دلیل عذاب / ۳۳

57 17 0
                                    

سهون در حالیکه با حالتی هیستریک پوست لبش رو میجوید، پاهاش رو تکون میداد و به دیوارِ رو به روش خیره بود!!! درست بود! همه ی حدس هاش... شَک ها و بد گمانی هاش... همه اشون درست بود!!! با حالتی که انگار استرس و نگرانی ازش میبارید، ناخواسته زیر خنده زد ولی به محض ساکت شدنش، قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید... رو دست خورده بود... از بهترین کسی که میتونست بهش اعتماد کنه... رو دست خورده بود!!! چطور؟ چطور این همه مدت بازی خورده بود؟! نمیدونست...
سهون دیگه هیچی نمیدونست و با نفس های عمیقی که برای آروم کردنِ خودش میکشید، هنوز هم نمیتونست بفهمه چه اتفاقی افتاده؟؟؟
حالا باید چجوری همه ی اون بهم ریختگی های ذهنش رو جمع میکرد؟!
.*~*. .*~*.
با حرکت انگشتش از زیر نافش تا بالا لبخندی روی لب هاش نقش بست و به آرومی لب زد:
_ الان که خوابی ازت میخوام بری سال ها قبل... وقتی که بچه بودی...
_ من... من پسر مورد علاقه ی مامانم بودم! پسر همیشه تمیزش! مامانم... مامانم همیشه منو دوست داشت...
_ مامانت باهات بازی میکرد...
_ مامانم همیشه دست هاش رو میشست... همیشه لباس هاش رو عوض میکرد... با دستکش بهم دست میزد... روپوش میپوشید! مثل دکترا!!! مامانم ترسناک بود! مامانم...
_ مامانت مریض بود کای...
_ مامانم مریض بود! من همیشه پسر خوبی بودم! هیچوقت کاری نمیکردم اذیتش کنم... من همیشه تمیز بودم!!!
نفس های کای دوباره شدت گرفت و با پیدا شدن قطرات عرق روی شقیقه اش بدنش شروع به لرزیدن کرد! کیونگ با ترس از جا پرید و در حالیکه سعی میکرد کای رو سر جای خودش ثابت نگه داره با صدای لرزون و نگرانی گفت:
_ کافیه... کافیه کای! بیدار شو... میتونی بیدار شی!
با دیدن پلک های باز شده ی کای و نگاه ماتش دوباره جمله اش رو تکرار کرد و وقتی نگاهش چرخید با نفس راحتی که از بیداریِ کاملش کشید، رهاش کرد و با چنگی توی موهاش، پشت به کای نشست و پاهاش رو از تخت آویزون کرد، کفِ پاهاش رو به زمینِ سردِ چسبوند... با قرار دادنِ آرنج هاش روی پاهاش سری به طرفین تکون داد و با کلافگی نفس عمیقی کشید، بازدمش رو صدا دار بیرون فرستاد... کای با چرخی که سمتش به پهلو زده، خیره به کمر برهنه اش ساکت مونده بود که کیونگ از جا برخاست و بدونِ نیم نگاهی بهش، با قدم های سنگینی که به کمی به سختی برمیداشت سمت حمام رفت... کای با چرخش دوباره ای به پشت دراز کشید و با گره کردنِ دست هاش زیرِ سر، خیره به سقف سفیدِ اتاق نگاهش غرق بی حسی های همیشگی اش شد... صدای زنگ تلفن و پشت سرش بوقِ پیغامگیر به گوش رسید و صدای جینا توی تمام فصای خانه با پس زمینه ی صدای شرُ شُرِ دوش، پر شد:
_ سهون غیبش زده! اگه واقعاً ادعا میکنی دوستشی یا بهم بگو کدوم قبرستونی میتونه رفته باشه یا برو دنبالش!!!
بعد از پیچیدنِ صدای بوقی که خبر از اتمام پیغام میداد، کای از جا برخاست و با قدم های آرومی سمت حمام رفت و بی توجه وارد شد... کیونگ که تازه دوش گرفتنش تموم شده بود، با نگاهی بهش، از کنارش گذشت و زیر لب گفت:
_ امروز رو مرخصی بگیر!
با خروجش از حمام نگاهِ بهت زده ی کای رو هم دنبال خودش کشوند و و کای با شونه ای که بالا انداخت شیر آب رو باز کرد و زیر دوش ایستاد... بعد از چند دقیقه ی طولانی با حس سرزندگی که سلول هاش رو به حرکت در می آورد، حوله اش رو که همیشه فراموش میکرد و اینبار کیونگ براش گذاشته بود، برداشت و بیرون رفت... با نفس عمیقی ریه هاش رو از بوی غذایی که کیونگ آماده کرده بود پر کرد و با نگاهی به اطراف، سرسری شلوارکی پوشید و از اتاق بیرون رفت... بی حرف و دوباره نگاهش رو به دنبالِ موبایلش اطرافِ خانه چرخوند و با پیدا کردنش روی کانتر و کنار تنگِ گل های شبدری که به خوبی یادش میومد آخرین بار دورش انداخته بود، با ابروهایی بالا رفته به اون سمت رفت... پیامی برای خانم چا فرستاد و بیماریِ ساختگیش رو بهونه ی نرفتن هاش قرار داد و خیره به تنگ شیشه ای، قاشقی از سوپی که کیونگ توی کاسه میریخت تا روی میز بگذارد چشید و پرسید:
_ این تنگ برای چی اینجاست؟
_ دور ریختنِ یه جای همه ی شانسایی که بهت دادم اصلاً کار درستی نیست...
_ میدونی که سهون بهم شک کرده!
_ تو خودت، میدونی؟!
کای با سری که به نشونه ی تایید تکون داد، نیشخندی زد و گفت:
_ دختری که از بیمارستان فراریش دادی، شانسی بود که من به تو دادم!
_ اتفاق اون شب...
کیونگ برای ثانیه ای مکث کرد و با یاد آوریِ سه شب پیش، با چشم هایی تنگ شده سمت کای چرخید و خیره به چهره ی خونسردش ادامه داد:
_ کسی داشت تعقیبت میکرد؟؟؟
_ فکر کردی برای چی میخواستم خفه ات کنم؟!
کیونگ پوزخندی گوشه ی لبش نشست و کای دوباره گفت:
_ میدونستم سهون احمقه ولی نه تا این حد!!!
کیونگ تنها به تکون دادنِ سرش به طرفین بسنده کرد و چیزی نگفت... دوباره چرخید و با به سختی نشستنش روی صندلی، چهره اش کمی درهم رفت ولی بی اهمیت مشغول خوردن شد... کای هم با قدم های آرومش اینبار صندلیِ کناریش رو کشید روش نشست و با خوردنِ اولین قاشق از سوپی که قبلاً بهش ناخنک زده بود، " هومِ " از سرِ لذتی از ته گلو گفت و با ولع مشغول خوردن شد طوری که کیونگ برای لحظاتی خیره بهش از خوردن دست کشید! انگار ذات اصلیِ کای تازه بعد از بیداری داشت خودش رو نشون میداد...
جونگینِ واقعی یا همون پسر مورد علاقه ی مادرش!
.*~*. .*~*.
_ کای...
نگاهش بالا اومد و خیره به چشم های همیشه سردش که حالا رنگی از احساس داشت، نفس عمیقی کشید که کیونگ دوباره گفت:
_ باید خودتم بهم کمک کنی!
_ چجور کمکی؟
_ میخوام هرطوری که شده با هیپنوتیزم درمانت کنم و جواب بگیرم!!!
_ دنبال چه جوابی میگردی؟!
_ دلیل عذابت!
نگاه کای برای ثانیه ای خاموش شد و صدای نفس هاش به حدی آروم که انگار نفس نمیکشید! جدا از هر چیزی که کیونگ ازش میفهمید، چه ساده و راحت خیلی معمولی باهم حرف میزدن!!! کای ثابت و بدون هیچ عکس العمل دیگه ای همچنان بهش خیره مونده بود که کیونگ شونه ای بالا انداخت و دوباره گفت:
_ کمکم میکنی؟
_ چطوری باید اینکارو بکنم؟!
لبخند ناخودآگاهی از این همه رام شدن های کای مقابلش روی لب هاش نقش بست و جواب داد:
_ ذهنت رو باز بذار...
کای با تکون سرش دراز کشید و با بستنِ چشم هاش، نفس عمیقی کشید و کیونگ کارش رو شروع کرد... دوباره روی تختِ سفید کای، توی اتاق سراسر سفیدش که انگار روشنایی روز رو بیشتر نشون میداد بودن... کیونگ با نفس عمیقی که کشید به آرومی گفت:
_ کای... تو پسر مورد علاقه ی مادرت بودی ولی چرا ازش میترسی؟
_ من... ازش نمیترسم! مامان ترسناک نیست فقط... فقط... وقتایی که عصبانی میشه...
سکوت...
_ وقتایی که عصبانی میشه چی؟ چرا عصبانی میشه کای؟!
_ مامان همش دست هاشو میشست... وسایل خونه رو میشست... لباسامونو میشست... انقدر همه چیزو میشست که از بین میرفت! بعضی وقتا... بعضی وقتا... خاکسترای شومینه رو جمع میکرد!!! میگفت ضد عفونی کننده است... بهترین ضد عفونی کننده خاکستر بود و با خاکستر همه چیز رو میشست! مامان...
کای سکوت کرد... ضربان قلبش بالا رفته بود... نفسش بند اومد... قطره های عرق روی پوستش بیشتر و بیشتر میشدن... لرزش های خفیف وجودش رفته رفته بیشتر و بیشتر میشد... علائم حمله ی عصبیش تک به تک داشت نشون میداد... به شدت وحشت زده به نظر میرسید و دمای بدنش بالا رفته بود... کیونگ با اینکه میخواست با نادیده گرفتنِ حال خرابش تحت هر شرایطی ادامه بده تا به جایی که میخواست برسه، در آخر، با وحشت و دستپاچگی که نگرانی نمیذاشت درست تمرکز کنه، سریع کای رو به عالم بیداری برگردوند و سعی کرد به هر طریقی جلوی حمله اش رو بگیره... با درموندگی در آغوشش کشید و ناشیانه سعی کرد جلوی لرزش های شدیدش رو بگیره ولی بی فایده بود... با شدید تر شدنِ لرزش هاش، مردمک هاش کم کم بالا رفت و با باز شدنِ دهانش کف از دهانش خارج شد! کیونگ با دیدنِ این صحنه وحشت زده از جا پرید، به نزدیک ترین چیزی که دستش رسید چنگ زد، بین دندان های کای گذاشت و سمت موبایلش که روی دراور گذاشته بود هجوم برد... شماره ی اورژانس رو گرفت ولی سریع پشیمان شد و با نگاهِ مرددی بهش از اتاق بیرون دوید... سوییچ کای رو پیدا کرد و با برگشتنش به اتاق به سختی کای رو که حالا تقریباً بیهوش شده بود، بلندش کرد و با هر سختی و بدبختی که بود پایین بردش... روی صندلی عقب انداختش و خیره به ساعت، نفسش گرفت... ده دقیقه وقت گذشته بود و تنها پنج دقیقه ی دیگه وقت داشت وگرنه نمیدونست ممکنه اون حجم از فشار عصبی که بهش وارد شده و باعث شده به این روز بیفته چه بلایی سرش میاره! با آخرین سرعتی که میتونست ماشین رو به حرکت در آورد و سمت نزدیک ترین بیمارستان روند... صدای نفس های کای که خس خس میکرد انگار داشت روی روانش خش مینداخت... به محض رسیدن به بیمارستان ماشین رو همون وسط رها کرد و پیاده شد سمت بخش اورژانس دوید... دقایق بعدی کای روی برانکاردی گذاشته شده و داخل برده شد! کیونگ با پاهایی که دیگه یارای رفتن نداشت، جلوی در ایستاده و چنان به نفس نفس افتاده بود که انگار هیچوقت قرار نیست شدت نفس هاش به حالت عادی برگرده! کمی که به خودش اومد، با درمونگی هر دو چنگش توی موهاش فرو رفت و با فریادِ خفه ولی عاجزی اشک هاش سرازیر شد!!! نادر ترین اتفاقی که میتونست براش بیفته! کیونگ به اشک ریختن افتاده بود!!! دنبال موبایلش گشت و بی حواس سمت ماشین چرخید... تازه با دیدنِ جوری که ماشین رو وسط راه رها کرده بود، کلافه سمت ماشین رفت و بعد از اینکه موبایلش رو جایی کف ماشین سمت شاگرد پیدا کرد، با هدایتش به گوشه ای، درست پارکش کرد و شماره ای گرفت...
.
چشم باز کرد و خیره به سقف سفیدی که تنها راه بیناییش بود، با نفسِ عمیقِ نصفه نیمه ای، اخم هاش رو درهم کشید و سر چرخوند... توی اتاق غریبه ای که نمیدونست کجاست، روی تخت خوابیده بود! با سوزشی که جایی روی دستش احساس کرد، سر بلند کرد و خیره به سوزن سرمی که توی دستش بود، کلافه از جا برخاست و با بیرون کشیدنِ سوزن از رگش غرشی از سرِ درد کرد و از تخت پایین اومد... تلو تلویی خورد و با تکون سرش سرگیجه ای که از حرکات شدیدش بهش دست داده بود رو نادیده گرفت... چرخی دور خودش زد و خیره به اطراف خالی و ساکت اتاقی که سه تخت داشت، به آرومی راه افتاد و بی توجه به هر چیزی در آرامش از اتاق بیرون زد... بدونِ سر بلند کردن راهش رو سمت انتهای راهرو در پیش گرفت و خوشحال از دیدنِ درِ راه پله ی اضطراری سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و قبل از اینکه چشم پرستاری بهش بخوره، سریع در رو باز کرد و بعد از نفس گرفتنِ کوتاهی پشت دری که پشت سرِ خودش بسته بود، راه پایین رفتن از پله هارو در پیش گرفت... کف یکی از دست هاش رو به شقیقه اش گرفت و با درهم کشیدنِ چهره اش از دردی که به یکباره به جانش افتاده بود، به راهش ادامه داد و زیر لب گفت:
_ احمق!
با خشم و وحشتی که همه ی خونش رو به جوشش انداخته بود و قدم هاش رو متزلزل کرده، خودش رو به بیرون از بیمارستان رسوند... نفس عمیقی توی سرمای هوای آزاد کشید و نفس های خشمگینش که به سنگینی بیرون میومدن و بخار غلیظی درست میکردن، درست مثل بوفالوی وحشی که فقط به فکر کشتن باشه شبیهش کرده بود!!! بی هدف قدم هاش رو سمت خیابان اصلی کشید و خیره به اطراف به سختی تونست موقعیت یابی کنه... انگار که از اون لحظه به بعد هیچی برای از دست دادن نداشته باشه، نگاهش رو اطراف چرخوند و خیره به پسرکی که با قدم هایی نامیزون و سر و شکلی بهم ریخته تو حال خودش بود و پیش میرفت، نیشخند ترسناکی روی لب هاش نقش بست... سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و با نزدیک شدن بهش، دست انداخت از پشت یقه اش رو کشید و قبل از اینکه صدای داد و فریادش بلند شه سمت کوچه ی فرعی و باریکی که چند قدم باهاش فاصله داشت هولش داد و با پرت کردنش روی زمین با لحنی جنون آمیز غرید:
_ پسرای بد همیشه باید تنبیه بشن!
_ اَههههه... معلومه که تنبیه شدم!!! گورتو گم کن!
پسرک قطعاً تو حال خودش نبود و نمیدونست با چه کسی طرفه که اینطور بی پروا باهاش صحبت میکرد! نیشخند رو لب های کای پررنگ تر شد و با ابروهایی بالا رفته زمزمه کرد:
_ واقعاً؟ تنبیه شدی؟!
پسرک به سختی از جاش بلند شد و غرید:
_ اون عوضیا به اندازه ی کافی حالشون رو بردن!
صدای قهقهه ی کای بلند شد و نگاه متعجب و اخموی پسرک بالا اومد بهش خیره شد که با دیدنِ حالتش با چشم هایی گرد شده قدمی عقب برداشت و پرسید:
_ اصلاً تو... تو کی هستی؟
_ پس نمیدونی با کی طرفی هان؟!
پسرک قدم دیگه ای عقب رفت و انگار که حالا ترس به جاش تزریق شده باشه، دستش رو بالا آورد تا از پیش رویِ کای که با قدم های آروم و ترسناکش بهش نزدیک میشد که فاصله ی بینشون رو ببنده جلوگیری کنه و دوباره با لکنت گفت:
_ ج... جلو ن... ن... نیا! تو...تو... کی هستی؟؟؟
کای با نفس عمیقی که کشید، لحظه ای سر جا ایستاد و در حالیکه با گره کردنِ انگشت هاش توی هم صدای شکستنِ غلنجِ انگشت هاش به گوش میرسید، پلک هاش رو روی هم فشرد و به آرومی جواب داد:
_ کسی که انقدر خوب تنبیهت میکنه تا دیگه نتونی زبونِ درازت رو توی اون دهن گشادت بچرخونی!
قدمی سمت پسرک برداشت که پسرک باز هم عقب رفت و با برخوردش به جعبه های پشت سرش، روی زمین افتاد و نالید:
_ بب... ببین! هرچی که بخ... وای... بخوای... بهت میدم!!! ب...بذار... بذار برم!!!
_ دیره!!!
کای با نیشخند دندان نمایی گفت و تو چشم بهم زدنی سمتش هجوم برد در حالیکه روی سینه اش می نشست، دست هاش رو دور گردن پسرک حلقه کرد و در حالیکه به سختی راهِ نفس هاش رو میبست، از لای دندان های بهم چفت شده اش غرید:
_ کثافت هایی مثل تو... باید انقدر عذاب بکشن تا تمیز بشن!
دست های پسرک که در تقلا بودن به دستش چنگ زد و کای با خشم وصف ناپذیری از این لمس شدن، به یکباره رهاش کرد و بی توجه از روش بلند شد با نگاهی به اطراف، بطری خالیِ سوجویی که چند قدم دورتر افتاده بود برداشت و با کوبیدنش به دیوار شکوندش... با نگاهی به پسرک که با سعی داشت با سینه خیز رفتن از دستش فرار کنه مثل ببری وحشی سمتش هجوم برد و غرید:
_ جرأت کردی دست های کثیفت رو بهم بزنی! آره؟؟؟
بدونِ اینکه متوجه باشه، سر تیزِ بطری شکسته رو بی وقفه توی شکمش فرو میکرد و با هر بار بیرون کشیدنش انگار که خشمگین تر از قبلش میشد، دوباره با شدت بیشتری بهش ضربه میزد... انقدر توی جنون خودش غرق شده بود که هیچ متوجه کاری که میکرد نبود! مثل همیشه اش... با حس خستگیِ ماهیچه هاش گره ی انگشت هاش از روی یقه ی لباس پسرک بی جان باز شد... با افتادنش روی زمین، کای نگاهی به خودش و سر تا پاش که ازش خون میچکید انداخت و با انداختنِ بطریِ شکسته روی زمین بُهت زده قدمی به عقب برداشت... نگاهی به پسرک بی جان و چشم های ثابتش که بهش خیره بودن انداخت و خیره به دست هاش زانو هاش شُل شد و دو زانو کنار جسم بی حالِ پسرک وا رفت...
_ کای!!!
نگاهش چرخید و به کیونگِ وحشت زده ای که نفس زنان بهش نزدیک میشد خیره موند... دست هاش رو بالا آورد و با لبخند فلاکت باری که لحنش سراسر ترس داشت نالید:
_ من... پسر تمیزی ام!!!
کیونگ با چشم هایی از حدقه درومده نگاهش رو از کای گرفت و به جسدی که تماماً دل و روده اش بیرون ریخته بود داد!
_ چیکار کردی احمق؟!
کنار کای روی زانو افتاد و با نفس عمیقی سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و در حالیکه سری تکون میداد، رو به کای که بهت زده و شاید ترسیده تو خودش جمع شده بود، گفت:
_ باید ببرمت خونه!
کای که کاملاً بی دفاع به نظر میرسید، مطیعانه سری تکونی داد و کیونگ از این همه تغییری که ازش داشت به چشم میدید، با قلبی فشرده کمکش کرد از جا بلند شه و با نگاهی به تهِ کوچه که راهِ خلوتی داشت، به اون سمت بردش و در همون حال دست برد از توی جیبش فندکی با طرح های پر پیچ و تابش رو خارج کرد سمت جسد پسرک پرتاب کرد و دوباره رو به کای غرید:
_ از بیمارستان فرار کردی و توی جای شلوغی مثل اینجا به فکر تمیز کاری بودی؟!
نگاه پوچ و خالیِ کای سمتش چرخید و بهش خیره موند که کیونگ نفسش گرفت و با همون بُهتی که داشت کم کم راه نفس هاش رو میبست، ایستاد و پرسید:
_ کای... میفهمی چیکار کردی؟
کای سرش رو با گیجی به طرفین تکون داد و بُهت کیونگ رو که کم کم جای خودش رو به وحشت داده بود، بیشتر کرد... کیونگ با نفس عمیقی که تنها باعث نفس بریدگیِ بیشترش شد، سری تکون داد و به آرومی گفت:
_ همینجا بمون و از جات تکون نخور!!!
کای باز هم مطیعانه سری تکون داد و کیونگ با نگاهی به اون جسد پا تند کرد و دوان دوان سمت نزدیک ترین سوپر مارکتی که اون اطراف بود رفت... وقت نداشت کای رو به خانه برسونه و بعد برگرده تا آثارش رو از بین ببره! وقت نداشت و باید هرچه سریعتر کای رو از این جهنمی که به راه انداخته نجات میداد... اون کوچه ی فرعیِ خلوت توی پر رفت و آمد ترین خیابان اصلیِ شهر بود و خیلی نمیتونست به امید پیدا نشدنِ اون جسد وقت کشی کنه... انقدر سریع وارد فروشگاه شده و یک باکس نوشابه خریده بود که حتی شک داشت کارت اعتباریش رو برداشته باشه ولی چه اهمیتی داشت تا وقتی که کای رو به آشفته ترین حالتِ خودش رها کرده؟! میترسید با دیوانگی هاش باز هم کار دست خودش بده... به محض رسیدنش به کوچه، بی توجه به اطراف، سریع واردش شد و به محض رسیدنش در حالیکه با عجله باکس نوشابه رو باز میکرد، فندکش رو روشن کرد و با گرفتنِ شعله اش جایی نزدیکِ گوشِ قربانی، علامتی که باعث شده بود تا به عنوان مظنون بهش شک کنن رو دوباره ثبت کرد! " K "... با پاشیدنِ نوشابه روی سرتاسر اندامِ متلاشی شده ی اون پسرک، با اینکه میدونست مدرکی به جا نمونده، محض احتیاط شیشه ای که کای باهاش شکم پسرک رو دریده بود، برداشت توی جیب پالتوش چپوند و بدونِ اینکه حواسش به دست های خونیِ خودش باشه و اثر انگشت هایی که بی حواس باقی گذاشته، با جا گذاشتنِ باقیِ باکس نوشابه ها از جا پرید و سمت کای رفت... کای همچنان تو خودش جمع شده، با در آغوش گرفتنِ زانو هاش توی خودش میلرزید و مدام زیرِ لب زمزمه میکرد:
_ من تمیزم! من پسر تمیزی ام! من تمیزم!
کیونگ با بلند کردنش از همون مسیر باریکی که به پشت بیمارستان ختم میشد، سمت ماشین بردش و ذهنش رو به هر چیز دیگه ای که ممکن بود پیش بیاد، بست!!!
.*~*. .*~*.

گل شبدر🍀 Clover FlowerOù les histoires vivent. Découvrez maintenant