دو کیونگسو / ۲۱

62 20 5
                                    

خیره به قیافه ی ترسیده اش که مطیعانه به حرفش عمل میکرد و آهسته آهسته لباس هاش رو در می آورد، نیشخندی گوشه ی لب هاش شکل گرفت و با نفس عمیقی که کشید پلک هاش رو با لذت روی هم فشرد و ناله ی خفیفی از ته گلوش بیرون اومد... بعد از استراحت کوتاه مدتش، این میتونست حسابی سرِ حال بیاردش! صندلیِ مسافرتی با فاصله از ماشین گذاشته و روش نشسته بود... پسر ترسیده ی رو به روش، خیره به حالتِ چهره ی پر از لذتش، تو جاش تکونی خورد و کای با آرامشِ ذاتیِ همیشه ترسناکش، با لبخند محوی گوشه ی لب، برخاست سمت ماشین رفت و آهسته روی صورتش با نفس لب زد:
_ حالا ازت میخوام یکم خودت رو آماده کنی!
نیشخند گوشه ی لباش با خباثت بیشتر کش اومد و پسرک با نگاهی به اطرافش که تاریکیِ محض بود، مطیعانه عقب رفت... روی صندلی عقب ماشین دراز کشید و با دست های یخ زده اش، به آرومی عضوش رو گرفت و با اولین حرکتِ دستش صدای آروم کای، پشتش رو لرزوند و عرق سردی روی ستونِ فقراتش نشوند:
_ به نفعته خوب انجامش بدی!
پسر با فرو دادنِ آب دهنش دست دیگه اش رو به آرومی سمت دهنش برد و با خیس کردنش به کمک آب دهنش، مشغول پمپ کردن های آهسته ی عضوش شد... یکی از ابروهای کای بالا پرید و با دقت بیشتری حرکاتِ ترسیده و ناشیانه اش رو دنبال کرد... نیشخندی زد و روش خیمه زد... چشم های ترسیده ی پسر خیره به اجزای صورتش دو دو میزد... کای با همون نیشخند گوشه ی لبش، با پشت دست یک سمت صورتش رو نوازش کرد و به یکباره عضو پسر رو تو دست گرفت و فشار داد که باعث شد نفس های پسر برای چند ثانیه قطع بشه و با فشردن لب هاش روی هم صدای ناله اش رو تو گلو خفه کرد... کای با حوصله دستش رو حرکت داد و پیچ و تاب بدن پسرک زیر تنش لذت عجیبی به جانش هدیه میکرد... لب پایینش رو گزید و بدون هیچ اطلاع قبلی، عضوش رو روی ورودی پسر تنظیم کرد و واردش شد!!! ناله ی دردناک و بلند پسر، بلند شد و کای با پوزخند سرشار از لذتی، دست آزادش رو روی دهنش فشرد، شروع به حرکت کرد و در همون حال، عضو پسر رو هم با فشار نسبتاً محکمی که دردناک به نظر میرسید، پمپ میکرد... ضربه های کای هر لحظه تند تر میشد و با اینکه کمی لذت هم قاطیِ اون همه دردی که پسر میکشید شده بود، بازهم از درد به خودش میپیچید و صدای ناله های بلندش حتی با وجود دست کای روی دهنش کم کم داشت اعصاب کای رو بهم میریخت... با دو ضربه ی آخر و به اوج رسیدنش، آه نسبتاً بلندی از سر لذت کشید و سریع خودش رو از درون پسر بیرون کشید... پسر که هنوز به اوج نرسیده بود با عجز خودش دست به کار شد و کای بی توجه بهش، سر جای قبلیش برگشت و بعد از تمیز کردنِ خودش، زیپ شلوارش رو بالا کشید با نفس عمیقی، نگاهی به تاریکی های اطرافش انداخت! پشت به ماشینی که پسرک با خودش درگیر بود، ایستاده بود و آروم نفس میگرفت تا تلاطم وجودش آروم بشه، صدای بسته شدنِ در ماشین توجهش رو جلب کرد و چرخید... با دیدن کیونگ که با تکیه به ماشین، دست به سینه خیره بهش ایستاده بود، اخم هاش درهم رفت و نگاهش سمت پسری که پشت ماشین تقلا میکرد تا بیرون بیاد چرخید...
_ احساساتی شدی کای!!!
کای ابرویی بالا انداخت و کیونگ با نیم نگاهی به ماشین دوباره گفت:
_ ذغالِ سوخته... یه خفگیِ راحت و خودکشیِ غم انگیز!
_ کشتیش!!!
_ من فقط کاری که تو نصفه گذاشته بودی، کامل کردم...
_ دنبال چی هستی؟
_ اعتمادت... کای!!!
نگاه کای به تقلاهای پسر که از روی بی نفسی جان میکند خیره موند و تا لحظه ی بی نفس شدنش، نگاهش رو ازش جدا نکرد... با لبخندی که ناخواسته روی لب هاش نشست، نفس عمیقی گرفت و سری تکون داد... فندکش رو از جیب خارج کرد و با لمس پیچ و تاب های روش، روشنش کرد و گفت:
_ حیفه اگه رد کثافتش رو با خاکستر از بین نبریم!
فندکش رو دوباره خاموش کرد و با باز کردنِ باکِ بنزینِ ماشین، تی شرت پسرک رو که روی زمین افتاده بود، برداشت با آغشته کردنش به بنزین، آتشش زد و رو به کیونگ کرد:
_ میخوای منفجر بشی؟
کیونگ با نیشخندی عقب کشید و کای تی شرت شعله ور رو توی باک پرتاب کرد و سریع عقب کشید که ماشین با صدای انفجاری به آتش کشیده شد... شعله های سوزاننده ای که رد خاکستر به جا میذاشتن، صورت های هردو رو روشن و گرم میکرد... کیونگ با لبخند دست هاش رو توی جیب پالتوی مشکی اش کرد و با نفس عمیقی که کشید، گفت:
_ حالا کارت بی نقص شد!!!
_ به چیزی که میخوای نمیرسی...
_ دختری که باهات زندگی میکرد، چه بلایی سرت آورده؟
نگاه خشمگین کای سمتش چرخید و کیونگ با نیشخندی گوشه ی لب هاش، ادامه داد:
_ نتونستم پیداش کنم!!!
_ به خاطر اینه که کشتمش... مثل بقیه!
خیره به رو به روش و اون شعله های گرم و سوزان، تهِ صداش پوچی خاصی حس میشد و کیونگ با نگاهِ متعجبی خیره به نیم رخش پرسید:
_ برات هیچ تفاوتی با بقیه نداشت؟!
نگاه کای باز هم سمتش چرخید و بدون هیچ حسی که از تو نگاهش یا از توی صورتش خونده بشه، بی حرف راهش رو گرفت و رفت... کیونگ بهت زده مشتی گل شبدر از جیبش خارج کرد و با ریختنشون روی زمین، به شعله های سوزانِ رو به روش خیره شد و به فکر فرو رفت...
توی تک تکِ حرکات کای، ردی از احساس ظاهر شده بود...
.
با گذاشتنِ کیف پول و گوشی اش روی کانتر، نفس خسته ای کشید و به دنبال کلید برق سرش بلند کرد که چراغ جلوی در، با حرکتش دوباره روشن شد و نگاهش ماتِ تُنگ شیشه ای که پر از گل های ریز و سفید بود، موند! انگار بار اولی بود که این تنگ رو میبینه... بیخیال پیدا کردنِ کلید برق شد و بهت زده تنگ شیشه ای رو سمت خودش کشید...
_ جونگین...
با اینکه میدونست کسی خانه نیست، بیهوده صداش زد و وقتی جوابی نگرفت و صداش توی تاریکی و سکوت خانه محو شد، مشتی از اون گل های سفید و ریز برداشت و با بوییدنشون، جرقه ای تو ذهنش زده شد... لبخندی نه چندان دوستانه روی لب هاش شکل گرفت و دوباره اون گل های ریز رو بویید... رد این گل ها به شدت براش آشنا بودن... با تنگ کردنِ چشم هاش، اخمی کرد و به سختی سعی کرد تا به یاد بیاره شبیهِ اون گل های لعنتی رو قبلاً کجا دیده که با شنیدنِ صدایی رشته ی افکارش پاره شد... با صدای رمز در، رو برگردوند و خیره به جونگینی که وارد میشد، گل هارو جلوی صورتش گرفت و پرسید:
_ من قبلاً این گلا رو دیدم!!!
جونگین بی توجه بهش و حالتِ گیجی که داشت، اور کت بلندش رو روی آویز کنار در گذاشت... معلومه که قبلاً اون گل هارو دیده! اون تنگ شیشه ای همیشه همونجا بود و سهون بارها و بارها باهاش برخورد کرده بود... بی حوصله گفت:
_ خب؟ باید چیکار کنم برات؟!
_ جونگین...
جونگین خسته چرخید و بهش خیره شد که سهون با ریختن گل های توی تنگ روی زمین، دوباره گفت:
_ دختره...
_ شیومین گفته بود که زیاد دووم نمیاره! نگفته بود؟
سهون با اخم هایی درهم سری تکون داد و بی حوصله سمتِ هال چرخید و خودش رو روی یکی از مبل ها انداخت... خیره به سقف به آرومی زمزمه کرد:
_ خسته ام!
جونگین با گذاشتنِ بطریِ نوشیدنی روی میز، جامی براش پر کرد و سمتش گرفت... سهون با نگاه پوچی بهش خیره شد و یه نفس جامش رو بالا رفت... جونگین با پر کردنِ دوباره ی جامش، تکیه ای به عقب زد و جرعه جرعه نوشیدنی اش رو مزه مزه کرد! سهون حتی اگه دشمنش هم به حساب میومد، تنها آدمی بود که اعتمادِ جونگین رو صد در صد به خودش جلب کرده بود!!! نگاه سهون دوباره سمت اون تنگ بلوری و گل های سفید توش کشیده شده بود... اخم هاش رو درهم کشید و سریع از جا برخاست... با سر کشیدنِ یک نفس و دوباره ی جامش، بی حرف سمت در چرخید و ثانیه ی بعدی خانه به قدری خالی و ساکت به نظر میرسید که انگار هیچوقت هیچ حرکتی رو مبنی بر زنده بودن به خودش ندیده!
.*~*. .*~*.
با کلافگیِ عجیبی همه ی پرونده های اخیر رو دورش پخش کرده بود و جزعیاتشون رو چک میکرد... خانه ی کوچک و همیشه تاریکش، اینبار روشن بود و جای جایِ خانه پر از کاغذهایی بود که سهون هر از گاهی برشون میداشت، نگاه سرسری بهشون مینداخت و دوباره سر جای قبلیشون بر میگردوند... با نفس عمیقی که کشید، کلافه چنگی به موهاش زد و چرخید خیره به عکس های روی دیوارش که حالا با وصل شدنشون بهم بیشتر راهنماییش میکردن، چشم هاش رو ریز کرد و جلو رفت... گل های ریز و سفید!!! با بهت اخم هاش رو توهم کشید و تک تکِ عکس هارو با دقت از نظر گذروند... توی همه ی اون عکسا ردی از همون گل های ریز و سفیدی بود که ذهنش رو بهم ریخته بودن! بهت زده پلکی زد و خیره به کاغذ هایی که کف زمین پخش کرده بود، دوباره جزعیات رو مرور کرد...
گل های ریز و سفید...
وَ امضایی که تنها روی تعدادی از جسد ها باقی مونده بود...
چطور تا به اون لحظه به این جزعیات احمقانه و واضح توجه نکرده بود؟! با قلبی که تند تپیدن آغاز کرده بود سعی کرد افکارش رو نظم ببخشه تا بتونه به نتیجه گیریِ درستی برسه... صدای زنگِ موبایلش مانع از فکر کردنِ بیشترش شد و با سریع جواب دادنش، اوج کلافگی هاش به اثبات رسید...
_ هیونگ... باید بیای اداره!
سهون با گیجی نگاهی به پنجره انداخت و دیدنِ هوایی که روشن شده بود، نفس های گرفته اش رو سنگین شد... سری تکون داد و با برداشتنِ کاپشنش سریع از خانه بیرون زد... قبل از رفتن به اداره، با نگاهی به ساعت، مسیرش رو سمت مطبی که این روزها جزء مکان های پر رفت و آمدش به حساب میومد، کج کرد و پشت سر زنِ منشی که تازه رسیده بود واردِ مطب شد... زنِ جوان با دیدنش لبخندی زد و بعد از دعوت کردنش به نشستن، سمت درِ شیشه ای که به پشت ساختمان راه داشت و با همیشه پنهان بودنش پشت پرده توجه سهون رو به خودش جلب کرده، رفت تا پرده ی ضخیمش رو که گوشه ای جمع شده بود، بکشه ولی سهون زودتر خودش رو به اونجا رسوند و خیره به باغچه های پر گل و سفیدِ نمای پشت ساختمان، نیشخندی گوشه ی لب هاش نقش بست و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_ گیرت انداختم!!!
منشی با نگاه متعجبی به سهون پرده رو کشید و گفت:
_ خواهش میکنم بنشینید... دکتر الان میرسن!
سهون با لبخند سری به طرفین تکون داد و با قدم های سریع و بلندی از مطب خارج شد... زنِ منشی بهت زده به رفتنش خیره موند و با شنیدنِ صدای در، چرخید رو به کیونگی که از حیاط پشتی وارد مطب شده بود و هنوز از پشت پرده بیرون نیومده بود، گفت:
_ مریضتون...
کیونگ با شنیدنِ صداش، از پشت پرده بیرون اومد و با نگاهی به اطراف، سری تکون داد که منشی شونه ای بالا انداخت و جمله ی ناتمومش رو به اتمام رسوند:
_ رفت!!!
کیونگ با مهربونی لبخندی زد و گفت:
_ برمیگرده!
زنِ منشی سری تکون داد و پشت میزش برگشت... هنوز هم رفتار های عجیبی که گاهاً میدید براش عادی نشده بودن و کیونگ هم با قدم هایی آروم وارد مطب گرمش شد... بیخبر از اینکه ممکن بود این خونسردی، چه عواقبی براش داشته باشه!!!
پرده های اتاقش رو برخلاف همیشه کنار زد و پشت میزش نشست...
.
سهون با خوشحالی که انعکاسی تو چهره ی سرد شده اش نداشت، وارد دفتر شد و ته هیونگ با دیدنش با چشم و ابرو اشاره ای بهش کرد و سعی کرد چیزی رو بهش بفهمونه! سهون با اخم ریزی که بین ابروهاش نشسته بود، سمت جایی که ته هیونگ اشاره کرده بود، رو برگردوند و با دیدن رییس شیم که با ناراحتی سرش رو بین دست هاش گرفته، دوباره سمت ته هیونگ چرخید و سری تکون داد که صدای رییس شیم حواسش رو متمرکز به خودش کرد:
_ تو بُردی سهون!!!
سهون با گیجی بهش خیره موند که رییس شیم پوزخند تلخی زد و دوباره گفت:
_ رسانه ها بدجوری راجع به قتل های اخیر کنجکاون! هیچ جوره نمیشه روش سرپوش گذاشت و در ضمن...
نفس خسته ای کشید و با برداشتنِ برگه ای از روی میز، ادامه داد:
_ بالا دستی ها خواستن که هرچی سریعتر گندی که زدیم رو جمع کنیم!!! این پرونده مالِ توعه!!! بگرد ببین کی پشت این قضیه است؟!
سهون با برداشتنِ قدمی، برگه رو از دست رییس شیم گرفت و خیره بهش در حالیکه به سختی سعی میکرد لبخندش رو حفظ کنه، گفت:
_ همه ی تلاشم رو میکنم قربان!
نگاه رییس شیم به صورتش دوخته شد و با کشیدنِ آهی گفت:
_ کاش مثل پدرت انقدر سرسخت نبودی سهون! این همه سرسخت بودن، کار دستت میده!!!
سهون لبخند تلخی زد و گفت:
_ همونجور که پدرم رو نابود کردین، قراره منم از بین ببرین؟!
_ پدرت هیچوقتِ دیگه بعد از اون روز پیداش نشد تا بهش بگم که چقدر متاسفم...
لبخند تلخ سهون بغضِ تو گلوش رو باد کرد و با گزیدنِ لب پایینش آروم گفت:
_ خیلی وقتا فرصت دوباره ای بهمون داده نمیشه تا باهاش اشتباهاتمون رو جبران کنیم رییس!!! شما همه ی تلاشتون رو تو همه ی این سال ها کردین... چه پنج سال پیش... موقعِ خراب کردنِ زیر دستِ تازه کارتون، چه ده سال پیش! وقتی که میخواستین با درستکاریِ ظاهریتون به جاه طلبی هاتون برسین!!!
_ سهون!!!
رییس شیم با لحنی که کمی خشمگین به نظر میرسید، هشدار داد و سهون بی توجه بهش چرخید وارد دفتر خودش شد... ته هیونگ هم به دنبالش وارد دفتر شد و با نفس حبس شده ای گفت:
_ هیونگ... زیاده روی کردی!
_ مهم اینه چیزی که میخواستم رو بدست آوردم!!! حکم جلب و بازرسیِ مطب دکتره رو برام بگیر! باید بریم سراغش!
سهون با خیالی راحت و لبخندی روی لب هاش، به آرومی گفت و ته هیونگ با احترامی که بهش گذاشت اطاعت کرد و از اتاق خارج شد... سهون خیره به برگه ای که رسماً پیگیری و حل اون پرونده هارو به عهده اش گذاشته بود، نفس راحتی کشید و با تکیه به صندلیش چرخی دورِ خودش زد و زیر لب زمزمه کرد:
_ زدم به هدف!!!
.*~*. .*~*.
_ عجیبه!!!
نامجون با دیدنِ عکس ها زمزمه کرد و سهون متفکر پرسید:
_ چی عجیبه؟
_ هیچ اثری از این گل ها توی صحنه ی جرم نبوده!!!
_ چطور ممکنه؟ توی همه ی عکسای اولیه، اون گلا بودن... خودت که دیدی؟!
_ تو مطمئنی همه چیز درست پیش میره؟!
سهون با شَک سری تکون داد و گفت:
_ قصد داری چی بگی هیونگ؟
_ انگار داریم بازم بازی میخوریم سهون!!!
_ امکان نداره! رییس شیم این دفعه خودش مسئولیت این پرونده هارو به من داد!
نامجون سری به نشونه ی رد تکون داد و گفت:
_ موضوع این نیست... مجرم از همه ی حرکت های ما آگاهه!!!
سهون اخم هاش رو توهم کشید و سعی کرد شَکی که وجودش رو به لرزه در آورده بود، نادیده بگیره... احتمالی که مثل تیری زهرآگین اعتماد و قلبش رو هدف گرفته بود! نفس عمیقی کشید و گفت:
_ یعنی میگی ممکنه از بین خودمون باشه...
_ هیچ مامور پلیسی با از بین بردنِ صحنه ی جرم، خودش رو تو خطر نمیندازه!
_ هیونگ... چیزی که تو داری میگی تقریباً غیر ممکنه! میخوای بگی مجرم خیلی راحت وقتی که مامورای ما مشغول کار بودن، به صحنه ی جرم برگشته و بدون اینکه کسی متوجهش بشه، صحنه ی جرم رو تغییر داده؟ در صورتی این اتفاق میفته که فرد مورد نظرِ ما روح باشه!!!
نامجون با تنگ کردنِ چشم هاش، لب پایینش رو به دندون گرفت و در حالیکه به شدت مردد بود، نگاهی به سهون انداخت و گفت:
_ دکتر دو همیشه برای بررسی صحنه های قتل حاضر میشه... بدون اینکه کسی ازش بخواد!!!
_ چی گفتی؟
سهون بهت زده جا خورد، گفت و نامجون با تکونِ سرش، توضیح داد:
_ روانپزشک رفتار درمانیِ که داره روی قتل های زنجیره ای و انگیزه های درونی قاتل ها و ارتباطش با ژنتیک کار میکنه!!! ولی سهون... دکتر دو هیچوقت این کار رو نمیکنه... من میشناسمش! اون تقریباً از هر جور خشونتی متنفره!!! تنها دلیلی هم که تن به این کار داده، کشته شدنِ مادرش که اون هم توسط یکی از همین قاتل های زنجیره ای که بعد ها تو تیمارستان خودکشی کرده، هست... با این کارش هم انگار سعی داره ریشه ی قتل های زنجیره ای رو بسوزونه... به شدت آدم آروم و بی حاشیه ایه وَ از هر چیزی که توجه زیادی رو سمتش جلب کنه دوری میکنه!!! حتی وقتی تو یکی از کنگره های پزشکی جایزه ی بهترین مقاله ی رفتارشناسی رو برنده شد حاضر نشد و منشی اش جایزه رو به جاش گرفت...
_ چطور من هیچوقت ندیدمش؟
سهون با گیجی و بی توجه به بقیه حرفش که همچنان داشت برای خودش توضیح میداد، پرسید و نامجون که حرفش نصفه مونده بود و حالت سهون شوکه اش کرده بود، دوباره گفت:
_ به خاطر اینکه از شلوغی بیزاره! یه جور مرضِ مردم گریزی داره انگار!
نفس سهون تو سینه حبس شد و پلکی زد... کیونگ همیشه سر صحنه های جرم حاضر میشد؟! سهون با تکون سرش به طرفین، عکس هارو برداشت و با عجله گفت:
_ کمک بزرگی کردی هیونگ! بهت سر میزنم!!!
و قبل از اینکه نامجون بتونه جمله ی دیگه ای بگه، سهون مثل برق از اتاق خارج شده بود... انگار جریان سریعی از باد بوده که وزیده و با زیر و رو کردنِ همه چیز حالا رفته!
.*~*. .*~*.

گل شبدر🍀 Clover FlowerHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin