زندگیِ قاتل / ۲۷

42 20 15
                                    

با خستگی پا روی اولین پله ی اون ساختمان مخروبه گذاشت و با حسِ مانعی که سرِ راهش بود، با اخم هایی در هم کشیده و بی حوصله سعی کرد با پاش مانع رو کنار بزنه که با وارونه شدنش، روی زمین قِل خورد و سهون خیره به گلدانِ واژگون شده ای که گیاهش در کنار خاک های پخش شده اش، روی زمین افتاده بود، بهت زده روی زانو هاش نسشت و با چشم هایی از حدقه در آمده سر بلند کرد و نگاهش رو اطراف چرخوند... ولی جز تاریکی چیزِ دیگه ای دیده نمیشد! با نفس هایی حبس شده دست برد، با لمس گل های ریز و سفیدش، سریع موبایلش رو در آورد و با استفاده از نورِ چراغ قوه اش دقیق تر بهش خیره شد... سریع از جا پرید و چند قدمی از ساختمان فاصله گرفت... انگار که مجرمی دقیقاً از جلوی چشم هاش گریخته باشه و حالا با کلافگی به دنبالش میگشت تا مسیر فرارش رو حدس بزنه چرخی دور خودش زد و با چنگی که به موهاش زد، نور گوشیش خاموش شد و دوباره تاریکی اطرافش رو در بر گرفت... چطور میتونست تا اینجا دنبالش اومده باشه؟ جایی که همیشه برای سهون مثل یه منطقه ی ممنوعه به حساب میومد و هیچکس از وجود این ساختمان توی زندگیش باخبر نبود... دوباره دور خودش چرخید و با حسی آمیخته با ترس و تعجب، راهِ بالا رفتن از پله هارو در پیش گرفت و بالا رفت... به محض رسیدن به درِ چوبیِ قدیمی و قفل شده، نفسی از روی خستگی کشید و کلید انداخت قفلِ در رو باز کرد... بازهم بوی ماندگی و گوشتِ فاسد شده همه ی فضا رو پر کرده و سهون با دستی که جلوی بینی اش گرفته بود، در حالیکه با قدم های بلندی خودش رو به پنجره میرسوند غرید:
_ من که خیلی دیر نیومدم این دفعه!!! تو که میدونی چقدر درگیر این پرونده ی جدیدم! مثل یه هزارتویِ پیچ در پیچ میمونه که هرچی بیشتر توش جلو میرم، بیشتر گم میشم...
با باز کردنِ پنجره سرش رو بیرون برد، نفس عمیقی تو هوای آزادِ بیرون کشید و با دوباره داخل اومدنش، سمت آشپزخانه چرخید... لگن و دستمالی برداشت و در حالیکه به تنها تختِ گوشه ی اتاق نزدیک میشد، دوباره گفت:
_ مثل حل کردنِ پازلیه که همه ی قطعه هاش رو دارم ولی موقع کنارِ هم چیدنشون، اصلی ترین قطعه هاش گم میشن! من مطمئن بودم که دکتره مظنونه ولی هیچ اثباتی برای حرفم نداشتم!!!
با کشیدنِ دستمالِ سفید رنگ روی جسم در حالِ متلاشی شدنی که روی تخت بود، با لحن غمگینی گفت:
_ هربار که به بن بست میخورم پشیمون میشم که چرا راهت رو ادامه دادم؟! میدونی؟ وقتی خودت نباشی، من تنهایی از پسش بر نمیام پدر!!!
با کشیدنِ بیشتر پارچه روی اون جسمی که به خواب ابدی رفته بود، انگار که داشت خاکِ نشسته بر روی قابِ عکس مورد علاقه اش رو میزدود و هزاران خاطراه براش تداعی میشد، لبخندی روی لب هاش نقش بست و زمزمه کرد:
_ اینجوری تمیز میشی! ببخشید که خیلی وقت ندارم تا بیشتر بهت سر بزنم و زودتر تمیزت کنم!!!
لبخندِ روی لب هاش عمیق شد و قطره اشکی که از چشم هاش چکید، لبخندش رو پاک به بادِ تمسخر گرفت و با تکخندی گفت:
_ گریه نمیکنم فقط... گرد و خاکی که گرفتی رفته تو چشمام...
ناخواسته بغضش ترکید و با فشردنِ پلک هاش روی هم، سیل اشک های محبوس شده پشت پلک هاش راهِ رهایی پیدا کرد و شونه هاش که به لرزه افتادن، خبر از غمِ عظیمی که روی دلش سنگینی میکرد، میداد... سهون با وجود ظاهرِ شکست ناپذیری که برای خودش ساخته بود، از درون مثل بچه ای که از جدا شدن از والدینش واهمه داره، گوشه ای توی خودش جمع شده بود و رو به نابودی میرفت...
.*~*. .*~*.
_ از اسمم متنفر بودم!!! واسه همین کای خلق شد! برای خودم اسم انتخاب کردم... واسه همین هر کی توی مدرسه به اسم اصلیِ خودم صدام میکرد، عاقبت خوشی نداشت... فقط... یه نفر! یه نفره که هیچوقت با اسمی که برای خودم انتخاب کرده بودم، صدام نکرد و منم... باهاش مشکلی ندارم! مجبور بودم مثل دو شخصیتی ها رفتار کنم چون دنیای خودم با دنیایی که مادرم جهنم کرده بودش، زمین تا آسمون فرق داشت و من تو دنیای خودم راحت تر حکم رانی میکردم!!! تا حالا مزه ی فرمانروایی مطلقِ دنیایی که خودت خلقش کردی رو تجربه کردی؟ شرط میبندم اگه یکبار، یکبار امتحانش کنی، دیگه نمیخوای ازش دست بکشی... مثل زهر همه ی وجودت رو میگیره و جوری فلجت میکنه که اراده ی مطلقِ خودت باشی!
کیونگ خیره به حالتِ چهره اش، جوری که از بین همه ی جمله هاش تنها یک جمله، توجهش رو جلب کرده باشه گفت:
_ باید آدم خاصی باشه!
کای بی حرف سری تکون داد و کیونگ خم شد، از روی میز جلوش فنجان قهوه ای که برای خودش ریخته بود، برداشت و با تکیه اش به عقب، پا روی پا انداخت و گفت:
_ چرا از اسمت متنفری؟
_ طوری که مادرم اسمم رو صدا میکرد، هنوز هم میکنه! حالمو بهم میزنه!!!
_ با مادرت... مشکلی داری؟
کای با پوزخند صدا داری در جوابش از جا برخاست و در حالیکه به آشپزخانه میرفت، با باز کردنِ درِ یخچال گفت:
_ یه جوری ادا نیار انگار از هیچی خبر نداری!
کیونگ هم با لبخند از جا برخاست و با نزدیک شدن بهش، درِ یخچال رو بست و با قرار گرفتن جلوش، رو به کای لبخندی زد و گفت:
_ برای اینکه کمتر حس کنم مزاحمتم، غذا با من...
کای با اخم هایی که در هم کشید، ناخواسته به خنده افتاد و کیونگ با اشاره ای ازش خواست تا از آشپزخانه بیرون بره و دوباره گفت:
_ اگه... تو خونه ی خودت راحت تر باشی...
_ بمون!!!
کیونگ با حالتی بُهت زده سمتش چرخید که کای با بی توجهی شونه ای بالا انداخت و در حالیکه سمت اتاقش میرفت، گفت:
_ اینجا کمتر میتونم شیرینیِ وجودت رو حس کنم!
از جلوی چشم هاش محو شد و کیونگ با پلکی که زد، آب دهانش رو فرو داد و ناخودآگاه به خنده افتاد و با خودش زمزمه کرد:
_ مثلِ مرگای خاموشی که به طعمه هاش هدیه میده میتونه همزمان گرم و یخ زده باشه!
سری تکون داد و مشغولِ کار شد... کای با صدای زنگِ موبایلش به ناچار از اتاق خارج شد و با نیم نگاهی به کیونگ که غرق آشپزی بود، خیره به شماره ی سهون جواب داد...
_ اون شبی که من مست بودم تا چه حد بهت اطلاعات دادم!
_ احمق فکر کردی منم مثه یکی از همونام که صبح تا شب باهاشون سر و کار داری؟
صدای خنده ی سهون گوش هاش رو پر کرد و لبخند محوی روی لب هاش نشوند...
_ پس... امشب؟ کلوبِ رزا؟!
_ بازم قراره لاشه ی مستت رو جمع کنم؟
_ جونگین دو دقیقه آدم باش!
_ کار و زندگیت انقدر رو هواست که وقت آزاد برای مست کردن داشته باشی؟؟؟
_ احمق! میخوام باهات حرف بزنم!
کای سکوت کرد و سهون با صدای گرفته ای دوباره گفت:
_ میخوام مطمئن بشم که دارم اشتباه میکنم جونگین!!!
_ چه غلطی کردی؟
سهون تو سکوت نفسش رو بیرون داد و کای که به کل حضور کیونگ رو از یاد برده بود، نگاهش بالا اومد و با دیدنش، ناگهان اخم هاش توهم گره خورد و حرفی نزد تا ارتباط قطع شد... خیره به صفحه ی خاموش شده ی موبایلش ناخودآگاه از تغییراتی که تو وجودش پدیدار شده و تازه داشت بهشون آگاه میشد، تعجب کرد...
_ غذا حاضره!
کیونگ در حالیکه آخرین ظرف غذا رو روی میز میذاشت، رو بهش گفت و نگاه بی حالتِ کای دوباره بهش دوخته شد... بی حرف پشت میز نشست و با وسواسِ خاصی که انگار از عادت های بد غذا بودنش باشه، ذره ای ازش چشید... بدون هیچ تغییرِ حالتی که از چهره اش خونده بشه مشغول خوردن شد که با به صدا در آمدنِ زنگ خانه هر دو بُهت زده بهم خیره شدن... کای به آرومی از جا برخاست و با خونسردی سمت در رفت و با دیدنِ جینا بهش خیره موند... همونطور بی حالت و بی حس!
_ نمیذاری بیام تو؟
جینا کلافه پرسید و کای با نگاهی به سر تاپاش جواب داد:
_ یادم نمیاد قبلاً اومده باشی خونه ام!!!
جینا با حالتی دستپاچه انگار که از چیزی وحشت زده شده باشه و در عین حال براش عجله هم داشت، یه دسته عکس از توی کیفش خارج کرد و با گرفتنشون سمت کای، پرسید:
_ اینا کار توعه؟
کای با نگاهی به عکس ها، رد خاکستری که خودش به جا گذاشته بودشون، پلکی زد و پرسید:
_ از کجا آوردیشون؟!
_ کار توعه؟!
با فریادِ جینا، اخم هاش رو توهم کشید و غرید:
_ فکر کردی کجا اومدی که بتونی صدات رو بلند کنی؟
_ کای... همه چیز اونجوری که تو بخوای پیش نمیره!!! بهم بگو... اینا کارِ توعه! همه ی اون آدمایی که...
کای با کنار رفتنش از جلوی در، نیم نگاهی به درِ واحدِ رو به روش انداخت و با همون اخم های گره خورده اش گفت:
_ مواظب حرفات باش!
با اشاره ی سرش جینا داخل اومد و به محض بسته شدنِ درِ خانه، بدون اینکه ذره ای از جاش تکون بخوره با نگرانی گفت:
_ اگه کارِ توعه بهم بگو کای...
_ چیکار میتونی براش بکنی؟
_ نجاتت بدم!
جینا با بغض گفت و کای با صدای بلندی به خنده افتاد... جینا با گرفتنِ بازوهای برادرش، خیره به چشم های پر از تمسخر و خندانش با همون بغض و نگرانی دوباره گفت:
_ هرکاری میخوای بکن ولی... یادت نره چه دوستِ کینه ای داری!
خنده از لبای کای محو شد و جینا با کوبیدنِ عکس ها به سینه اش، پوزخندِ تلخی زد و گفت:
_ کی فکرشو میکرد مادرمون بتونه از فرشته ای که عاشقش بود، هیولا بسازه؟!
_ این عکسا...
جینا که دستش سمت دستگیره ی در رفته بود، بی حرکت موند و منتظرِ ادامه ی حرفِ کای شد... کای با نگاهِ دقیق تری بهشون، عکس ها رو توی کیفش که روی دوشش بود گذاشت و ادامه داد:
_ نگفتی از کجا آوردیشون!
جینا به سختی آب دهانش رو فرو داد و با مردمک هایی گشاد شده خیره به سفیدیِ درِ خانه، جوابی نداد ولی نفس های تندش، هرچند که خوشحال بود پشت به کای ایستاده و نمیتونه واکنش هایی که اختیار کنترلشون از دستش خارجه ببینه، به راحتی لوش میداد... کای با قدمی که برداشت، تکیه زده به دیوار، یکی از شونه های رو به پشت در تکیه داد و خیره به نیمرخ جینا دوباره با آرامش ترسناکی پرسید:
_ چرا اون عکسا دست توعه؟
_ من... پیداشون کردی!
_ اتفاقی؟!
_ بذار خودش برات توضیح بده!!!
نگاه جینا سمتش چرخید و کای با پوزخندی که زد، نگاهش رو ازش گرفت و زمزمه کرد:
_ هرزه!
چرخید و در حالیکه سمت میزِ ناهارخوری میرفت، گفت:
_ دفعه ی بعدی که اینجا ببینمت، قول میدم عکس بعدی که به اون کلکسیون اضافه میشه عکس تو باشه!!!
جینا با نفسی حبس شده به سختی در رو باز کرد و ازش خارج شد... کای با خونسردی دوباره پشت میز برگشت و قاشقی از غذاش خورد... باید حدس میزد سهونی که هیچوقت برای رفت و آمد هاش و وقت گذروندن هاشون زمان تعیین نمیکرد، با عجیب رفتار کردن هاش سعی داره چیزی که بهش شک کرده رو بفهمه! کیونگ تو سکوتی که داشت انگار حضورش رو انکار میکرد، میز رو جمع کرد و اجازه داد کای توی افکارِ خودش غرق بشه... طوری رفتار میکرد که انگار با اون خانه بیشتر از خانه ی خودش آشناست و راحتیِ خاصی که تو رفتارهاش بود باعث میشد حس یاقی گریِ کای به خواب بره... جوری با هم در تعامل بودن انگار با آشناییِ دیرینه ای کنارهم قرار گرفته اند و رسالتِ بودن هاشون به آرامش گرفتن از همدیگه است... مثل قطب های آهن ربا، گاهی هم نام همدیگه رو جذب میکردن و گاهی ناهم میشدن! ولی چیزی که واضح بود، تغییرهایی بود که همزمان باهم درونشون بیدار شده بود... تغییری که از حسی ناشناخته برای اون همه سرما و کششی که بهم جذبشون میکرد، نشأت میگرفت! کای بدون اینکه کوچک ترین نگاهی به کیونگ بندازه، به آرومی با صدایی شکسته گفت:
_ مادرم... زیادی روی من حساس بود!!!
انگار این جمله کبریت روشن شده ای باشه برای خرمن خشک شده ی وجودش، به آتش کشیدش و دوباره تاریکیِ عمیقش و ترسی که با هر بار ظاهر شدنی، شدید تر خودش رو نشان میداد، به لرزه افتاد... جلوی چشم هاش تار شده بود و بدونِ اینکه اختیاری روی رفتار هاش داشته باشه، سری به انکار تکون داد و با همون حالت ترسیده اش لب های لرزانش به حرکت درومد و زمزمه هاش کم کم واضح و واضح تر شدن:
_ من... من تمیزم! اوماااا... من تمیزم!
دوباره سری تکون داد و با گذاشتنِ دست هاش روی گوشاش، پلک هاش رو روی هم فشرد و مدام سرش رو به طرفین تکون میداد که با قرار گرفتنِ دستی روی شونه اش، تکونِ شدیدی خورد و از جا پرید که کیونگ با دست هایی بالا رفته قدمی عقب رفت... کای با همون حالت وحشت زده اش، مردمک های گشاده شده و نفس های تندی که از دهن میگرفت و قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین میشد، بهش خیره شد و قبل از اینکه فرصت فکر کردن به هر چیزِ دیگه ای داشته باشه با قدمِ بلندی بی اراه خودش رو به کیونگ رسوند با حلقه کردنِ دست هاش دور بدنش، سخت در آغوشش گرفت!!! کیونگ که چشم های درشتش بیشتر از اون گشاد تر نمیشد، با نفسِ گرفته ای که کشید، دست هاش بالا اومد و با حالتی نوازش وارانه، به آرومی پشت کای زد... نگاهِ کای که طوفانِ درونش فروکش کرده و دوباره به بی حالتی های سابقش برگشته بود، خیره به نقطه ای از دیوار رو به روش مونده و با حسِ بیشتر و بیشتر دور شدنِ اون تاریکی ها پلک هاش روی هم افتاد و با تنگ تر کردنِ حلقه ی آغوشش، کیونگ رو بالا کشید و سرش رو تو گردنش فرو برد، ناخواسته نفس عمیقی کشید...
.*~*. .*~*.

گل شبدر🍀 Clover FlowerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora