پایان! / ۳۹

103 19 17
                                    

_ کیونگ...
بدونِ باز کردنِ چشم های بسته ام، صداش زدم که حرکت انگشت هاش از بازیِ رو موهام متوقف شد و از تهِ گلوش با " هومی " جوابم رو داد... لبخند داشت؟ میتونستم حسش کنم... با گرفتنِ انگشت هاش توی دستم، دستش رو روی شکمم گذاشتم و با همون خواب آلودگی گفتم:
_ بذار بخوابم!
با تکیه ی سرش به شونه ام، انگشت هاش رو آزاد کرد و با حلقه شدنِ دستش دور شکمم خودش رو به آغوشم چسبوند... با حالتی غیر ارادی سرم به سمت سرش متمایل شد و تو حالتی بینِ خواب و بیداری لب زدم:
_ میخوام امروز، کامل برای تو باشه...
.*~*. .*~*.
سهون خیره به اتاقکی که کوره ی بزرگی وسطش بود، با حالتِ بی حسی، با دست های توی جیب فرو رفته، تو عمیق ترین تاریکی های افکارش قوطه میخورد... با قرار گرفتنِ دستی روی شونه اش، به خودش اومد، سر چرخوند، لبخندِ خسته ای زد و به آرومی گفت:
_ وقتش بود که واقعاً بذارم بره مگه نه؟
نامجون با آرامش سری تکون داد و سهون دوباره گفت:
_ میخواستم پدرم بدونه که پسرش اونقدر ها هم بی عرضه نیست... حالا که همه چیز معلوم شده، راحت تر میتونم دفنش کنم!
نامجون ساکت بود و این ساکت بودن، برای سهونی که ماه های زیادی رو تو سکوتِ خودش غرق شده بود، حس امنیت داشت... با تموم شدنِ فرایندِ سوختنی که به خیالِ خودش شاهدش بود، نامجون برای تحویل گرفتنِ خاکسترِ کارآگاه اوه که بعد از ده سال سوخته میشد تا به خاک سپرده بشه، رفت... سهون همچنان تهی از هرگونه احساسی، سرِ جاش ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد... به چیزی که مدتِ زیادی دیوانه وار به دنبالش دویده بود، رسیده ولی هیچ آرامشی درونش احساس نمیشد... هیچ حس رضایتی از پیروزی نداشت! دقیقاً همون چیزی که ازش سال ها ازش فرار کرده، سرش اومد و حقیقتاً دیگه هیچی براش نمونده بود... از روزی که با خودش تصمیم گرفت تا همه ی آرزوهاش رو معطوف به آرزوهای پدرش کنه... روزی که تصمیم گرفت خودش رو به جایگاهی برسونه تا پدرش رو از کوچکترین شک و شُبهه ها مبرا کنه، میدونست بدترین ها در انتظارش خواهد بود... سهون انتظارِ هر اتفاقی رو برای خودش تعریف کرد... وَ حالا، قاتلی که مدت ها خواب و خوراکش رو گرفته، پیدا شده بود! جونگین!!! جونگینی که هیچوقت بهش دروغ نگفت! جونگینی که انگار هیچ حضورِ فیزیکی براش تعریف شده نباشه، غیب شده بود... مراسمِ تدفین و ترحیمِ پدرش بی صدا انجام شد... بدونِ هیچ کسی... فقط نامجون، با سکوت کنارش مونده بود! سهون به کسی نیاز نداشت... نامجون هم به خاطرِ حضورش تو بیمارستان متوجهِ ماجرا شد و بدونِ هیچ حرفی تنها همراهیش کرد... با غروبِ آفتاب و تاریک شدنِ هوا، سهون در حالیکه قاب عکسِ پدرش با ربانِ مشکی رنگی گوشه قاب توی دست هاش بود، با همراهیِ نامجون از بیمارستان خارج شد و با نفسِ عمیقی که کشید، رو به مردِ همراهش با لبخند گفت:
_ فکر میکنی دیوونه ام؟
_ هیچکس نمیتونه با قطعیتی صد در صدی نرمال باشه!
سهون به خنده افتاد و با تکون دادنِ سرش تایید کرد:
_ درسته هیونگ... هیچکس نمیتونه نرمال باشه...
نگاهِ نامجون بهش دوخته شد و پرسید:
_ مضنونِ پرونده ات رو پیدا کردی؟
_ پیداش میکنم...
با سری که برای نامجون تکون داد، قدم هاش به حرکت درومدن... نامجون فقط کسی بود که پیچیدگی های اون سه نفر به همدیگه رو از بیرون نظاره میکرد! انگار که فقط میخواست انتهای این بازی رو ببینه... اون سه نفر به قدری بهم دیگه مرتبط بودن که جای هیچ دخالتی برای فردِ دیگه باقی نمیذاشت... سهون با حسِ نامجونی که با قدم هایی آروم تر از خودش با فاصله ازش قدم برمیداشت، دوباره به حرف اومد:
_ من سالهای زیادی جون کندم هیونگ! ولی الان، حس میکنم دیگه هر چی تلاش کردم، کافیه... آرزوی پدرم داره برآورده میشه... فقط کافیه اون عوضی رو بکشم... مسخره است ولی جینا نمیذاره راحت بخوابم!!! نمیخواستم احساسم درگیرِ رابطه باهاش بشه ولی اون هرزه کارش رو خوب بلده... بعد از مرگِ اون قاتلِ خاموش، من هم به آرامش میرسم! ولی جونگین، ماه هاست که گم و گور شده... تهیونگ با دنبال کردنش خودش داشت روند تحقیقات رو پیش میبرد چون فکر میکرد من قرار نیست تا ابد اون رو به عنوان مضنون اعلام کنم... ولی اشتباه میکرد... آدما، همیشه اشتباه میکنن... بزرگترین اشتباهشون قطعیته! وقتی با قطعیت به یک نفر اعتماد میکنن... وقتی با قطعیت به کسی ابراز احساسات میکنن... وقتی با قطعیت کسی رو دیوونه تصور میکنن، همه ی زمین و زمان دست به دست هم میدن تا اون اشتباه رو بکوبونن تو صورتت!!! من میدونم که مجازاتِ جونگین به اعدام ختم نمیشه، ولی...
ایستاد... نامجون بهش رسید و سر چرخوند با نگاهی بهش، دست هاش رو بالا آورد دورِ گردنِ نامجون قاب کرد و ادامه داد:
_ میخوام با دست های خودم بکشمش! اون لایقِ این مرگ هست!!!
نامجون تو سکوت بهش خیره بود و هیچوقت جمله ای که سرِ زبونش میچرخید رو بلند بیان نکرد...
" داری با قطعیت برای یه نفرِ دیگه حکمِ مرگ صادر میکنی سهون! این... اشتباهه!!! "
سهون با باز کردنِ دست هاش از دورِ گردنِ نامجون، با تکخندی سر تکون داد و گفت:
_ نگرانِ من نباش... هر طور که شده باشه، پیداش میکنم... نمیتونه فرار کرده باشه... چون آدمِ فرار کردن نیست... وَ من خوب میشناسمش! خیلی... خوب!!!
خنده ی روی لب هاش همراه با نفس عمیقی به لبخندِ پیروزمندانه ای تبدیل شد و پیشنهادِ نامجون برای خوردنِ نوشیدنیِ دونفره رو با خوشرویی پذیرفت...
.*~*. .*~*.
_ کیونگ!
نگاهش سمتم چرخید و با لبخند های بیگانه ای که تکرار شدن های غیر ارادیِ زیادش داشت حرصم رو در می آورد رو بهش ادامه دادم:
_ قرار نیست هیچ اتفاقی بیفته!!!
با بیرون دادنِ نفسش، چشم هاش رو چرخوند و با باز کردنِ درِ خانه بهم اشاره کرد تا جلوتر از خودش خارج بشم... در حالیکه از جلوش رد میشدم، با لحنِ سرخوشی پرسیدم:
_ تو واقعاً باغچه هات رو سوزوندی؟
_ تو بهم آتیش بازی رو خوب یاد دادی!
_ گاهی ترسناک میشی...
بدونِ جوابی، لبخندی گوشه ی لبش نشوند و سوییچِ ماشینش رو سمتم پرتاب کرد... تو هوا قاپیدمش و منتظر شدم تا سوار بشه... نارضایتی از تک تکِ اجزای بدنش چکه میکرد ولی سکوتِ لب هاش شکسته نمیشد... به محض روشن شدنِ ماشین نگاهی به نقشه ی روی جی پی اس انداختم تا بتونم به خوبی موقعیت مکانیمون رو تشخیص بدم و با خنده ی ناخودآگاهی که روی لب هام نشست، با کمی اینور اونور کردنِ نقشه، نگاهم رو به چشم هاش روی من خیره بود دوختم و پرسیدم:
_ چطور انقدر بهم نزدیک بودی؟!
ابروهاش بالا رفت و با به حرکت در آوردنِ ماشین، مسیر خونه ی جنگلیم رو در پیش گرفتم... خونه ی عزیزم که بهم اجازه میداد تو چهارچوبِ حصارش فرمانروایی کنم! با منحرف شدنِ مسیر سمتِ حومه ی جنگل، دستِ کیونگ بی اختیار روی رونم قرار گرفت... نیم نگاهی بهش انداختم و بدونِ هیچ حرفی تا جایی که میشد، ماشین رو پیش بُردم... زندگی خارج از شهر و تو دامنه های کوه همیشه میتونست نگاهِ چشم های من رو نوازش بده... وقتایی که به خودم استراحت میدادم، این نوازش ها، بهترین گزینه برای گوشه گیری و آرامش بود!
_ پیاده شو...
کیونگ بدونِ هیچ حرفی بعد از باز کردنِ کمربندش پیاده شد... دیدمش که چطور تو هوای نم دارِ جنگل، نفس عمیقی کشید و لبخندی گوشه ی لب هاش نقش بست... لبخندی که لب های من رو هم از هم باز کرد... با دور زدنِ ماشین، رو به روش قرار گرفتم... با دراز کردنِ دستم منتظر شدم تا انگشت هاش بینِ انگشت هام گره بشه و دنبالِ خودم کشوندنش! بی حرف و مطیع دنبالم میومد... این حالتش باعث میشد که اون احساسِ عجیب تهِ دلم رو بیشتر بلرزونه جوری که دلم بخواد تا ابد داشته باشمش!!! همینجوری... آروم و مطیع... جایی که فقط خودمون دوتا باشیم! با نفس عمیقی که کشیدم، فشارِ انگشت هام دورِ انگشت هاش رو بیشتر کردم و با کنار زدنِ شاخه های درختی که به خاطرِ طوفان قامت خم کرده بود، کنار زدم تا منظره ی تنها و درخشانِ فرمانرواییِ مطلقم دیده بشه... اجازه دادم کیونگ با قدم های آرومش بهم برسه و خیره به تک تکِ واکنش هاش که اون منظره که مبهوتش کرده بود، همه ی وجودم غرقِ لذت شد!!! حالا که میتونستم احساس کنم، توصیفِ حالاتِ ناشناخته ام، کمتر عجیب به نظر میرسید... نگاهِ مبهوتش سمتم چرخید و بعد از چند بار باز و بسته کردنِ دهنش، بالاخره پرسید:
_ اینجا... مال توئه؟
_ جاییه که به خودم اجازه میدم توش فرمانروایی کنم!
نفس عمیقی کشید و با روی هم افتادنِ پلک هاش زمزمه کرد:
_ بوی چوب!!! همیشه میتونستم این بویِ خاص رو از وجودت حس کنم!
اینبار اجازه دادم قدم هاش رو جلوتر از من به حرکت در بیاره و با نگاهی به اطراف، چرخی دورِ خودش زد!
_ بعد از اون، تو تنها کسی هستی که اینجارو میبینه...
_ اون؟
شونه ای بالا انداختم و از کنارش که همچنان نگاهش اطراف رو کند و کاو میکرد، گذشتم تا درِ کلبه رو باز کنم... با باز شدنِ درِ کلبه، صداش رو از پشت سرم شنیدم که پرسید:
_ منظورت همونیه که احساست رو بیدار کرد...
_ اوهوم... همونی که پاک بود!
با حلقه شدنِ دست هاش دورِ شکمم، یک طرفِ صورتش رو به پشتم تکیه داد و زمزمه کرد:
_ مثل خودت؟
دستام بی اراده روی حلقه ی دستش قرار گرفت و خیره به تاریک روشن های کلبه ای که بوی نم و چوب فضاش رو پر کرده بود، لب زدم:
_ مثل من؟! زیادی احساساتی نشدی...
_ تو وجودت تشنه ی این احساساته کای!
_ مزخرف نگو!!!
با باز کردنِ گره ی دست هاش، از خودم جداش کردم با کشیدنش، رو به روی خودم قرارش دادم و خیره به چشم هاش فشار ملایمی به قفسه ی سینه اش وارد کردم تا با قدم های رو به پشتش، وارد بشه... نگاهِ لعنتیِ توی چشم هاش همیشه دیوونه کننده بود و خودش میدونست چقدر تشنه ی این نگاهم که لحظه ای نگاهش رو حتی به بهانه ی پلک زدن هم از چشم هام نمیگرفت! با دادن دسته کلید و هر چیزِ اضافه ای که توی دستم بود، به دست دیگه و گذاشتنشون روی میز کوچیکِ کنارِ در، خودم رو بهش رسوندم... نگاهم رو تو صورتش چرخوندم... یک دستم رو پشت کمرش انداختم به خودم نزدیکش کردم و در حالیکه سرم رو کج میکردم تا بهتر بتونم تو سایه روشن های کلبه اجزای صورتش رو ببینم و پشت انگشتم رو روی گونه اش کشیدم... با قاب گرفتنِ صورتش بی اراده حرکت دستم از روی پوستش لغزید و بعد از حرکتِ نوازش وارِ شصت هام که لب های نیمه بازش رو به نوبت لمس کردن، دست هام قاب گردنش شد و بی قرار جلو رفتم، با به دهان گرفتنِ لب بالاش، پلک هام روی هم افتاد و با جدا کردنِ لب هام، اینبار لب پایینش رو بین لب هام گرفتم... لعنتیِ وسوسه کننده! با جدا کردنِ دوباره ی لب هام، زبونم رو روی لب هاش کشیدم و با ورودِ زبونم توی دهنش، بوسه ی عمیقی شروع شد... کیونگ بر عکس همیشه اش بدونِ هیچ حرکتی، مطیعِ من بود و برای اولین بار داشت اجازه میداد که هرکاری دلم میخواد باهاش بکنم... اینجا، توی کلبه ی من بود... جایی که فقط من اجازه ی حکمرانی توش داشتم! دستام با رقص روی بدنش پایین تر رفت و با حلقه شدنِ محکمِ یکی از دست هام دورِ کمرش به خودش چسبوندمش... هدف بعدیِ بوسه هام بعد از لب هاش، گردنِ مارک شده اش که مالکیت من رو میرسوند، بود ولی اینبار آروم بودم... تک تکِ حرکاتم رو براش روی دورِ کُند گذاشته بودم و خودش هم همین رو میخواست... عجله و سرکشی های همیشگیش خاموش بود... بوسه ی حریصانه ام تمومی نداشت و به زور ازش جدا شدم... نگاهِ براقش مثل همیشه منتظر و ماتِ چشم های من بود... با لبخندی که نفس عمیقی به دنبال داشت، به آرومی قدم هاش رو به عقب تر هدایت کردم و اجازه دادم با ملایمت روی زمین دراز بکشه... همونجور که به آرومی روش خیمه میزدم، با یک دستم مشغولِ باز کردنِ دکمه هاش شدم... با لمسِ یکی از سینه هاش با باز شدنِ یقه اش نمایان شد، خم شدم لب هام رو به سیب آدمش چسبوندم... با فرو دادنِ آبِ دهنش حرکتِ سیبِ آدمش لبخندی روی لب هام نشوند و لب های خیسم رو همونجور پایین تر کشیدم، بوسه ی صدا داری به گودیِ فرو رفته ی گلوش زدم! صدای خنده ی تهِ گلوش خنده ی من رو هم نمایان کرد... هر واکنشی که نشون میداد، بی برو برگرد، عکس العملش روی من هم اثر میذاشت... باز کردنِ دکمه هاش رو تموم کردم، با نیشخندِ همیشگیِ روی لب هام چنگی به پایین تنه اش زدم و مثل همیشه از پیچیدنِ به خودش لذت بُردم... با قرار دادنِ زانوهام دو طرفِ بدنش، از بالا بهش خیره شدم و با همون نگاهِ همیشه خاصش، دست هاش رو بلند کرد با کشیدنش روی رون هام، دو طرف کمرم قرارشون داد و به آرومی انگشت هاش رو به دکمه ی شلوارم رسوند و بازش کرد... نیشخندِ لب هام پررنگ تر شد... نیشخندی که عادتِ همیشگیم برای روی لب هام نقاشی کردنش بوده... بعد از پایین کشیدنِ زیپِ شلوارم متوقف شد و با ابرویی که بالا انداختم، پوزخندی زد!!! با لمسِ دست هام روی بدنش و باز شدنِ دکمه ی شلوارش، بی قراری های همیشگیش بیدار شد و با حرکتِ دست هاش تو در آوردنِ شلوارش کمکم کرد... بعد از اون، همه چیز روی دورِ تندِ همیشگی قرار گرفت و بدونِ ذره ای صبر و آماده کردنش، واردش شدم... صدای بلندش همه ی فضای کلبه رو به تسخیرِ خودش در آورد و صدای نفس های درهم آمیخته امون تنها صداهای موجودِ توی قلمروی من بود و بعد از به اوج رسیدنِ هر دومون، با خستگی خودم رو بیرون کشیدم، کنارش بی حال افتادم و با نفس توی گوشش زمزمه کردم:
_ تو، همه ی حس های من رو مال خودت کردی!
سرش رو چرخوند و در حالیکه میچرخید تا خودش رو به آغوشم بچسبونه با خستگی و خواب آلودگی گفت:
_ یعنی عاشقمی؟!
_ هر چی اسمش رو میخوای بذار!
با خنده دستم رو زیر سرش بُردم، با غَلطی دوباره روش خیمه زدم و خیره به چشم های خمار شده اش دوباره گفتم:
_ روی تخت بخوابی برات بهتره...
با حلقه شدنِ دستش دورِ گردنم، با خنده بوسه ی سبکی به لب هاش زدم و بلندش کردم... باید پیش خودم اعتراف میکردم... باید الان که وقتش رسیده بود، با خودم صادق میبودم... همه ی اینها، آخرین بارهای من برای اون بود و میخواستم که خوب تو خاطرش بمونه... عاشقی کردن های من، فقط " من " یادش بمونه! با گذاشتنش روی تخت سرش رو زیر بالشت پنهان کرد و طولی نکشید که به خواب رفت... با نفس عمیقی نگاهی به جسمِ جمع شده اش وسط تخت سفیدم انداختم... برای من، سفیدی، پاکیِ مطلق بود و میخواستم که همیشه با انعکاسِ روشنی هاش به خودم بقبولونم که پاکی با ذاتم بیگانه نیست... برای انکارِ اون لکه ی باقی مونده روی قلبم... لبخند زدم!!! قشنگ بود... ترکیبِ اون قابی که تو نگاهِ من نقش بسته بود، تعریفِ خالصی از قشنگی داشت! چرخیدم سمتِ حموم رفتم و برای اولین بار تونستم با آرامش خودم حرکتِ جریانِ آب رو روی بدنم احساس کنم... دیگه هیچ ترسی نبود... دیگه، لکه ی کثیفی نبود! فقط، آرامش بود!!! احساسی که جریان پیدا کردنش به واسطه ی اون حضورِ قشنگ، به آهستگی توی تک تکِ لحظات و وجودِ من ریشه دوانده بود... حضورِ قشنگ کیونگِ من! فضای کلبه گرم بود... با بسته شدنِ دوشِ آب، نفسِ راحتی از سرِ آسودگی کشیدم، با حوله ای که گوشه ی روی دسته ی در، آویزون کرده بودم، موهام رو خشک کردم بیرون زدم که صدای خواب آلو و خفه ی کیونگ به گوشم رسید:
_ خیس نیا رو تخت!!!
بهت زده به جسمِ جمع شده ای روی تخت خیره مونده که سرش رو از زیرِ بالشت بیرون آورد و با اخم های درهمی خیره بهم دوباره گفت:
_ همه ی ملافه هارو خیس میکنی!
_ داری به من میگی چیکار کنم؟
با تکیه به آرنجش نیم خیز شد و با ابروهای بالا رفته و پررویی تمام که ازش بعید بود جواب داد:
_ خیلی احمقی که فکر کنی ازت میترسم!!! عوضی تو منو تا پای مرگ هم بُردی...
_ وَ تو نترسیدی...
دهن باز کرد سریع جواب بده که به خنده افتاد و در حالیکه دوباره روی تخت ولو میشد، جواب داد:
_ چرا ترسیدم! از اینکه بمیرم و به هدفم نرسم، ترسیدم!
_ هدفت من بودم؟
_ شاید...
_ هیچوقت نشناختمت!!!
_ هیچوقت هم نمیشناسی... به اندازه ی کافی خشک شدی، حالا بیا رو تخت...
با لبخند حوله ای که تمام مدت روی موهام چرخونده بودمش، گوشه ای انداختم و سمت تخت رفتم... با کشیدنم روی خودش، دست هاش رو روی سینه های برهنه ام چرخوند و با لبخند دستور داد:
_ ببوسم کای!
_ تو قلمروی منی و بهم دستور میدی؟
_ چون تو به حرفم گوش میدی... من تو رو رامِ خودم کردم!
صریح بود... صریح و... صادق!!! دیر بود... برای پیدا کردنِ این خصوصیاتِ درونیش... وَ بوسیدمش... اگه میخواستم با خودم صادق باشم، باید باز هم اعتراف میکردم که، " رامش " بودم! انقدر بوسیدمش که دنیای خواب دروازه هاش رو به روی هر دومون باز کرد...
.*~*. .*~*.
کیونگ بیدار شد... با حسِ خالی بودن های کنارش! صدای رعد و برق به گوش میرسید و انگار که هوا، هوای باریدن داشت... با اخم هایی درهم کشیده، کش و قوسی به بدنش داد و زیر لب، از کوفتگیِ بدنش و دردی که داشت، فحشی نثار کای کرد... اتاق تاریک بود... نگاهش رو تو تاریکی چرخوند و اخم هاش بیشتر درهم گره خورد... کلبه سرد بود! از جا پرید و آروم صدا زد:
_ جونگین...
جوابی نگرفت... در واقع هیچوقت از جونگین جوابی نمیگرفت... نباید نگران میشد!!! با نفس عمیقی که کشید، لبخندِ ناخودآگاهی از بوی چوبِ پیچیده در مشامش روی لب هاش نقش بست و از تخت پایین اومد... چرخی دورِ خودش زد و در آستانه ی درِ اتاق خواب، خیره به تاریکی و سکوتِ کلبه زیر لب با صدای تحلیل رفته ای لب زد:
_ کای...
اصلاً احتمالاتِ خوبی به ذهنش نمیرسید و با وجودی که برای پس زدنشون، به سختی در تلاش بود، اما نمیتونست که ذاتِ همیشه خونسردش رو آروم نگه داره!!! کای رفته بود! با تکیه به چهارچوبِ درِ اتاق، بازدمش با خستگی بیرون جهید و نگاهِ سردش دوباره جان گرفت... سر چرخوند و از پنجره ای که رو به جنگل و درختانِ سر به فلک کشیده اش باز میشد، تاریکی های بیرون رو کند و کاو کرد ولی هیچی نبود... هیچی! رفتار های عحیبِ کای، بی دلیل نبود... میدونست... ولی میخواست که باورش کنه... میخواست اون همه متفاوت بودن هاش رو به یاد داشته باشه! میدونست که هیچ وقتِ دیگه کای رو انقدر متفاوت نخواهد دید و فقط خواسته بود باهاش همراه بشه تا نهایتِ لذت رو از ثبتِ این خاطره ها ببره... کای زود رفته بود... زودتر از چیزی که انتظارش رو داشت... آره! انتظارش رو داشت... چون میدونست کای، قرار نیست زندگیش رو با ترس بگذرونه... کای، از خودِ ترسیدن، میترسید و فراری بود!!! کاش میتونست قبل از رفتنِ کای، با دست های خودش میکشتش تا مجبور به تحملِ این زندگی و خاطراتِ بعدی که به خوبی براش جا میموندن باشه... نفس عمیقی کشید و خودش رو با قدم هایی سست و سنگین به نزدیکیِ پنجره رسوند... پنجره ای که جز تاریکی و سایه های درختان، تصویرِ دیگه ای نداشت برای زیبایی! صدای چکه های باران گوش هاش رو از سکوتِ تنهایی خالی میکرد... نگاهش جایی در دور دست اون تاریکی هارو کاوید و زیر لب گفت:
_ قلبم رو همینجا برات میذارم!
دقایق بعدی اون کلبه ی جنگلی خالی از حضوری بود... اونجا جایی بود که احساسات میمردن!!! قطره های نم نم مانندِ باران سرعتی سیل آسا گرفته بودن و صدای جریانِ تندِ رودخانه ای که همیشه جریان آرومی داشت، سرسام آور به گوش میرسید... انگار طبیعتِ اون جنگل هم، به وجود های آشفته ای که اثری از خودشون به جا گذاشته بودن، متصل بود!!!
.*~*. .*~*.
سهون با حالتی بُهت زده به صحنه ی رو به روش چشم دوخت... چیکار کرده بود؟ همه ی زندگیش رو تباهِ مسیری کرد تا بی گناهی های پدرش رو توجیح کنه... همه ی راهش رو دویده بود تا در انتها با لبخندی پیروزمندانه، کسانی که پدرش رو مقصر میدونستن، به انزوا بکشونه! اما حالا...
.
.
.
" رخدادِ یک پایان "

گل شبدر🍀 Clover FlowerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora