_ هیونگ!
سهون با حواس پرتی سر بلند کرد بهش خیره شد که ته هیونگ، با حالت متفکری خیره به عکسِ جدیدی که به آرشیو عکس هاشون به عنوان مدرک اضافه شده بود، پرسید:
_ چرا باید همچین اثری از خودش به جا بذاره؟
سهون با دنبال کردنِ ردِ نگاه ته هیونگ خیره به اون عکس و دختری که رد سوختگی های بدنش به شکل گل چهار برگی در اومده و یکی از اون گل های ریز و سفید در مرکزیتش قرار داشت، سری تکون داد و جواب داد:
_ شاید یه نفرِ دیگه است که سعی داره شبیهِ مظنون اصلی به نظر بیاد!
_ ما که هیچ اطلاعی از مظنون اصلی نداریم...
خیره به سهون و نگاهِ پوچِ تو چشم هاش، لب گزید و جمله اش رو اصلاح کرد:
_ البته... داریم! منتهی مطمئن نیستیم!!!
_ چرا پرستارِ شیفتِ ایستگاهِ پرستاری یهویی تصمیم میگیره با پلیس راجع به مورد مشکوکی که مدت ها قبل بستری شده، صحبت کنه؟
سهون با حالت گیجی، با یاد آوریِ حرف های اون پرستار که به اون بیمارستان کشیده بودش و اطلاعاتی که از بار شب های تاریک بدست آورده که عکس اون هم جزئشون بود، پرسید و ته هیونگ با بی خیالی شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
_ کسی بهش گفته بوده؟!
_ کیه که در عین نزدیک بودن به قاتل، همزمان کمکش میکنه و اینجوری میخواد تو دام بندازتش؟
_ یعنی میخوای بگی بین بازیِ دوتا بچه ی بزرگسال در سردرگم شدیم؟
ته هیونگ شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ هر چیزی ممکنه!!!
سهون با تکونِ سرش به طرفین با چشم هایی ریز شده گفت:
_ نچ... امکان نداره! این پازل یه تیکه ی گم شده داره!!!
ته هیونگ با کلافگی همه ی برگه های روی میزش رو روی زمین ریخت و با بهم ریخته کردنِ موهاش نالید:
_ دلم میخواد بعد از این پرونده استعفا بدم و تا مدت ها به سفر برم!
سهون بی توجه بهش با دنبال کردنِ تک تکِ نشونه های کمی که براشون به جا مونده، از روی عکس هایی که به بُرد رو به روش نصب بود، نفس عمیقی کشید و با خودکاری که توی دستش بود و روی کاغذ زیر دستش، طرح های نا مفهمومی باهاش میکشید، لا به لای همه ی خط خطی هاش نوشت: " کای " و با خط خطی کردنِ بیشترش خیره به اسمی که محو میشد، اخم هاش تو هم گره خوردن و زیر لب گفت:
_ محاله!
.*~*. .*~*.
کیونگ با نگاهی خیره بهش، نفس عمیقی کشید و با آرامش دست هاش رو روی میز گره کرد و به آرومی گفت:
_ خب...
کای دهن باز کرد حرفی بزنه که با حس تاریکیِ عمیقی که انگار داشت مثل یه گودال درهم فرو میبردش، نفس کم آورد و با مردمک هایی گشاد شده دهن بست و لب هاش رو روی هم فشرد... کیونگ که به تک تکِ واکنش هاش با دقت خیره شده بود، با فشردنِ انگشت هاش روی هم، سری تکون داد و به همون آرومیِ قبل گفت:
_ اشکالی نداره کای... هرچی که درونت هست رو بریز بیرون!
کای اخم پررنگی به این لحن حرف زدنش کرد ولی از درون انگار در حالِ فرو پاشی بود! نفس هاش کم کم رو به تموم شدن میرفتن انگار که به نفس نفس افتاده باشه دانه های ریزِ عرق کنارِ شقیقه هاش پدیدار بود... دوباره دهن باز کرد حرفی بزنه که با فشردنِ پلک هاش روی هم، بازهم دهنش بدونِ اینکه کوچکترین صدایی ازش خارج بشه، بسته شد با کلافگی خاصی که بین همه ی بی حسی هاش مسخره به نظر میرسید، همه ی توانش رو جمع کرد و نالید:
_ نمیتونم!!!
کیونگ از جا برخاست و با قدم های آرومش و خونسردیِ ذاتیش که میدونست چقدر با نگرانی همراهه و به سختی خودش رو در برابر طوفانِ درونی اش نگه داشته، رو به روش ایستاد و با تکیه ای به میزش، خیره به صورت کای که نگاهش رو به زمین دوخته بود، گفت:
_ میتونی راجع به هرچیزی که بخوای، اینجا حرف بزنی...
سرِ کای بالا اومد و با نگاهی بیگانه بهش خیره شد و سری به طرفین تکون داد! نمیتونست!!! کای با همه ی بی حسی هاش نمیتونست درباره ی فوبیای عمیقی که سالها از پا درش آورده بود، حرف بزنه! کیونگ بی اختیار روی زانوهاش نشست و از پایین خیره به چهره ی درهم رفته اش گفت:
_ باید بتونی!
کای کلافه از جا برخاست و با تکون دادنِ دستی توی هوا، اعتراض و عاجز بودن هاش رو نشون داد و کیونگ خیره بهش که با نفس هایی گرفته و پشت بهش وسط اتاق ایستاده بود، دوباره گفت:
_ پس برو!!!
کای بی هیچ حرفی قدمی سمت درِ اتاق برداشت و ناخواسته چرخید و خیره بهش سرجاش ایستاد! کیونگ بدونِ هیچ حرکتی بهش خیره موند و کای قدمی سمتش برداشت و به آرومی سرجایِ قبلیش برگشت...دوباره نشست و بدونِ اینکه ثانیه ای ارتباط چشمیشون رو قطع کرده باشه، با تکیه ی آرنج هاش به زانو، فاصله ی بینشون رو کمتر کرد و به آرومی که انگار لحن همیشگیِ خودش رو دوباره زنده کرده باشه، همون لحنِ سرد و ترسناکی که لرزه به اندام شنونده مینداخت، گفت:
_ تو... کمکم کن!
کیونگ با حالتی بین بُهت و ناباوری پلکی زد و بی اختیار پرسید:
_ چجوری؟!
به محض تموم شدنِ جمله اش، لب هاش رو روی هم فشرد و با کش اومدنِ نیشخند روی لب های کای، خودش رو بیشتر به خاطر جمله ی احمقانه اش سرزنش کرد... کای با نفس عمیقی که کشید، عقب رفت با تکیه به پشتیِ صندلی که روش نشسته بود، گفت:
_ گرمای اتاقت... عطر مزخرفی که مثل طلسم همه جارو گرفته...
مکثی کرد و کیونگ با کامل کردنِ جمله اش، از جاش برخاست:
_ نفرت انگیزه!!!
نیشخند کای رو به عمیق تر شدن رفت و با سری که به نشونه ی تایید تکون داد، با بی حسی که دوباره بهش غالب شده بود، بهش خیره موند... کیونگ بدونِ پرسش سمتِ قفسه های گوشه ی اتاق رفت و مشغولِ درست کردنِ قهوه شد... طبق روال همیشه اش، فنجان های قهوه رو روی میز گذاشت و با قرار دادنِ ظرف شکر، منتظر ماند... کای با همون نیشخند پاک نشدنیِ روی لب هاش، دست برد سمت ظرف شکر و بعد از اضافه کردنِ قاشقی با نیشخند دوباره ای به کیونگِ بُهت زده، فنجانش رو برداشت و جرعه ای ازش نوشید... با درهم کشیدنِ چهره اش نگاهی به محتویات غلیظ و تیره ی درون فنجان انداخت و غرید:
_ باید یاد بگیری قهوه های بهتری درست کنی!
_ هر وقت که تو تونستی از خاطرات تاریکت بگی!!!
نگاه کای به چهره ی سرد و چشم های بی حسی که برقِ پیروزی داشت، دوخته شد و کیونگ با بالا انداختنِ ابروش، فنجانش رو برداشت و تلخ سر کشید!!! کای بازهم نفس عمیقی کشید و انگار که عطر اون شبدر ها برای ریه هاش زیادی باشن، به سُرفه افتاد... کیونگ با لذتی که از نوشیدنِ قهوه اش به سلول هاش تزریق شده بود، بی اهمیت به عقب تکیه زد و بعد از قرار دادنِ دوباره ی فنجانش روی میز، کتابی برداشت و در حالیکه خودش رو سرگرمِ مطالعه نشون میداد گفت:
_ اگه حس کردی آماده ای...
نگاهی به چهره ی کای انداخت و جمله اش رو کامل کرد:
_ شروع کن!
کای بی هیچ حرفی بدونِ اینکه نگاهش رو ازش بگیره، بی اختیار ذهنش سمت خاطرات دور و تاریکش کشیده شد و فشار انگشت هاش دور فنجان قهوه اش بیشتر...
.*~*. .*~*.
_ دکتر...
کیونگ سر بلند کرد و با دستی که به گردنش گرفت به خاطر زیاد پایین بودن های سرش و چشم هایی ریز شده، سایه ی منشی اش رو از بین تاریک روشن های اتاق تشخیص داد و پرسید:
_ طوری شده؟
_ من... میتونم برم؟!
کیونگ با نگاهی به ساعت که از دهِ شب گذشته بود، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ آره... تا همین الان هم زیادی موندی! ممنون!
با بسته شدنِ درِ اتاق، نگاهش رو به کای که همچنان بی حرکت جلوش نشسته بود داد و از جا برخاست... کش و قوسی به بدنِ خشک شده اش که ساعت ها از روی صندلی بلند نشده بود، داد و در حالیکه کتابش رو به پشت روی میز برمیگردوند، خواست سمت گوشه ی اتاق بره و بازهم قهوه بریزه که وسط راه، با صدای کای متوقف شد:
_ یادت باشه که کینه و نفرت بدترین آفت برای زندگیته!
کیونگ درجا چرخید و با نگاهی بی روح تر و سردتر از همیشه اش، خیره بهش گفت:
_ تو اینجایی که من بهت کمک کنم!
کای با لبخند سر چرخوند و در حالیکه از جاش بلند میشد، سری به نشونه ی تایید تکون داد و پرسید:
_ تو چرا اینجایی؟!
کیونگ ناخواسته با نگاهی به خودش سر بلند کرد و خیره به مسیرِ دور شدنِ کای غرید:
_ نمیتونی تنها بری!!!
_ میتونی جلوم رو بگیری؟
_ کمکم کن!
کای ایستاد و کیونگ با قدم های آهسته ای از پشت بهش نزدیک شد و تو نزدیک ترین فاصله ازش ایستاد، با بالا کشیدنِ خودش نزدیکِ گوشِ کای زمزمه کرد:
_ یه رازی هست که باید کشف کنم!
کای بی هیچ حرکتی همچنان سرِ جاش ایستاده بود که دست های کیونگ دور کمرش حلقه شد و با تکیه دادنِ سرش به پشتِ کای بی توجه به نفس هاش که به ناگه گرفته شد، دوباره گفت:
_ پلیسمون یه راز بزرگ پیشِ من داره!!!
.*~*. .*~*.
_ سهون!
_ چته؟!
سهون با بی حوصلگی تو گوشی غرید و کای در حالیکه به آرومی و طبق عادت هر روزه اش مسیر خانه تا ایستگاه اتوبوس را قدم زنان طی میکرد که به سر کار بره، گفت:
_ شب بیا پیشم!!!
_ باید اداره بمونم!
_ کاراتو بیار خونه!!!
_ نمیتونم... خارج کردنِ همه ی پرونده ها از مرکز میتونه تخلف به حساب بیاد! دردت چیه؟
کای بدون جواب دادن، شونه ای بالا انداخت و سهون دوباره غرید:
_ اون بار... بارِ شب های تاریک که نزدیکِ خونه اته! گفتی مشتریِ ثابتشی آره؟ چقدر احتمال داره بتونی گرون ترین هرزه هاشو برای یه شب اجاره کنی و هر بلایی خواستی سرشون بیاری!!!
_ میشه گفت از معدود بارهاییه که هیچ محدودیتی نداره! مخصوصاً برای مشتری های وی آی پیش!
_ یعنی میگی امکانش هست که یه مشتری بتونه جوری با هرزه هاش برخورد کنه که حتی تا سر حد مرگ برن؟!
لبخند کجی روی لب های کای پدیدار شد و با همون لحن آرومش که همیشه در برابر طعمه هاش پیدا میکرد جواب داد:
_ حتی میتونه کامل بسوزونَدِش بدونِ اینکه کسی بهش بگه چرا؟!!!
سکوتِ سهون لبخندِ روی لب های کای رو عمیق تر کرد و ارتباط قطع شد... سهون خیره به برگه ی خط خطیِ جلوش، انگار که چیزِ جدیدی یادش اومده باشه، جوری که انگار مدت ها جلوی چشمش بوده و تا حالا ندیده بودش، بُهت زده با خودش تکرار کرد:
_ بسوزونَدِش؟
با ریزتر کردنِ چشم هاش، سر بلند کرد و خیره به اسمِ کای که لابه لای عکسی که از لیست وی آی پی های اون بار گرفته بود، کنار بقیه ی مدارک به بُرد نصب شده بود، با ناباوری لب زد:
_ تو همیشه عاشقِ آتیش بازی بودی کیم کای!!!
.*~*. .*~*.
VOUS LISEZ
گل شبدر🍀 Clover Flower
Fanfictionکاپل: کایسو✨ 🔍 ژانر: معمایی ، عاشقانه _ اولینِ من ترسناک ترین بود! اولین باری که جونِ یه آدم رو گرفتم... 🚬🔥⚰️🍀 پرونده ای حل نشدنی برای کارآگاه جوانی که به دنبال انتقام پا به اداره ی پلیس گذاشت... قاتلی که با وجود شرط مهمی برای زندگیش، لمس نشدن ت...