باهاتون بسیار لذت بردم!!!
_ امیدوارم بازم بتونین بهمون تو حل این پرونده کمک کنین دکتر!
سهون خشک گفت و چرخید بره که صدای کیونگ متوقفش کرد:
_ منظورتون اینه که پرونده مختومه اعلام نمیشه؟
سهون سمتش چرخید و با نگاهی که حالا بی تفاوت شده بود، خیره به چشم های نفوذگرِ کیونگ، جواب داد:
_ پرونده، یک پرونده ی قتله جناب!!! تا وقتی که مجرمِ اصلی دستگیر نشه، جریان پرونده همچنان ادامه داره! حتی اگه سال ها ازش بگذره! روز خوبی داشته باشین!!!
سرش رو با احترام خم کرد و با قدم های بلندی از اتاق خارج شد... کیونگ با لبخند عمیقی روی لب برای لحظاتی کوتاه به در بسته ی اتاقش خیره شد... انگار سهون با رفتنش همه ی گرمای همیشگیِ اتاق رو هم برده بود و حالا سرمای عجیبی همه جارو تحت سلطه ی خودش درآورده!!! لبخند عمیقش به خنده ی بی صدایی تبدیل شد و چرخید خودش رو پشت پنجره رسوند... بازهم بی فکر و ناگهانی پرده هارو کشید و با بستنِ چشم هاش، لبخند روی لب هاش همچنان فیکس صورتش بود! با فاصله گرفتنِ پلک هاش از هم، خیره به گلدان های پشت پنجره و گل های توی حیاط پشتی، نفس عمیقی کشید و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_ طعمه ام رو گرفتی!!!
.*~*. .*~*.
کلافه دفترچه اش رو روی میزش انداخت و پشت به در اتاق، خیره به دیوار بی رنگِ اتاقش، به میزش تکیه زد...
_ کجا بودی؟
با صدای ته هیونگ چرخید و با بالا انداختنِ شونه اش سری تکون داد...
_ فکر میکردم روانپزشکه بتونه کمکی بهمون بکنه!!!
_ به چیزی نرسیدی نه؟
سهون با نا امیدی دوباره سری به نشونه ی رد تکون داد و ته هیونگ درحالیکه لیوان کاغذیِ حاویِ قهوه رو روی میزش میگذاشت، دوباره گفت:
_ بالاخره پیداش میکنیم!
سهون با نگاه گنگی تو چشم هاش خیره شد و ته هیونگ با خنده گفت:
_ چیههه؟!!! فکر میکنی برای چی هنوز دستیارت موندم؟ من باورت دارم!!!
سهون پوزخندی زد و ته هیونگ با اشاره به لیوان روی میز، جرعه ای از لیوان خودش نوشید و دوباره گفت:
_ قهوه اتو بخور!!!
_ هیچی جز الکل نمیتونه مغزم رو آرامش بده الان!
ته هیونگ سری تکون داد و با برداشتن کتش که پشت صندلی رو به روی میزِ سهون افتاده بود گفت:
_ پس میریم که دلی از عذا در بیاری!!!
سهون به خنده افتاده و دقیقه ی بعدی، اتاق خالی بود و بخارهای سرگردونی که از دو تا لیوان کاغذیِ کنار هم روی میز، بالا میومد، سرگردون محو میشد و هیچکس نگران سردیِ غیرقابل تحمل اون مزه ی تلخ نبود... سردی که بعدها میتونست با سرماش به مغز استخوان نفوذ کنه و تلخیش تک تک نورون های حسی رو از بین ببره!!!
.*~*. .*~*.
کلوب رزا برعکس همیشه اش ساکت و خلوت بود... هیچ صدای بلند موسیقی به گوش نمیرسید و حتی صدای حرف زدن های تعداد معدودی هم که اونجا بودن، به زور به گوش میرسید! هیچ فرد مستی نبود و هیچ لولیدن های بدن های برهنه ای که فقط به قصد لذت باهم یکی میشدن، به چشم نمیخورد... انگار خاک مرگ به سر اون بار ریخته بودن... سهون پشت پیشخوان نشسته بود... آرنج هاش رو تکیه گاه بدنش کرده بود و خیره به قفسه های رنگی و روشن، لیوانش رو متفکر و به حالتی دورانی میچرخوند... سکوت و سنگینیِ اطرافش، وجودش رو سنگین تر سردرگم تر میکرد... ته هیونگ تو سکوت از جرعه جرعه نوشیدنِ نوشیدنی اش لذت میبرد و همه چیز انگار به حالت میوت درومده باشه، با حرکت اسلوموشنی در جریان بود... سهون که تنها نیرو محرکه ی حرکت سریع اون صحنه ی تاریک بود، لیوانش رو بی هدف بالا آورد و یک نفس نوشید... دوباره لیوانش رو پر کرد و بازهم بدون لحظه ای مکث یک نفس سر کشیدش... با وارد شدن دوز هرچه بیشتر الکل به خونش، مغز بیشتر به فعالیت می افتاد و افکارش رو با سرعت بیشتری چون کلاف سردرگم توهم میپیچید... نفس خسته ای کشید و لیوانش رو محکم روی پیشخوان کوبید که صدای بلند و گوش خراش جیغ دخترانه ای همه ی سکوت اطراف مثل رعد و برق شکافت و دیوار ها رو به لرزه انداخت!!! نگاه بهت زده و وحشت زده ی سهون به سمتی که صدا به گوش رسیده بود، چرخید و ته هیونگ با گیجی رو بهش سری تکون داد... از روی صندلی اش پایین پرید و درحالیکه کمی، فقط کمی به خاطر نوشیدنیِ قوی که سرکشیده بود، احساس گیجی میکرد دستش رو به پیشخوان گرفت با فشردن شقیقه اش قدمی برداشت و بعد از دو قدم، نظم قدم هاش رو دوباره پیدا کرد و سمت صدا رفت... صدایی که حالا به زجه تبدیل شده بود... بی توجه در اتاقی که مخصوص پیش خدمت ها بود و نیمه باز رو تا انتها باز کرد و با صدای برخورد در با دیوار پشت سر، توجه افراد تو اتاق رو به خودش جلب کرد... دخترکی که چند روز قبل به دیدنش رفته بود، وسط اتاق روی زمین وا رفته و مثل ابر بهار اشک میریخت... اخم هاش رو توهم کشید و قدمی به داخل اتاق برداشت که کسانی که دور دخترک رو گرفته بودن، با دیدنش ناخودآگاه کنار رفتن و نگاه سهون به جعبه ای که با کاغذ کادوی صورتی رنگی، کادو پیچ شده بود، میخ شد و تمام بدنش یخ بست... قدرت حرکتش رو از دست داد و مثل سنگ سرجاش میخکوب شد!!! با مردمک های گشاد شده و نفس هایی که به شماره افتاده بود انگار که مسیر طولانی رو دویده، نگاهش بین جعبه و دخترکی که بالا سرش اشک میریخت، در چرخش بود... ته هیونگ مثل باد از کنارش گذشت و با تنه ی آرومی که بهش زد، سهون رو که مثل ستونی گچی شده بود، به کناری هُل داد و از شوک خارجش کرد... ته هیونگ خیره به محتوای داخل جعبه، نگاهش بهت زده بالا اومد و خیره به دخترک پرسید:
_ این... کی این رو برات فرستاده؟
دخترک سری به طرفین تکون داد و با صدای بلندی که از بغض سنگینش دو رگه شده بود، جواب داد:
_ م... من... وقتی اومدم... اینجا بود!!!
نگاهش به سهون دوخته شد و زجه زنان دوباره گفت:
_ شما به من قول داده بودین که پیدا میکنییییین!
گره ی اخم های سهون، کور گره شد و با نیم قدمی کوتاه، بالای سر ته هیونگ قرار گرفت... خیره به محتوای داخل جعبه و دسته موی مشکی که به کارت شناسایی جیون سنجاق شده بود، احساس سنگینی تو قلبش کرد... ته هیونگ کارت شناسایی رو برای شناساییِ بیشتر و دقیق تر برداشت و با دقت کاغذ نوشته ای که جداگونه بهش وصل بود رو جدا کرد...
" اون یه هرزه بود!!! "
سر بلند کرد و خیره به سهون متن نوشته شده روی کاغذ رو دوباره تکرار کرد... سهون به سختی آب دهنش فرو داد و با نگاه نم داری، لب گزید و چرخید از اتاق بیرون رفت... صدای زجه های دخترک گوش هاش رو کر کرده بود و نفس های به شماره افتاده اش قلب سنگینش رو دردناک تر میکرد... انگار تاریخ رو به تکرار بود و زنجیره ای از اتفاق های تکراری داشت به بازی میگرفتش... دست هاش مشت شد و با فریاد بلندی از سر خشم، مشت محکمی به دیوار رو به روش زد و بی توجه به درد شدیدی که مفصل هاش رو به لرزه انداخت، با قدم هایی محکم، از بار بیرون زد... اگه تا الان یه درصد شک داشت که داره اشتباه میکنه، الان دیگه صد در صد مطمئن بود که همه ی اون اتفاقات به دست یک نفر انجام میشه... یه روانیِ انسان صفت که دست شیطان رو هم از پشت بسته بود!!! پیداش میکرد... اون جانی رو پیدا میکرد و جدا از هر قانون و مجازاتی، خودش به روش خودش، به جزای کارهاش میرسوندش... سهون، سهون نبود اگه اون جانی رو به دام نمینداخت... تا آخرین روز عمرش دیوانه وار دنبالش میگشت و اگه فقط یک دقیقه به آخرین نفس هاش باقی مونده باشه، اول نفس های بیهوده و کثیف اون رو میگیره و بعد خودش تسلیم مرگ میشه!!!
قسم خورده بود... قسم خورده بود که تا پای جانش برای پیدا کردن و دستگیریِ اون جانورِ بدون قلب، مایه بذاره!
.*~*. .*~*.

گل شبدر🍀 Clover FlowerOnde histórias criam vida. Descubra agora