نزدیکی / ۲۵

47 19 0
                                    

" فلش بک "

_ منظورتون چیه که میگین موردِ مشکوک؟!
_ من نمیدونم قربان، هیچ اطلاعاتِ دیگه ای بهمون داده نشده ولی با توجه به شرایطی که بیمار داشت، میتونم با اطمینان بهتون بگم که نوعی آزار و اذیت یا حتی تجاوز به حساب میاد!!!
پرستاری که با سهون، صحبت میکرد با باز کردنِ درِ یکی از اتاق ها جمله اش رو به پایان رسوند و با تکون سرش، تنهاش گذاشت... سهون خیره به دختری که با بدنی تماماً باند پیچی شده روی تخت خوابیده بود، اخم هاش رو توهم کشید و خیره به دفترچه اش، با لبخندی روی لب هاش جلو رفت و روی صندلیِ کنار تختش نشست... هنوز ثانیه ای از حضورش اونجا نمیگذشت که در اتاق باز شد و صدای زنانه و نسبتاً سردی پرسید:
_ شما کی هستین؟
سهون از جا برخاست و چرخید خیره به زنی که دست هاش رو جلوی بدنش گره کرده، نگاهش هم مثل لحنش با همراه بود و با نگاه سردی بهش خیره، جواب داد:
_ روز بخیر خانوم... شما نسبتی با ایشون دارین؟
با اشاره ی سر به دختر پشت سرش دوباره به زنِ رو به روش خیره موند که زن بدونِ کوچکترین تغییری در چهره اش، دوباره در جواب پرسید:
_ ازتون پرسیدم شما کی هستین؟
سهون با صاف کردنِ گلوش دفترچه اش رو توی جیب پشتیِ شلوارش گذاشت و در جواب کیف پولش رو در آورد، با نشون دادنِ کارتِ شناساییش دوباره لبخندی به روی زن زد... زن که همچنان بی حس و خونسرد به نظر میرسید، قدمی جلو برداشت و با نگاهی به دختر خوابیده ی روی تخت رو به سهون گفت:
_ چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟!
_ میتونین دقیق برام تعریف کنین که چه اتفاقی برای ایشون افتاده؟
نگاهِ خالیِ زن به چشم های سهون دوخته شد و جواب گرفت:
_ دخترِ من... متناسب با شغلی که داره، این اتفاق ها براش عادیه!!!
_ اما خانوم... طبق چیزی که پرستار گفت، دخترتون با مرگ...
_ جناب کارآگاه!!! این شهر پر از روانی هاییه که برای یه ثانیه خوش گذرونیِ بیشتر به هر کاری دست میزنن! نه من... وَ نه دخترم، هیچ کدوم شکایتی نداریم... پس خواهش میکنم از اینجا برین!!
سهون که به خاطرِ لحنِ تند اون زن، جمله اش نیمه تموم مونده بود، با بستنِ دهنش بازدمش رو صدا دار بیرون داد و با احترامی به اون زن گذاشت، سمت در اتاق رفت... اما قبل از باز کردنِ در، برگشت نگاهی به زن انداخت و به عنوانِ آخرین سوال پرسید:
_ حداقل... میتونین بگین دخترتون توی کدوم بار کار میکرد؟
_ بار شب های تاریک!!!
زن بدونِ کوچک ترین نگاهی بهش جواب داد و سهون سریع از اتاق خارج شد... با سری که با لبخند برای پرستارِ پشت ایستگاه تکون داد، سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و از بیمارستان خارج شد... با سرچِ ساده ای به راحتی آدرسِ اون بار رو پیدا کرد و بی فکر سوار ماشینش شد و دقایق بعدی جلوی اون بار ایستاده بود... با نگاهی به اطراف، اخم هاش ناخواسته توهم گره خورد و زیر لب زمزمه کرد:
_ اینجا نزدیکِ خونه ی کایِ احمقه!!!
ناخواسته زیرِ لب با خودش لب زد و با جرقه ای که تو ذهنش خورد، اخم هاش بیشتر درهم گره خورد و سریع واردِ بار شد... صدای موسیقی هم چنان بلند بود اما فضای داخلیِ بار به طور کل، خلوت بود... تک و توک پرسنل های بار یا مشتری های روزانه به چشم میخوردن و سهون با پیدا کردنِ اتاقی که بالاش بزرگ و رنگی رنگی نوشته شده بود: " مدیریت " تقه ای به درِ اتاق زد و وارد شد... دختری که پشت میز نشسته بود، با بلند کردنِ سرش، لبخندی تحویلش داد و گفت:
_ میتونم کمکتون کنم؟
سهون با نگاهِ دقیقی به اطراف اتاق، لبخندی روی لب هاش نشوند و با قدم های آرومی خودش رو به صندلی های چیده شده رو به روی میز اون دختر رسوند و با نشستنِ روی یکی از آنها، با خوشرویی در جواب گفت:
_ خب... میدونین؟ من دانشجوی جامعه شناسی هستم و روی پروژه ای کار میکنم که به خاطرش باید یه آمار کلی از همه ی بار ها سطح شهر و مهمان های ثابت و ویژه اشون یا میزان در آمد و شلوغی هاشون در بیارم... واقعاً خوشحال میشم اگه بهم کمک کنین! واقعاً این پروژه، پروژه ی مهمیه برام و به خاطرش یه هفته اس که خواب ندارم!!!
خیره به حالت چهره ی دختری که به راحتی با حرف هاش تحت تاثیرش قرار داده بود، با مظلوم نمایی سری تکون داد و دختر با حالتی نامطمئن، نفسی تازه کرد و گفت:
_ شما... میتونین تا اومدن رییس صبر کنین؟
_ میتونم... ولی اگه الان شما بهم کمک کنین، تا وقتی که رییستون برسه، من تعداد بار های بیشتری رو دیدم و کارم راحت تر میشه!
دختر با نگاه مرددی به سهون، نفسش رو حبس کرد و با سری که تکون داد، گفت:
_ باشه... باشه! فقط سریع هرچی که میخوای رو بردار!!!
از توی کشوی میز که قفل شده بود، زونکنی خارج کرد و با گذاشتنش روی میز، سریع از جا بلند شد و با نگاهی به ساعت دوباره گفت:
_ فقط... سریع!!!
سمت درِ اتاق رفت و با خارج شدن ازش سهون رو تنها گذاشت... سهون با نیشخندی گوشه ی لب زونکن رو سمت خودش کشید و با پیدا کردنِ لیست مشتری های ثابت و وی آی پی شروع به خواندنِ تک تکِ اطلاعاتشون شد... اطلاعاتی که شاید به دردش نمیخوردن! تقریباً به وسطای لیست رسیده بود که با تقه ای که به در خورد، سریع گفت:
_ الان... الان!
نگاه سرسریِ دوباره ای به لیست انداخت و با دیدنِ اسم آشنایی، میخکوب شد!!! با اخم هایی درهم کشیده دوباره نگاهی به اسم انداخت و با فشردنِ چشم هاش دقیق تر بالا و پایین اون اسم رو نگاه کرد... نه انگار اشتباه نمیکرد و اون اسم، واقعاً اسمِ کای بود!!! با نفسی حبس شده صاف ایستاد و دوباره نگاهی به لیست انداخت... تقه ی دیگه ای به در اتاق خورد و سهون بدونِ معطلی عکسی از لیست مشتری های وی آی پی اون بار گرفت و با بستنِ زونکن سریع از اتاق خارج شد... رو به دختر نگرانی که بیخودی خودش رو اینور و اونور میزد، سری تکون داد و با عجله طوری که انگار هیچوقت اونجا حضوری نداشته، از بار بیرون زد... توی ماشین خیره به عکس لیست مشتری های وی آی پی که از روش عکس گرفته بود، به فکر فرو رفت و با کشیدنِ نفس عمیقی سری تکون داد، با روشن کردنِ ماشین سمت اداره به حرکت درومد!
.*~*. .*~*.
_ جونگین!
با نگاه مرگباری بهش خیره شد که سهون با نیش بازی، شونه ای بالا انداخت و با بالا آوردن کیسه های توی دستش، گفت:
_ مرغ گرفتم!!!
جونگین با اخم هایی در هم کشیده و چهره ی درهمی به سختی از روی تخت بلند شد و سهون با همون نیش باز دوباره گفت:
_ این موقعِ روز وقت خوابیدنه آخه؟
_ فقط خفه شو!!!
جونگین قبل از ورودش به حمام توی اتاق رو بهش غرید و سهون با همون سرخوشی چرخید و با قرار دادنِ کیسه های غذا روی میز، نگاهش ماتِ تُنگِ شیشه ایِ روی کانتر شد...
_ خودت خونه زندگی نداری؟
با شنیدنِ صدای جونگین، از جا پرید و رو بهش با لودگی گفت:
_ میدونی که چقدر از تنهای متنفرم!!!
_ حال بهم زن!
_ هی راستی!!! یه بارِ خوب پیدا کردم! نزدیک خونه ات...
_ مشتریِ ثابتشم!!!
سهون که با زیرکی بحث اون بار رو پیش کشیده بود، با این جواب جونگین، درجا وا رفت و با نشستنش روی صندلیِ پشت میز خیره به جونگین که با خونسردی دو بطریِ سوجو از یخچال خارج میکرد، با همون لحن وا رفته اش گفت:
_ مشتری ثابت؟! عوضی نباید به من میگفتی!!!
نگاه همیشه بی حسِ جونگین بهش دوخته شده و جواب گرفت:
_ وقت داشتی؟!
سهون با کلافگی سری تکون داد و با قاپیدنِ یکی از بطری ها از دست جونگین و باز کردنش، بی وقفه ازش سر کشید و با پشت دست دهنش رو پاک کرد... بی ربط و با نگاهی به اطراف رو به جونگین که مشغول باز کردنِ مرغ ها بود، پرسید:
_ خونه ات زیادی ساکت نیست؟!
_ سهون چه مرگته؟؟؟
_ پرونده ی دکتره دیوونه ام کرده!
_ همون که دستگیرش کرده بودی؟!
_ آزاد شد!!!
جونگین با ابروهایی بالا رفته بهش خیره شد که سهون سری تکون داد و دوباره گفت:
_ اعتراف نکرد و نتونستیم مدرک دیگه ای پیدا کنیم!
_ این یعنی بی گناهه؟
نگاه سهون بالا اومد و برای دقایقی طولانی به چشم های جونگین دوخته شد... با نفس عمیقی که کشید دوباره بطریش رو سر کشید و سری به طرفین تکون داد... جونگین تکه ای مرغ جدا کرد، به زور دستش داد و با گرفتنِ بطریِ سوجو از دستش غرید:
_ یکم غذا بخور تا نمیری!!!
سهون با حالت گرفته ای گازی به مرغش زد و آهسته زمزمه کرد:
_ فکر کنم قاتلِ اصلی رو پیدا کردم!
_ خب... چرا دستگیرش نمیکنی؟
نگاه سهون به چهره ی خونسرد جونگین که با بی اهمیتی داشت نهایت لذت رو از غذا خوردنش میبرد، دوخته شد و جوابی نداد... نگاه جونگین بالا اومد و خیره تو چشم هاش که نگاهش گنگ و ناخوانا بود، سری تکون داد و سهون با شونه ای که بالا انداخت، مشغول خوردنِ بقیه ی مرغش شد... تهِ دلش آشوب بود و با حس عجیبی بین شک و اطمینان، بین زمین و هوا معلق مونده بود! انگار که نسبت به چیزی اطمینان صد در صدی داشت و در عین حالا میدونست که کاملاً در اشتباهه... نمیتونست تصمیم عاقلانه ای بگیره و حس میکرد بازیچه ی دستِ کسی شده که یک قدم ازش جلوتره... تا آخر روز خانه ی جونگین ماند و به محض تاریک شدنِ هوا، باهم از خانه بیرون زدن و به بارِ نزدیک خانه ی جونگین، بار شب های تاریک، رفتن تا با خوش گذرونی و غرق بی خبری هاشون شدن، چند ساعتی رو از روند زندگی فاصله بگیرن! هرچند بی فایده!!!
.*~*. .*~*.
جونگین با بالا کشیدنِ سهون که به شدت مست شده و روی پای خودش بند نبود، به سختی وادارش کرد به ایستادن و با کلافگی غرید:
_ تو این قبرستون دنبال چی میگردی؟
_ من یه راز دارم جونگین!!!
جونگین با درهم کشیدنِ اخم هاش، تکونی به سهون داد و دوباره غرید:
_ باید ببرمت خونه!
_ نه... نه... خون...ه... نه!
جونگین خیره به چهره ی گل انداخته اش، بازدمش رو صدا دار و با خستگی بیرون داد و سهون با همون حالتِ مستش، قهقهه ای زد و با نزدیک کردنِ سرش تو گوش جونگین دوباره گفت:
_ من... یه راااازززز... دا...رم! راز!
جونگین سری تکون داد و با نگاهی به ساختمان متروکه ی رو به روشون، سهون رو روی یکی از بلوک هایی که بلا استفاده افتاده بودن، نشوند و با زانو زدن رو به روش، خیره تو چشم هاش که روی هم میرفتن، گفت:
_ باشه بگو! رازت رو بگو...
سهون دوباره قهقهه ای زد و با بی حالی انگشتش رو بالا آورد و گفت:
_ قول؟
جونگین گنگ بهش خیره موند که سهون دوباره خنده ای سر داد و گفت:
_ قول بده نترسی!
جونگین بدونِ هیچ واکنشی انگشت سهون رو تو دستش گرفت و سهون با محو شدنِ ناگهانیِ خنده اش با نگاهِ پوچی به جونگین خیره شد و به ثانیه نکشیده، از حال رفت!!! جونگین با گرفتنش از سقوطش روی زمین جلوگیری کرد و با حرص زیر لب غرید:
_ نباید پلیس میشدی رفیق!!!
به سختی سهون رو روی پشتش کشید و با کول کردنش، با هر سختی که بود، تاکسی گیر آورد و سهون رو به خانه ی خودش برد... اما ذهنش درگیر شده بود... درگیر رازی که سهون تو عالم مستی ازش حرف زده و جایی که با زور و داد و فریاد برده بودشون... اون ساختمان متروکه... با خروجش از آپارتمان سهون، نگاهی به ساعتش انداخت و با صدای زنگِ موبایلش از جا پرید... با دیدنِ شماره ی ناشناسی که افتاد بود، اخم هاش رو توهم کشید و جواب داد... با شنیدن صدای همیشه خونسردِ کیونگ، گره ی ابروهاش باز شد و به آرومی گفت:
_ چی میخوای؟
_ خیلی وقته تو خونه ات منتظرم...
کای با نفس عمیقی که کشید، ارتباط رو قطع کرد و با قدم های آرومی به راه افتاد... با وجود همه ی کار هایی که انجام میداد، رابطه ی دوستیش با سهون، از با ارزش ترین دارایی های زندگیش بود... رابطه ای که باعث میشد به خاطرش به خودش مسلط بمونه و اگه گاهی خودش رو به سایه میکشید، تو عمقی ترین تاریکی های وجودش تنها یه دلیل داشت... سهون!!! بعد از طی کردنِ مسیر نیم ساعته ای که به خاطر پیاده طی شدنش سه ساعت طول کشیده بود، به خانه رسید و جلوی درِ خانه با یاد آوریِ کسی که داخل انتظارش رو میکشید، کلافه دستی به صورتش کشید و رمز رو وارد کرد... به محض ورودش و روشن شدنِ چراغ اتوماتیکِ جلوی در، نگاهی گذرا به اطراف ساکت خانه انداخت و بی اهمیت پالتوش رو آویزِ جالباسی کرد... خودش رو به آشپزخانه رسوند و بعد از خوردنِ دوتا مسکن قوی که برای آروم کردنِ سر دردِ دیوانه کننده اش که به خاطر نوشیدنِ الکل شدید تر شده بود، به اتاقش رفت و با دیدنِ کسی که روی تختش به خواب رفته، بُهت زده سر جاش میخکوب شد و پلکی زد... سریع به خودش اومد و با کشیدنِ اخم هاش توی هم بیهوده صداش رو صاف کرد و با تکونِ خفیفی که کیونگِ خواب رفته روی تختش خورد، قدمی سمتش برداشت و با سردیِ عجیبی که انگار بیشتر از هر موقع دیگه اش شده بود، غرید:
_ فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟!
_ به خاطر پروندنِ دختره که میخواستی باهاش یه رابطه ی نسبتاً طولانی رو تجربه کنی، عذاب وجدان داشتم!
کیونگ با خواب آلودگی جوابش رو داد و کای با حالتی بین خشم و گیجی سری تکون داد و گفت:
_ رو تخت من از شر عذاب وجدانت خلاص میشی؟
کیونگ با کشیدنِ اخم هاش توهم، یک چشمش رو باز کرد تو تاریکی به سایه ی کشیده ی کای بالا سرش خیره شد و جواب داد:
_ نمیتونستم رو تختی که ادم کشتی، راحت بخوابم!
کای با حس شعله های خشمی که انگار با زبانه کشیدنش داشت از چشم ها و دهانش بیرون میزد، چشم هاش رو روی هم فشرد و با کشیدنِ نفس عمیقی برای آروم کردنِ خودش، بی اختیار سمتش هجوم برد و با فشردنِ گلوش، خودش رو روی بدنش کشید و با خیمه زدن روش با نزدیک ترین فاصله بهش تو صورتش غرید:
_ و چی باعث شده فکر کنی هر غلطی بکنی ازت میگذرم و زنده میذارمت؟!
کیونگ که به دست کای چنگ زده بود و با اینکه سعی داشت مثل همیشه اش خونسرد باشه، از بی نفسی زیر دست کای به تقلا افتاده بود، دهن باز کرد و به سختی جواب داد:
_ کمک... کمکت کنم!
فشار دست های کای دور گلوش بیشتر شد و با حس تموم شدنِ نفس هاش، لب هاش رو روی هم فشرد، دستش از روی دست کای شل شد و با بستنِ چشم هاش منتظر مرگش شد ولی درست تو همون لحظه فشار دست کای برداشته شد و با عقب کشیدنِ خودش به کیونگی که حجم زیادی از اکسیژن رو یکباره به ریه های بی نفسش میکشید، اجازه ی حرکت داد... کیونگ با سرفه های شدیدی که میکرد، از روی تخت پایین غَلطید و دو زانو روی زمین افتاد... کای با نگاهی سرد و خالی، سمت کمد لباس هاش چرخید و بی توجه به کیونگ که همچنان به سختی نفس میکشید، مشغولِ تعویض لباس هاش شد...
_ چرا نکشتیم؟!
نگاه بُرانِ کای سمتش چرخید و بدونِ اینکه جوابی بده، سمت تختش رفت... جایی خلاف جهتی که کیونگ روش دراز کشیده بود، زیر پتوش خزید و با بستنِ پلک های سنگینش بر اثر قرص های مسکن، به آرومی زمزمه کرد:
_ چون آدم بخشنده ای نیستم!
کیونگ صاف نشست و خیره به نیمرخِ آروم گرفته اش با جسارت روی تخت خزید، با تکیه ی آرنجش، بلند شد خودش رو سمت کای کشید و با فاصله ی کمی ازش روی صورتش لب زد:
_ ولی زندگیِ منو بهم بخشیدی!!!
در کمال تعجب لبخندی روی لب های کای که همچنان چشم هاش بسته بود، نقش بست و جواب داد:
_ کی میدونه؟!
کیونگ بُهت زده خودش رو عقب کشید و ناتوان روی تخت وا رفت طوری که انگار داشت با بافت نرم و سفیدش یکی میشد... با گزیدنِ لب پایینش چشم هاش رو روی هم فشرد و با چرخشی به پهلو، پشت به کای کرد و سعی کرد با نادیده گرفتنِ قلبِ همیشه آرومش که حالا شدیداً به تپش و تقلا افتاده بود، خودش رو خواب کنه... برای اولین بار، همه ی خونسردی های وجودش به باد سُخره گرفته شده بود و حتی نمیتونست تظاهر به آرامش کنه!!!
.*~*. .*~*.

گل شبدر🍀 Clover FlowerWhere stories live. Discover now