نگاهی به منظره ی رو به روش انداخت و بدون هیچ حسی که از تو چشم هاش خونده بشه، نفس عمیقی کشید...
_ جونگین پسرم! میتونی بیای کمکم؟
جونگین سر چرخوند و خیره به مادرش که در تلاش بود تنهایی زیر انداز بزرگی رو روی زمین پهن کنه، سری تکون داد و سمتش رفت... سر دیگه ی زیر انداز رو گرفت و باهم روی زمین پهنش کردن... باز هم یه پیکنیک و برنامه ی خانوادگی اجباری دیگه! دورهمی که جونگین و خواهرش هرجایی از کره ی خاکی که بودن، باید برای شرکت خودشون رو میرسوندن و هیچ عذری هم پذیرفته نمیشد! پدرش با ذوق وسایل پیکنیک رو از داخل ماشین آورد و بعد از قرار دادنشون روی زیر انداز، با خوشحالی دست هاش رو بهم مالید و درحالیکه نفس عمیقی میکشید، گفت:
_ خب... بیاین یه روز خوب کنار هم داشته باشیم! جونگین، جینا، گوشی هاتونو رد کنید بیاد!!!
هردو با نارضایتی و بی حرف گوشی هاشون رو دست پدرشون دادن و پیکنیک خانوادگیشون آغاز شد...
جونگین با نگاه پر از لذتی به غذاهای رنگارنگی که مادرش آماده کرده بود و میدونست براشون روزها وقت گذاشته، زبانش رو روی لب هاش کشید و دست دراز کرد دور از چشم تیز بین مادرش ناخنکی بهشون زد و نهایت لذت رو از طعم خوبشون برد... دورهمی های خانوادگیشون هرچقدر هم غیرقابل و تحمل طاقت فرسا، تنها دلیلی بود که چند ساعت دور از همه ی روزمرگی های زندگی، فقط و فقط از کنار هم بودن لذت ببرن... همه مشکلاتشون رو زیرِ زیر اندازشون مخفی میکردن و بی دغدغه شاد بودن...
جینا با ذوق خودش رو از گردن پدرش آویزون کرد و با لوسی تمام گفت:
_ میشه من زودتر برم؟ لطفاً لطفاً لطفاً...؟!
پدرش با اخم هایی درهم نگاهی به صورت شاداب دخترش انداخت و قبل از اینکه بتونه مخالفتی کنه، جینا بیشتر سنگینی بدنش رو روی گردنش انداخت و ذوق زده بالا پرید:
_ مرسی که گذاشتی! عاشقتونم!!!
از پدرش جدا شد و با قاپیدن گوشی اش دستی تکون داد و دوان دوان دور شد... مادرش با لبخند به مسیر دور شدن دخترش خیره شد و سری تکون داد... کیم باپ تازه بریده شده ای رو برداشت جلوی دهن جونگین گرفت و با مهربانی گفت:
_ از اولم تو پسر خودم بودی! خواهر لوست همیشه پدرت رو خر میکنه تا فرار کنه... انگار نه انگار که از تو بزرگتره!!! زیاد بخور...
با عشق ظرف کیم باپ رو جلوش گذاشت و جونگین با لبخند محوی گوشه ی لب بی حرف مشغول خوردن شد و ته دلش از این همه توجه غنج رفت... هرچند تهوع آور!
تا آخر روز مثل یه خانواده ی معمولی و شاد اوقات خوشی رو گذروندن و جونگین بعد از رسوندن پدر مادرش به خانه، سمت آپارتمان خودش رفت و با نگاه بی حسی خیره به صفحه ی گوشی اش که بی شمار تماس از دست رفته از سهون داشت، بی حوصله شماره اش رو گرفت و رمز در واحدش رو زد...
.*~*. .*~*.
قدم های لرزونش رو روی آسفالتِ سخت میکشید و نگاه وحشت زده اش اطرافش میچرخید... تو اون تاریکی که چشم، چشم رو نمیدید، بیهوده نگاهش رو دنبال منبع نوری میچرخوند و نفس هاش تو سینه به شماره افتاده بود... از ترس موجود ناشناخته ای که از ناکجا آباد ظاهر بشه و باز هم با بیهوش کردنش، تو تاریکی ببلعدش، با دست هاش، خودش رو بغل گرفته و به سختی و با احتیاط قدم برمیداشت... نمیدونست چقدر راه رفته... تنها چیزی که به یاد میاورد فرار از دست جانی که قصد تیکه تیکه کردن بدنش رو داشت، بود... سوزش کف پاش، از ادامه دادن منعش کرد و با درد دولا شد و لبش رو گاز گرفت... میترسید اگه کوچک ترین صدایی ازش دربیاد مخفیگاهش که وسط خیابون بود، لو بره و زندگی بی ارزشش، انقدر پوچ به پایان برسه... صاف ایستاد و ناتوان از قدم برداشتن دوباره، نگاه دردمندش رو اطرافش چرخوند... هیچ ایده ای نداشت که تو کدوم نقطه ی فراموش شده ی شهره و اشک هاش بی صدا جاری شده بودن...چرا باید به این سرنوشت دچار میشد اصلاً؟ ناگهان نور زیادی از ناکجا آباد ظاهر شد و چشم هاش رو زد! نور بالای چراغ های ماشینی که روبه روش بود و شدت زیادش برعکس مانع دیدش میشد... دستش رو جلوی چشمش گرفت و خیره به سایه کسی که از لابه لای منبع نور شدیدی که داشت کورش میکرد، بهش نزدیک میشد، ضربان قلبش بالا رفت و بی اختیار قدمی به عقب برداشت... بی توجه به زخم های کف پاش قدم دیگه ای به عقب برداشت و با حس درد عجیبی که از ضربان بالای قلبش تو سینه پیچیده بود، نفس هاش جوری به شماره افتاد که انگار نفس های آخرش رو میکشه... با نزدیک تر شدن قامت تاریک غریبه ای که براش مثل فرشته ی مرگ بود، دیدش کمی واضح تر شد و با دیدن پسر خوشتیپ و پر جذبه ای که با گره ی عمیق بین ابروهاش که هیچ غریبه نبود و بهش نزدیک میشد، شدت اشک هاش بیشتر شد و بالاخره صداش رو تو حنجره پیدا کرد...
_ اوپاااا...
با درد نالید و لرزش بدنش شدت گرفت... انگار خیلی هم بد شانس نبوده و پسری که به تازگی باهاش قرار گذاشتن رو شروع کرده، فرشته ی نجاتش شده... انگار با دیدن فرد آشنایی که سراسر وجودش رو حس امنیت میبخشید، همه ی احساساتش بیدار شده بود و با شدت بیشتری خودنمایی میکردن!
_ او... اوپاااا!
دوباره با ضعف نالید و به محض رسیدن پسر تو دوقدمی اش، قدمی به جلو برداشت و با چنگ زدن به یقه اش، از سقوط زانوهای ناتوانش سمت زمین جلوگیری کرد و نالید:
_ یک... یکی دنبالمه... م... میخ... میخواد منو بُ... بُکشه! اوپ...ا نجاتم... نجاتم بده!!!
پسر نگاه بی حسش رو تو چشم های درشت و ترسیده ی دخترک که بهش پناه آورده بود، دوخت و با تکون دادن سرش، دست هاش رو دورش حلقه کرد و در آغوشش کشید... اندام ظریف دخترک مثل بید تو آغوشش میلرزید و پسرک با دیدن پاهای زخمیش، گره ی عمیق بین ابروهاش، کور تر شد و با آه بی صدا و سردی که کشید، خم شد دستش رو زیر زانوی دخترک که همچنان میلرزید گذاشت و براید استایل بلندش کرد... دخترک برای ثانیه ای نمیتونست ازش جدا بشه و سرش رو محکم تو سینه ی ستبرش پنهان کرده بود... سمت ماشین حرکت کرد و با چسبوندن لب هاش به موهای دخترک، بوسه ی آرومی روش نشوند و با صدای خشداری لب زد:
_ هیششش... آروم باش... میبرمت یه جایی که دردت آروم بگیره!!! هیششش...
لرزش های هیستریک دخترک ترسیده ی تو آغوشش که مثل گنجشکی بی پناه بهش تکیه کرده بود و ضربان محکم قلبش رو به راحتی حس میکرد، کمی آروم گرفت و با گذاشتنش روی صندلی ماشین، خیره تو صورت رنگ پریده اش، لبخند محوی زد و موهای پریشونش رو کنار زد... کمربندش رو آهسته براش بست و از سمت دیگه سوار شد... نگاهی بهش انداخت که انگار رو به بیهوشی میرفت و آهسته گفت:
_ سعی کن چشم هاتو ببندی و بخوابی... وقتی رسیدیم، بیدارت میکنم!
دخترک بی حرف و با بی حالی سری تکون داد و فین فینی کرد... نگاه بی حس پسر توی تاریکی اطراف چرخید و با فشردن پاش روی پدال گاز، ماشین از جا کنده شد! در طول مسیر طولانی و ساکتی که طی میکردن، دخترک بارها و بارها با وحشت از جا پرید و هربار با دیدن پسری که بی حس و سرد کنارش نشسته و برای ثانیه ای نگاه بی روحش که براش مثل آرامبخش بود، از جاده کنده نمیشه دوباره به خواب میرفت! به خاطر دوز بالای آرامبخشی که بهش تزریق شده بود، هوشیاری ضعیفی داشت و فرارش هم نهایت خوش شانسیش رو میرسوند که تونسته بود از غفلت اون جانی استفاده کنه و خودش رو تنها برای چند دقیقه ی طولانی هوشیار نگه داره...
مثل هر روز موقع برگشت از محل کارش مسیرش رو با دور زدن، طولانی تر کرده بود که با پیاده روی بیشتر ورزشی هم کرده باشه و همیشه بدنش رو فرم و هماهنگ با وزن ایده آلش باشه که متوجه غریبه ای که تعقیبش میکرد شد و قبل از اینکه بتونه راه فراری پیدا کنه، دستمالی آغشته به اتیلن جلوی دهنش گرفته شد و پرده ی سیاهی نگاهش رو پوشوند و وقتی به خودش اومده بود که با دست و پای بسته شده، گوشه ای افتاده و شاهد روانی بود که با تیز کردن انواع چاقو هاش، جوری که انگار داره عشق بازی میکنه، بازی میکرد...
دوباره از کابوسی که واقعی تر از واقعیتی که براش رخ داده بود، پرید و با نگاهی به اطراف و اتاق خالی و گرمی که کرختی بدنش رو بیشتر میکرد، وحشت زده فریاد زد:
_ اوپا!
_ هیشششش...
سر چرخوند و با دیدن صورت بی حسی که روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با قیچی توی دستش بازی میکرد، نفس راحتی کشید و هم زمان نفس تو سینه اش حبس شد... خودش رو بیشتر جمع کرد و مشتش روی ملافه های ابریشمی تختی که روش دراز کشیده بود، چنگ شد... اون انگشت های کشیده براش آشنا بودن... نگاه ترسیده اش بالا اومد و با صدایی که از ته چاه در میومد ناله کرد:
_ اوپا!
نگاه سرد پسرک بهش دوخته شد و برقی زد که وجود دخترک رو لرزوند...
_ گرمته؟ لباساتو در بیار!!!
لحنش، هیجان عجیبی داشت و دخترک به سختی آب دهنش رو فرو داد و با نگاهی به اطراف اتاق خالی، سری تکون داد و گفت:
_ گ... گرمم نیست!
_ گفتم درشون بیار!!!
فریاد ناگهانی پسر، مو به تنش راست کرد و مثل برق گرفته ها تو جاش پرید... به سختی نفس گرفت و آهسته دستش سمت دکمه هاش رفت و در همون حین زمزمه کرد:
_ ت... تو... خودت بودی؟
_ خودم بودم؟! منظورت چیه؟ من فقط بوی ترس به مشامم خورد و دنبالت اومدم! ناراحتی که نجاتت دادم؟؟؟
دختر با ترس سرش رو به طرفین تکون داد و لرزش دستش روی دکمه هاش بیشتر شد... چشم هاش رو روی هم فشرد و بدون فکر کردن به چیز دیگه ای بازشون کرد...
_ اومممم... آفرین دختر خوب... آااه!
بدنش با شنیدن صدای بی روحی که حالا رگه هایی از شهوت توش موج میزد، مور مور شد و با گزیدن لبش، ناخودآگاه متوقف شد...
_ چرا ادامه نمیدی؟
صدای پسر که حالا بی قراری هم توش موج میزد، دوباره گوش هاش رو پر کرد و با باز کردن چشم هاش، بدون اینکه نگاهش رو بالا بیاره، گفت:
_ چ... چرا؟
_ چی چرا؟! من نجاتت دادم! نمیخوای ازم تشکر کنی؟؟؟
_ ل... لطفاً!
_عاااا... دختر خووووبببب... میخوای بگی خجالت میکشی؟
دوباره لب گزید و صدای قهقهه ی بلند پسر توی اتاق خالی اکو شد...
_ کاری که بهت میگم رو انجام بده قبل از اینکه عصبانی بشم!
نگاه ترسیده و خجالت زده ی دخترک ناگهانی بالا اومد و خیره بهش لب هاش رو باز و بسته کرد که پسر با نگاه بی روح و خصمانه ای، ابروهاش رو بالا انداخت و دختر با گزیدن دوباره ی لبش، جوری که انگار عادتش موقع ترس باشه، با دست هایی که دیگه کنترلی روی لرزششون نداشت، مشغول در آوردن لباس هاش شد... نگاه تشنه ی پسر حرکاتش رو دنبال کرد و ناخواسته با بالاتر رفتن ضربان قلبش، نفس هاش هم شدت می گرفت و سنگین تر بالا میومد... مثل گرگ گرسنه ای که طعمه اش رو زیر نظر گرفته، آب دهنش رو فرو داد و لب هاش رو لیسید!!! دخترک آهسته آخرین تکه ی لباسش هم در آورد و سرش رو تا جایی که میتونست، پایین انداخت و محکم تر از قبل لب گزید! صدای نفس های پسر بدنش رو بیشتر به لرزه مینداخت و گرمای اتاق باعث میشد تا قطره های عرق روی پوست رنگ پریده اش، مثل نگین هایی درخشان به نظر برسه! نیاز به هیچ کار اضافه ای نبود و پسرک بی رحم میتونست تنها با نگاه کردن به چنان لذتی برسه که بارها تجربه ی سکس هم شاید نمیتونست اوج لذتی که تو اون لحظه میچشید رو براش تداعی کنه!!!
دخترک ترسیده و لرزون منتظر بود تا هر بلایی سرش بیاد و تو مغزش بدترین سناریو هارو چیده بود... دیگه هیچی براش اهمیتی نداشت و به نظرش مرگ شیرین ترین اتفاقی بود که میتونست این کابوس واقعی رو پایان بده... فقط منتظر پایان بود!!!
_ آههه! تو فوق العاده ای!!!
پسر از جاش برخاست و دخترک بیشتر تو خودش جمع شد... بی دفاع ترین موجود جهان به نظر میرسید و با اینحال هنوز آخرین تلاش هاش برای حفظ خودش رو میکرد... نگاه تشنه ی پسر جای جای بدنش رو بلعید و اون نگاه پر از شهوتش تازیانه ی پر دردی بود که بدن دخترک رو بیشتر و بیشتر به لرزه مینداخت و روحش رو به لجن میکشید... پسر زانوش رو روی تخت گذاشت و با انداختن سنگینی وزنش روش باعث شد، تخت پایین بره و دخترک بیشتر از قبل تو خودش جمع بشه! نیشخندی زد و با لحن کشیده ای گفت:
_ دختر خوبی بودی! مواه!!!
لب هاش رو غنچه کرد و با صدایی که از بینشون در آورد... صورتش جدی شد و بی روح تر از همیشه اش، ازش فاصله گرفت و چرخید از اتاق خارج شد... دخترک با دهانی باز سرش رو بلند کرد و خیره به در اتاق که پشت سر پسر بسته شده بود، نا باورانه چندین بار پشت سرهم پلک زد... دوباره نگاهی به خودش و اطراف اتاق انداخت و بازهم ناباورانه پلک زد! حتی گوشه ی انگشت پسر هم بهش نخورده بود!!! دستش سمت لباسش دراز شد و با فکر کردن به اینکه روانی که دزدیده بودش، همون پسر جذابی بوده که نجاتش داده، موج جدیدی از ترس و وحشت بدنش رو به لرزه انداخت... مطمعن بود اشتباه نمیکنه و همه ی افکار درهم و ترسناکش باعث سرگیجه اش می شد... سری تکون داد و به سختی سعی کرد چشم هاش رو باز نگه داره تا بتونه لباس هاش رو بپوشه و از اون خانه ی نفرین شده فرار کنه... هیچ صدایی مبنی بر حرکت موجود زنده ای به گوش نمیرسید و نفس های حبس شده اش بیشتر خفه میشد... بی دلیل و بدون اینکه توانایی بیشتری برای فعالیت داشته باشه، به نفس نفس افتاده بود و ریه هاش برای رسیدن اکسیژن التماس میکردن! قبل از اینکه بتونه لباسش رو بلند کنه، سرِ به دوران افتاده اش، روی تشک تخت فرود اومد و بیهوش شد!!! مرگش رو خاموش و بی صدا به آغوش کشیده بود...
فندکی با طرح های پر و پیچ و تاب گیاهان خودرو که روش نقش بسته بود، جرقه ای زد و کل واحد آپارتمانِ اون ساختمان تو چشم بهم زدنی با صدای انفجارش به هوا رفت... خیره به شعله هایی که زبانه میکشیدن و هیاهویی که ایجاد شده بود، نفس عمیقی کشید و همه ی وجودش آروم و کرخت شد... لبخندی گوشه ی لب هاش نقش بست و دست در جیب، با قدم هایی شمرده به حرکت درومد... وقتش بود که با دوش آب گرم اعصابش رو ریلکس کنه و آخرین آثار باقی مونده از اون دختر روی بدنش رو بشوره...
.*~*. .*~*.
_ سونبه!!!
سهون سرش رو بلند کرد و خیره به ته هیونگی که نگرانی تو صورتش موج میزد، با تحکم گفت:
_ حرف بزن!
ته هیونگ پرونده ای که دستش بود، جلوش روی میز گذاشت و با صدای آروم و لرزونی کوتاه توضیح داد:
_ پرونده ی خونه جنگلیِ سوخته، یه موردِ قتله!!!
اخم های سهون توهم گره خورد و مثل برق گرفته ها پرونده رو جلوش کشید و بازش کرد که همه ی بیسیم ها فعال شد و صدایی که دستور پشتیبانی میداد...
" به همه ی نیروها... یک واحد آپارتمان تو ساختمان کینگ به طرز مشکوکی دچار آتش سوزی شده که خوشبختانه به موقع موفق به خاموش کردنش شدیم... ولی طبق گفته ی شاهد ها و مدارک پیدا شده تو صحنه، مورد، یک مورد اقدام به قتل میباشد و موفق به نجات دادن قربانی نشدیم!!!"
_ بریم!!!
سهون بلند رو به ته هیونگ گفت و بیسیمش رو از روی میز قاپید و از اتاق بیرون زد...
.*~*. .*~*.
YOU ARE READING
گل شبدر🍀 Clover Flower
Fanfictionکاپل: کایسو✨ 🔍 ژانر: معمایی ، عاشقانه _ اولینِ من ترسناک ترین بود! اولین باری که جونِ یه آدم رو گرفتم... 🚬🔥⚰️🍀 پرونده ای حل نشدنی برای کارآگاه جوانی که به دنبال انتقام پا به اداره ی پلیس گذاشت... قاتلی که با وجود شرط مهمی برای زندگیش، لمس نشدن ت...