اثر هنری / ۱۵

76 20 6
                                    

" _ جونگیییییییییین!!! جونگین کجایی؟ جونگیییینننن!
+ او! اوما!!! ببین چی پیدا کردم؟!
لبخند بچگانه اش با دیدن صورت وحشت زده و منزجر مادرش که رفته رفته ترسناک تر میشد و جوری به پسرش خیره شده بود انگار یه موجود فضایی رو به روشه و حس میکرد با دیدن اون وضع روح داره از بدنش جدا میشه، جیغ بلندی کشید و چنگ زد یقه ی لباس خاکیِ پسرش رو تو مشت گرفت و جوری وحشیانه دنبال خودش کشیدش که پسرک بیچاره روی زمین افتاد و در حالیکه با وحشت گریه میکرد و التماس کنان طلب بخشش داشت، سعی میکرد تا از چنگ مادرش فرار کنه ولی اون زن انگار که عقل از سرش پریده باشه و کامل دیوانه شده باشه، نفس های بلند و صدا داری میکشید و به حدی خشمگین بود و وجودش از حس انزجار پر شده بود که هیچی نمیشنید و هیچی نمیفهمید که اطرافش چی میگذره... فقط یه چیز تو ذهنش بود:
" پاک کردنِ رد کثافت بود!"
و بس..."
_ ن... نه!!! نه!!!
دوباره وحشت زده و با نفس هایی به شماره افتاده از خواب پرید و در حالیکه موهای ژولیده اش رو بهم ریخته تر میکرد، سرش رو پایین انداخت... خیره به بالا پایین شدنِ شدید قفسه ی سینه اش از بی نفسی، لعنتی زیر لب فرستاد و با فشردن پلک هاش روی هم، نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه... چه مرگش شده بود که دوباره این کابوس ها برگشته بودن؟! کای که خیلی وقت میشد به بی حسی هاش عادت کرده بود...
قوطی سردِ آبجویی جلوش روی میز قرار گرفت و تازه متوجه موقعیت مکانیش شد و با گیجی و چشم هایی که نگاهِ توش هیچ حسی رو منتقل نمیکرد، سر بلند به جینایی که با اخم رو به روش ایستاده بود، خیره شد! سری تکون داد و در حالیکه قوطی آبجو رو از روی میز بر میداشت، از جا برخاست و با بی حالی و قدم های سنگینی که از کرختیِ بدنش و بدخوابیش نشأت میگرفت، سمت در خانه رفت... بدون خداحافظی بیرون رفت و همونجور که قوطی آبجو رو تو دست هاش میفشرد، با اخم و بی هدف، به رو به روش خیره شد... باز هم نفس عمیقی کشید و به راه افتاد... صبح زود بود و با اینحال اون کوچه ی همیشه ی زنده، دوباره چراغ هاش روشن شده بودن و تک و توک رفت و آمد های گاه از سرِ مستی و گاه هوشیاری توش در حرکت بود... شاید هم هیچوقت اون چراغ ها خاموش شدنی نبودن و این ذهن آدما بود که با خواب رفتنشون خاموشی و روشنایی رو براشون تعریف میکرد... انگار که آدم های اونجا هیچوقت به چیزی که میخواستن نمیرسیدن و هیچ چیزی نمیتونست قانعشون کنه... همه اش در حال حرکت بودن... فقط حریصانه تر به دنبال خواسته هاشون توی منجلابی که دوره اشون کرده بود، دست و پا میزدن و با هرچی بیشتر غرق شدن، خوشحالیِ کاذبشون چشم هاشون رو کور میکرد و برای تجربه های جدید، حریص تر میشدن... کای بی حس و بدون هیچ هدفی شروع به قدم زدن کرد و سرمای قوطی آبجوی توی دستش کم کم عصب هاش رو به سِر شدن و بی حسی انداخته بود... مثل همیشه نگاهش خیره به نقطه ی نا معلومی بود و بی خبر از اطرافش و بی حس تر از همه ی بی حسی هاش، قدم میزد... همه ی وجودش با تضاد بزرگی دست و پنجه نرم میکرد... انگار همه ی بی حسی هاش به جنگ احساسات گنگی که هیچوقت بهشون اجازه ی دیده شدن نداده بود، رفته بودن!!! ناخواسته گره ی کوری بین ابروهاش نشست و نفسش رو با صدا بیرون داد که تنه ای بهش خورد و قوطیِ آبجو از بین انگشت های سِر شده اش رها شد و به زمین افتاد... ایستاد بی هدف قِل خوردن هاش رو دنبال کرد و در نهایت وقتی به دیواری خورد و از حرکت ایستاد، انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده باشه، دست هاش رو تو جیب کرد و به قدم زدن هاش ادامه داد...
.
.
.
_ خببب... بذار ببینیم اون زنِ روانی چه به روزت آورده کای!
نفس عمیقی کشید و با نوشیدن جرعه ای از فنجان قهوه اش، عینکش رو به چشم زد و به صفحه ی مانیتور جلوش که پرونده ی یکی از مریض هاش رو به نمایش گذاشته بود، خیره شد... با دقت مشغول مطالعه ی جزییات پرونده شد و ناخواسته اخم هاش توهم رفته بود... پرونده مربوط به زنی بود که پنج سال قبل برای مشاوره به دیدنش میرفت و اختلال وسواسِ شدید و غیرقابل کنترلی داشت... با خوندن هرچه بیشتر جزعیات پرونده، اخم هاش بیشتر توهم گره میخورد و علامت سوال های توی ذهنش بزرگ تر میشدن... اون زن از اختلال شدید وسواس رنج میبرد و کیونگ یادش میومد که هربار به دیدنش میومد، دور ناخن هاش زخم بود که ناشی از زیاد شسته شدن های دستش بود... ولی کیونگ این رو هم خوب به یاد داشت که اون زن لا به لای حرفاش اشاره کرده بود که خیلی وقت میشه که سعی میکنه خودش رو کنترل کنه و یا طوری برخورد کنه که با رفتار هاش به کس دیگه ای جز خودش آسیب نزنه... برای همون بود که همیشه دست هاش رو از شستن های مکرر و پشت سرهم با مواد شوینده، زخمی میکرد! با خوندن پرونده، کیونگ نفس عمیقی کشید و خیره به جمله ای خاص، چشم هاش برقی زد و نیشخندی روی لب هاش کش اومد... زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_ سابقه کودک آزاری؟!؟
نیشخند روی لب هاش بیشتر کش اومد و با هیجان وصف نشدنی دوباره به زمزمه های زیر لبِ با خودش که انگار تو نتیجه گیریِ بهتر بیشتر کمکش میکرد ادامه داد و حرف های خانم کیم رو برای خودش دوره کرد:
_ سعی میکردی به خودت آسیب بزنی تا کس دیگه ای رو آزار ندی؟! اون کسِ دیگه، کای بوده؟؟؟ خانومِ کیم کاش بیشتر به دیدنم میومدی و اطلاعات بیشتری رو در اختیارم میذاشتی!!!
با برداشتن ماگش از روی میز، تکیه اش رو به پشت داد، پا روی پا انداخت و با نوشیدن جرعه جرعه ی قهوه اش، متفکر به نقطه ای خیره شد... میتونست دلیل کارهای کای رو حدس بزنه... میتونست بفهمه که مسلماً گذشته ی آزار دهنده ای داشته که باعث این رفتارهای بی حس و خشونت بارِ الانش شده... چیزهایی رو میدونست که حتی با یه سرچ ساده هم میتونست بهش برسه و نتیجه گیری کنه... ولی اون میخواست که بیشتر بشناسدش... انقدر بیشتر که شاید بتونه حتی کنترلش کنه ولی با همه ی اینا... با همه ی دونستن ها و ندونستن هاش، یه چیزی ته دلش نمیخواست که جلوش رو بگیره و حس میکرد کای داره کارِ درست رو میکنه!!! حس میکرد توی دنیایی که کای خدایی میکنه، درست ترین جا برای زندگیه و نباید که جلوی این خدایی کردن هاش گرفته بشه... دلش میخواست بشه دست کمک کننده ی خدایی که معیار عدالتش بر پایه ی " تمیزی " بنا شده... برای اولین بار حس میکرد که به بیماری خورده که میلی برای درمان کردنش نداره... نه... اون هیچوقت از ذهنش خطور نکرده بود که میتونه خیلی راحت کای رو درمان کنه و برعکس! یه چیزی تو وجودش بود که با دیدن همه ی کارهای کای لبخند به لب هاش می آورد... دیدن کارهایی که همیشه به نظاره اشون مینشست و صدایی که بهش میگفت: " کاری که همیشه تو دوست داشتی انجام بدی رو اون داره انجام میده! پس چه لزومی داره که درمانش کنی؟! اون فقط داره عدالت رو به روش خودش اجرا میکنه... "
_ عدالت...
متفکرانه با خودش زیر لب تکرار کرد و با اینکه میدونست چقدر میتونه کارش بیهوده باشه، ناخواسته انگشت هاش سمت کیبورد لب تاپش که جلوش باز بود و همچنان پرونده ی اون زن رو به نمایش گذاشته بودن کشیده شد و سرچ کرد: " انگیزه ی قاتلان سریالی "
و برای لحظاتی انگشت هاش از حرکت ایستاد و با خودش فکر کرد... کای هم یه قاتل به حساب میومد وَ هم یه قاتل سریالی!!! چرا قبول این موضوع به نظر براش سخت میومد و حس میکرد که اون هم یه آدم معمولی مثل خودش و خیلی های دیگه است بدون هیچ لیبلی با عناوین قاتل یا قاتل سریالی یا هر چیزِ دیگه ای؟! سری تکون داد و بدون اینکه به نتایج جستجوش نگاهی بندازه، در لب تاپ رو بست و با تکیه ی دوباره به صندلیش، صندلی رو چرخوند خیره به پرده هایی که مانع از عبور نورِ پشت پنجره به داخل اتاق میشدن آرنج هاش رو به دسته ی صندلی تکیه داد و چانه اش رو روی انگشت هاش گذاشت... بهترین راه چیزی بود که از همون اول در پیش گرفته بود... دنبال کردن اون آدم و شاید... کمک کردن بهش! اینجوری میتونست اون بخش تاریک وجودش رو که همیشه بیدار بود و کیونگ سعی میکرد با نادیده گرفتنش، رو وجدان کاریش تمرکز کنه تا به نحو احسنت انجامش بده آروم کنه و حتی بهش بال و پر بده!!! همه ی آدم ها کنار همه ی سفیدی های وجودشون... کنار همه ی بیداری های وجدانشون... پر از تاریکی و بی وجدانی هستن که لازمه ی آروم کردن همه ی اون سرکشی های همیشه نادیده گرفته شده، بال و پر دادن بهشونه!!! آدم ها بی نقص نیستن و گاهی لازمه برای پوشوندنِ نقص ها، همون آدمِ پر از نقص بود! آدمی که بدون وجدانش، شاید دیگه نشه اسم آدم روش گذاشت...
لبخند محوی روی لب های کیونگ نشست و زیر لب با خودش گفت:
_ همه ی آدما یه بخش تاریک تو وجودشون دارن... اشکالی نداره اگه گاهی این تاریکی خودش رو نشون بده و به بیرون راه پیدا کنه!!!
با کشیدن نفس عمیقی، لبخندش عمیق تر شد و با تکیه ی سرش به پشتیِ صندلی، به خنده افتاد!!! انگار اینبار، خودش پزشک خودش شده بود... درسته... کاری که کیونگ همیشه دوست داشت تو زندگیش انجامش بده رو کای انجام میداد... کای شده بود دست خواسته های کیونگ و کیونگ شده بود کمک های غیبیِ کای!!! از دو نقطه ی متقابل با بند هایی نامرئی بهم متصل شده بودن و جای جرقه زدن، بیخبر از اصل ماجرا، بهم دیگه کمک میکردن... اینجوری میتونستن یه همکاریِ فوق العاده داشته باشن و این باور رو که همه ی روانپزشک ها، در باطن خودشون روانی ترن رو به حقیقت بدل کنن!!!
.*~*. .*~*.
کل روز، تموم شهر رو قدم زده و حالا، خیره به گل های سفید و ریزی که جلوی در خانه اش، با همون ترتیب همیشگی ایستاده بود! اینبار که کسی رو تمیز نکرده بود... برای چی اون گُل ها اونجا بودن؟ نفس خسته ای کشید و قبل از اینکه رمز در رو بزنه با نگاه دیگه ای به طرز چیده شدنِ گل ها که انگار حالت چشم داشت، خم شد از جلوی در جمعشون کرد... انگار یکی قصد داشت بهش بفهمونه حواسش بهش هست و کای به خوبی اینو فهمیده بود... ولی با اینحال چیزی نبود که بتونه جلوش رو بگیره و با نیشخندی که بی اختیار گوشه ی لب هاش نشست، چرخید و انگار نه انگار که تصمیمی برای خانه رفتن داشته باشه، مسیر آمده رو برگشت... شاید حالا میتونست به تمیز کاری برسه و به اولین باری که رسید، واردش شد! جلوی درِ ورودی ایستاد و با نگاهِ کلی به اطراف، لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و با قدم های شمرده ای مسیرش رو سمت گوشه ای که به نسبت خلوت تر باشه، کشید... گوشه ی انتهاییِ اون بارِ غریبه و نسبتاً شلوغ جای مناسبی برای نشستنش بود و با لبخندی که حالا عمیق تر شده بود و نگاه تیز و گیرایی که هر بیننده ای رو به خودش جذب میکرد، صندلی برای خودش عقب کشید و قبل از نشستن، با اشاره ی دست، گارسونِ پسری که سینی روی دست هاش بود و بین جمعیت میچرخید رو سمت خودش دعوت کرد... پسر با لبخند دندان نمایی سمتش رفت... کای با نگاهِ خریدارانه و معنا داری مثل نگاه شکارچی به شکار مورد علاقه اش، بهش سفارش نوشیدنی داد و در حالیکه که تکیه اش رو به پشتی صندلی میداد و ساق یک پاش رو روی زانوی پای دیگه اش میذاشت، سیگاری از جیب بیرون آورد و خیره به پیچ و تاب های روی فندکش، سیگار رو گوشه ی لبش گذاشت... قبل از اینکه ثانیه های انتظارش طولانی تر بشه و آتشِ سوزانِ سیگارش به انتها برسه، پسرک با سینی روی دستش برگشت و با نیشخند خاصی گوشه ی لب هاش، بطریِ نوشیدنی مورد علاقه اش رو به همراه جامی روی میز گذاشت و با نگاه دقیقی به اطراف، کارتِ سفید رنگی هم زیر جام، جاساز کرد و سری تکون داد! کای با نیشخند خاکستر سیگارش رو توی سینیِ پسرک ریخت و کارت رو بالا آورد...
" _ بعد از ساعت کاری بهم زنگ بزن! "
خیره به پسرک که منتظر بهش خیره مونده بود، سری تکون داد و نگاهش برقی زد! طعمه ی خوبی برای سرگرمی های بغدش پیدا کرده بود... پسرک دور شد و کای بعد از سر کشیدنِ بی وقفه و یک نفسِ جامش از جا برخاست و بی توجه به اطرافش دست دراز کرد یقه ی کسی رو از پشت گرفت و دنبال خودش سمت اتاق های بار که با پنج پله از سالن اصلی جدا میشد و به جایی اختصاصی تر، پشت سالن اصلی میرفت، برد... متعجب از این همه رام بودن های کسی که همراه خودش میکشید، با خشم بیشتر کشیدش و سمت اولین اتاقی که دستش رسید، پرتابش کرد... دخترکی که پشت بهش به سختی سعی در حفظ تعادلش با اون پاشنه های بلند کفشش رو داشت، سریع چرخید و کای با حرکتی ناگهانی، دستش رو روی چشم های دخترک گرفت و با حلقه کردن یک دستش دور کمر ظریفش، لب هاش رو به گوش دخترک چسبوند و آهسته گفت:
_ بیا یه جوری خوش بگذرونیم که به دوتامون بیشتر لذت بده! اوم؟
لاله ی گوش دخترک رو به دندان گرفت و با حس سست تر شدنِ بدنش، همونجور که با یک دست جلوی چشم هاش رو گرفته بود، با دست دیگه اش مشغول در آوردن لباس های بندیِ دخترک شد و سمت تخت هدایتش کرد... به آرومی روی تخت نشوندش و بدون اینکه اجازه ی دیدن بهش بده، با گذاشتن لباس دخترک زیر پاش، صدای پاره شدنش به گوش رسید و باعث شد دختر از ترس از جا بپره!!! کای نیشخندی زد و با لحن کشداری زمزمه کرد:
_ خوش گذرونی ترس نداره کهههه!!!
دخترک به سختی آب دهانش رو فرو داد و سری تکون داد... با اینکه سالها شغلش همین بود و کای خوش شانس بود که یکی از فاحشه های بار رو به تورِ شکارش انداخته، باز هم رفتار های عجیب مشتری هاش شوکه اش میکرد! کای تکه ای پاره شده از لباس دخترک رو به آرومی جایگزین دستش روی چشم هاش کرد و حالا که دوتا دستش آزاد شده بود، باقی مانده ی لباس رو هم به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد و با یکی دهانش و با دیگری دست هاش رو بست... دوباره لب های برجسته ی وسوسه کننده اش رو به لاله ی گوش دخترک که حالا به وضوح میلرزید چسبوند و به آرومی و با لحنی که فقط و فقط ترس رو القا میکرد، گفت:
_ نمیخوام زیاد منتظر بمونی... مثل دخترای خوب، فقط... دراز بکش!
دخترک با تکون سرش، مطیعانه کمی عقب خزید و وسط تخت دو نفره ای که ملافه های مشکی رنگش کثیف به نظر میرسید و تا وقتی که لذت فراهم بود، کسی هم اهمیت نمیداد دراز کشید... کای با بی حسیِ تمام خیره به اندامِ موزونش فندکش رو از جیب در آورد و روشنش کرد... دست های بسته ی دخترک رو بالای سرش برد و محکم بین دست هاش و تشک تخت قفل کرد... دو زانو روی تخت رفت و پاهاش رو دو طرف بدن دخترک قرار داد و با هیجانی وصف نشدنی، شعله ی لرزون فندک رو نزدیک سینه های برجسته ی دختر برد... به محض برخورد فلز سرد بدنه ی فندک با تن برهنه اش، دخترک تو خودش لرزید و جمع شد که فشار دست های کای دور دست هاش که بالای سرش قفل شده بود، بیشتر شد و ناله ی خفیفی از ته گلوش بیرون اومد... کای نفس عمیقی کشید و با دست لرزونی که هیجان بیش از حدش رو از تجربه ی جدیدش به نمایش میذاشت، با همون نگاهِ بی حس که حالا براق شده بود و انعکاس شعله ی باریکِ فندک رو تو خودش داشت، فندک رو جلو برد و انقدر نزدیک پوست بدن دخترک قرارش داد که شاهد لحظه به لحظه ی سوختن و تغییر رنگِ پوستش بود و لب گزید... دخترک با ناله های خفه ی دردناکی زیرش پیچ و تاب میخورد و کای که هیچ متوجهش نبود، دوباره شعله ی فندک رو به پوستش چسبوند و اینبار نوک یکی از سینه هاش رو سوزوند... با خوشحالی، خنده ای از سر ذوق سر داد و جوری که انگار همه ی صداهای اطراف و جنب و جوش های دور و بر براش خاموش شده و به حالت سکون درومده، شعله ی فندکش رو روی بدن دخترک بیچاره میرقصوند و برای خودش نقش و نگار به جای میذاشت... مثل نقاشی که غرق در خلق اثر هنری اش از همه ی دنیا جدا شده و شناور تو دنیای خط خطی هاشه، کای هم با سوزاندن پوست دخترک اثری هنری به جای میذاشت و چنان لذت و هیجانی از این تجربه ی جدید حس میکرد که انگار هیچ لذتی رو تا به اون لحظه تو عمرش نچشیده!!! با بی حرکت شدنِ بدنی که زیرش پیچ و تاب میخورد و لذت هاش رو چندین برابر میکرد، از حرکت ایستاد و خیره به برگ چهار پرِ سرخی که نمادی از شانس تعبیر میشد، دست برد یکی از همون گل های سفید و ریزی که به عنوان پاداشی برای کار هاش جلوی در خانه اش چیده میشد را در مرکز اون برگِ سوخته روی بدن دخترک گذاشت... از بالا نگاهی به شاهکار زیر دستش انداخت و راضی از اثر خلق شده اش، خم شد و صورتش رو نزدیک بینیِ دخترک گرفت... با حس تنفس ضعیفش، لبخندی شیطانی روی لب هاش شکل گرفت و با نوازش موهای پریشونش که از تقلای زیاد به اون وضع آشفتگی افتاده بود، پچ پچ کرد:
_ اسباب بازیِ لذت بخشی بودی!!!
با غنچه کردن لب هاش بوسی رو هوا براش فرستاد و سریع از جسم نیمه جانش جدا شد و اتاق رو ترک کرد... جوری مثل باد ناپدید شد که انگار از اول هم دخترک تنهایی تو اتاق بوده و هیچ ناله ای از سرِ درد و سوختن دیوار های اون اتاق رو ترک ننداخته! گلِ سفیدِ شبدر جایی در مرکزیت برگِ گلِ شبدر با حرکت ضعیف نفس های پر پر شده ی دخترکی به آرامی بالا و پایین میرفت و انتظار شانسی برای ادامه ی زندگی نکبت بار دیگه ای رو میکشید...
.*~*. .*~*.

گل شبدر🍀 Clover FlowerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora