بندرگاهِ همیشه ساکت و متروکه ی اون ساحلِ دنج، حالا با کارگرهایی که برای جابجاییِ کانتیرهای های فراموش شده و فرسوده ای که سالها به فراموشی عادت کرده بودن، پر شده بود تا فراموش شده های جدیدی رو به جا بذارن... سر و صدای کارگرها اون سکوت سنگین و نابی که شاهد خیلی تاریکی ها بوده رو به عذاب آور ترین حالت ممکن، ناگهانی میشکست و با گذشت هر ثانیه، خاطره ی جدیدی به اون فراموشی اضافه میشد... سر ظهر بود و همه در تکاپو... با فریاد سر کارگر و اعلام ساعت ناهار، همه ی کارگرها مثل دانه های رها شده از بندِ گردنبند، با سرعت پراکنده شدن و بی حواس به همه چی، فقط به فکر تجدید قوای دوباره ی خستگی هاشون دویدن تا دقایقی هرچند اندک رو به استراحت تعبیر کنن! راننده ی جرثقیلی که در حال جابجایی کانتیری قدیمی و جاساز کردنش با کانتیرِ جدید بود هم از اون قاعده ی فرار مستثنی نبود و فقط با خاموش کردنِ ماشین، بیرون پریده بود و زودتر از همه سراغِ ظرف غذاش رفته بود... حالا دیگه سر و صدای کارگرهایی بود که با غذاهاشون سر و کله میزدن و بلند بلند میخندیدن! زیر گرمای آفتاب و با وجود همه ی اون خستگی ها، فارغ از مشکلاتی که سایه ی تاریکی روی زندگی هاشون انداخته تا مسیر پر پیچ و خمِ زندگیشون سخت تر و با پستی بلندی های بیشتری بگذره، از غذاهای نه چندان شاهانه اشون لذت میبردن... با صدای بلند برخورد چیزی با اون موج های یاقی که طبق عادت وحشیانه اشون به دیواره های بندر میکوبیدن، همه ی سر و صدا ها برای لحظه ای خوابید و همه بهت زده به منظره ی شکسته شدنِ جرثقیل و افتادن کانتینر به درون آب خیره شده بودن! لبخند هاشون از روی لب های داغ بسته اشون رخت بر بست و به کارِ اضافه ای که روی دستشون مونده بود، خیره مونده بودن... با اینحال، با خونسردی باقیِ غذاشون رو به اتمام رسوندن و با انرژی مضاعفی انگار نه انگار از خستگی تک تکِ استخوان هاشون از درد فریاد میکشید، دوباره از نو مشغول به کار شدن... دو تا از کارگرها خیره به موج های وحشی و بی رحمی که راز های خطرناکی رو با خودشون جابجا میکردن و شاید همین وحشیانه کوبیده شدن هاشون به دیواره های بندر هم نشونه ی اعتراضی از همین پلیدی های نهانِ درونشون بود، با دست و صداهای بلندی که به گوش برسه، راننده ی جرثقیل رو راهنمایی میکردن... طولی نکشید که کارگری که همراه قلاب فلزی که به تسمه ی محکمی برای بالا کشیدنِ کانتینر وصل بود، پایین رفته بود، چیزی شبیه کانتینر به چشمش خورد و با گیر دادنِ قلاب بهش، اشاره ای کرد تا بالا بکشنش! با هرچه بالاتر کشیده شدن و نمایان شدنِ چیزی که از آب بیرون میومد و قرار بود که یکی از همون کانتینر های از رده خارج شده باشه، چهره ی کارگر ها بهت زده و خسته تر به نظر میرسید و به محض دیدن لاشه ی تقریباً زنگ زده و جلبک گرفته ی ماشینی که لحظه به لحظه بالا و بالاتر میومد، از زیر اون همه خروش موج ها نمایان میشد، تیره تر شد! با نزدیک شدنِ چرخ های ماشین به اون سیمان هایی که حالا خیس خورده بودن، یکی از کارگر ها با خستگی جلو رفت و با کنار زدنِ جلبک هایی که روی پنجره نشسته بود و دیدش رو تار کرده، خم شد داخل ماشین رو ببینه که قبل از اون، با قرار گرفتن چرخ ها روی زمین، یکی از درهای عقب ماشین باز شد و مقدار زیادی آب به همراه جسدی بیرون افتاد و همه وحشت زده و با نفس هایی حبس شده عقب رفتن!!!
.*~*. .*~*.
_ قربان... طبق بررسی های انجام شده، هیچ اثری مبنی بر خودکشی پیدا نشده... به نظر میرسه که صحنه، صحنه ی قتل باشه!
سهون با اخم های درهمی نوار زرد رنگی که اطراف صحنه ی جرم کشیده شده بود و از هجوم کارگرهای بهت زده ای که در حال شهادت دادن بودن، جلوگیری میکرد بالا زد و با دست کردن دست کش هاش، دفترچه ی کوچکی از جیبش در آورد و با دقت خیره به جزعیاتی که به چشمش میخورد همه رو یادداشت میکرد... برای لحظاتی صاف ایستاد و خیره به ماشین سوخته و سه مجسمه ی خاکستر شده ی خیس خورده ی داخلش، به فکر فرو رفت!!! باز هم رد آتش و خاکستر... خیره به سه جسد به جا مونده، روی دو زانو نشست، پارچه ی سفیدی که روشون کشیده شده بود رو کنار زد و از فاصله ی نزدیک تری به پوست سوخته و از بین رفته اشون خیره شد... ناخودآگاه صفحات دفترش رو عقب برد و روی پرونده ی دختری که در حاشیه ی رودخانه ی هان داخل ماشینش سوخته شده اش که یکی از انگشت هاش هم بریده شده بود، متوقف شد... نگاهش بین نوشته های دفترچه و صحنه ی رو به روش در گردش بود... با دقت تمام اعضای سوخته ی جسد هارو بررسی کرد ولی هیچ عضو بریده شده ای وجود نداشت! همه چیز در عین شباهت زیاد، تو متفاوت ترین حالت خودشون قرار داشتن!!!
_ قربان!
با شنیدن صداش، سهون کمی از جا پرید و با افکار درهمش و اطلاعاتی که به سختی سعی داشت کنار هم بچیندشون، گنگ به ته هیونگ خیره شد...
_ هویت قربانی ها معلوم شده!
_ خب؟
_ خب... فکر نکنم خیلی برای شنیدنش مشتاق باشین!!!
سهون اخم هاش رو درهم کشید و ایستاد... خیره بهش، برگه های توی دستش رو بیرون کشید و مشغول خوندن جزعیات شد... گره ی بین ابروهاش از هم باز شد و بالا رفت... سر بلند کرد و با تکون دادنِ برگه ی تو دستش رو به ته هیونگ گفت:
_ باید از همه ی اطرافیانشون سوال کنیم!
ته هیونگ سری به علامت اطاعت تکون داد و سهون دور شد... هر سه ی اون قربانی های سوخته از همکاران نزدیکِ جونگین بودن!!! به محض نشستن توی ماشین، یک بارِ دیگه اسم شرکت محل کارشون رو چک کرد و با کلافگی، به سرعت دنده عقب گرفت...
.*~*. .*~*.
_ دکتر دو!
_ خیلی خوش اومدین جنابِ کارآگاه...
با لبخند اشاره ای به مبل های وسط اتاقش کرد و چرخید تا فنجان قهوه ای بیاره که سهون با بی قراری گفت:
_ خواهش میکنم!!! لطفاً بشینین...
کیونگ با ابرویی بالا رفته نگاهی بهش انداخت و آروم و خونسرد سمتش رفت و رو به روش نشست... سهون صفحه ای از دفترچه اش رو باز کرد و روی میز جلوی کیونگ قرارش داد... کیونگ با نگاه دقیقی به نوشته های توی دفترچه، ابرویی بالا انداخت و پرسید:
_ من باید با این اطلاعات چیکار کنم کارآگاه اوه؟
_ فکر نمیکنین ملاقات هامون بیشتر شده؟!
کیونگ با بی خبری سری تکون داد و جواب داد:
_ به نظر شما، این میتونه دلیل خاصی داشته باشه؟؟؟
سهون با اشاره به جایی گوشه ی پایینیِ صفحه ی دفترچه اش، سری تکون داد و دوباره پرسید:
_ عجیب نیست که همه ی سرنخ های ما، به نوعی به شما ختم میشن؟!
کیونگ تک خندی زد و در حالیکه دست هاش رو روی پاهای روی هم افتاده اش گره میکرد، شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ متوجه منظورتون نمیشم!!!
_ بذارین واضح تر بهتون بگم... دکتر دو... شما مضنونین!!!
صدای قهقهه ی بلند کیونگ سهون رو تو بهت فرو برد و برای دقایقی بدون پلک زدن بهش خیره موند... سریع به خودش اومد و با تک سرفه ای سعی کرد گلوش رو صاف کنه و با همون حالت بهت زده اش رو به کیونگ که همچنان میخندید، پرسید:
_ من حرف خنده داری زدم؟
_ کارآگاه اوه...
کیونگ لابه لای خنده هاش صداش زد و در حالیکه با پشت انگشت، اشک جمع شده ی گوشه ی چشمش رو میگرفت، نفس عمیقی کشید و در ادامه ی حرفش گفت:
_ چی باعث شده به این نتیجه گیری برسین؟
سهون سرد و جدی تو چشم های درشتش که براق تر از همیشه به نظر میرسید، خیره شد و جواب داد:
_ به اندازه ی کافی مدرک برای اثبات حرفم دارم!!!
_ اوه... به نظرتون اینکه مقتولینِ پرونده های شما، از بیمارانِ من بودن میتونه منو مظنون جلوه بده؟!
_ چرا باید مقتولین پرونده های اخیر، همه اشون به نوعی با شما در ارتباط بوده باشن؟
_ کارآگاه اوه... فکر نمیکنین یکم غیر حرفه ای دارین عمل میکنین؟!؟
سهون اخم هاش رو تو هم کشید و پشتش رو صاف کرد که کیونگ یک تای ابروش رو بالا انداخت و با لحنی که جدی شده بود، دوباره گفت:
_ اینکه شما هیچ مظنونی برای پرونده های حل نشده اتون ندارین، بزرگترین ضعف فردِ حرفه ای مثل شما به حساب میاد!!!
_ شما از کجا مطمئنین که من هیچ مظنونی ندارم؟
_ اگر مظنونی در کار بود، قبل از تحقیق و پیدا کردنِ رابطه ها، دنبال کم احتمال ترین حدس هاتون راه نمی افتادین!!!
لبخندی روی لب هاش نقش بست و سهون با اخم هایی که بیشتر توهم گره خورده بودن، نفس عمیق و سنگینی کشید و سری تکون داد:
_ درسته دکتر دو... من جز شما هیچ مظنونی ندارم!
_ بازی با کلماتتون عالیه کارآگاه اوه!!! امیدوارم همه ی تلاشتون رو برای به اثبات رسوندن حرفتون بکنین! همونجور که...
مکثی کرد و با نگاهِ گنگ و معنی داری خیره به چشم های پر از سوءظن سهون ادامه داد:
_ همونجور که پنج سال پیش همه ی تلاشتون رو کردین و به درِ بسته خوردین!!!
خیره به واکنش سهون، به سختی جلوی لبخند گوشه ی لبش رو که برای خودنمایی تلاش میکرد، گرفت و با خم کردنِ سرش به نشونه ی احترام از جا برخاست... وَ این یعنی اتمام مکالمه!!! با قدم های آروم و خونسردش، سمت میزش رفت و اجازه داد سهون تو دنیای شوک زده ی بهت های خودش غرق بشه! کیونگ همیشه درست ترین آدم در بدترین موقعیت ها بوده... روانپزشکِ رفتار شناسی که جزئی ترین حالت ها از چشم هاش پنهان نمیموند!!!
.*~*. .*~*.
_ ل... لط... فاً! لط... فاً!
نگاه بی حسش حریصانه تک تکِ تقلا های پسری که برای زندگیش میجنگید رو از بر میکرد و بدون کوچک ترین تغییرِ حالتی، بیشتر و بیشتر و برای دیدن بیشترِ تقلاهاش تلاش میکرد! پسرکِ عزیزش خودش با اشتیاق شماره اش رو بهش داده بود تا طعمه اش بشه... پاش رو از گلوی پسرک برداشت و بی اهمیت بهش چرخید در جهت مخالفش سمت آشپرخانه رفت... پسرک که فکر میکرد دلِ جلادِ ظالمش به رحم اومده و دست از سرش برداشته، از درد تو خودش پیچید و حریصانه اکسیژنی که کم آورده بود رو وارد جریان مُرده ی ریه های بی نفسش میکرد... کای با نگاهی کلی به اطراف آشپزخانه، با قدم هایی آروم و شمرده سمت سینک رفت و خیره به جای چاقوهایی که انواع چاقو هارو تو خودش داشت، بزرگترینش رو برداشت و با چرخوندنش جلوی چشم هاش، لبخندی روی لب هاش نشست و آهسته انگشتش رو لبه ی چاقو کشید تا از تیز بودنش مطمئن بشه! نفس عمیقی کشید و برگشت... خیره به پسرکِ کف زمین لبخند شیطانی روی لب هاش نقش بست و با قدم هایی آروم که ترسناک تر از همیشه اش به نظر میرسید، بهش نزدیک شد... کنارش روی دو زانو نشست و خیره به چشم های ترسیده اش، با پشت چاقو، گونه اش رو نوازش کرد... مردمک های پسرک از وحشت به دو دو افتاده بود و هیچ صدایی نداشت که از حنجره اش تولید بشه! نفس هاش بریده بریده بالا میومد و انگار که همه ی وجودش چشم شده باشه، منتظر واکنش بعدیِ کای بود! کای با چرخوندن چاقو و کشیدنِ آروم و محکم ترش روی گونه پسرک ردِ سرخی از خون به جا گذاشت، جوری که اصلاً انگار تو اون دنیا نبود، با خودش زمزمه کرد:
_ میدونی؟ من همیشه پسرِ تمیزی بودم ولی اون!!!
فشار چاقو روی پوست پسرک شدید تر شد و کای که متوجه کارهای خودش نبود، با حرص بیشتری نسبت به قبل ادامه داد:
_ اون همیشه تنبیهم میکرد!!!
انتهای صداش به پوچی رسید و با حالتی حق به جانب شونه ای بالا انداخت و با فشار دادنِ بیشترِ چاقو، نوک چاقو رو تو گونه ی پسرک فرو کرد!!! فریاد گوش خراش پسرک به هوا رفت و کای پلکی زد... خیره به جریان خونی که فواره میزد، دسته ی چاقو رو گرفت از گونه ی پسرک بیرون آورد و با لحن حق به جانب تری دوباره زمزمه کرد:
_ من همیشه دوست داشتم همه جا رنگ قرمز داشته باشه!!!
و نوک چاقو رو روی چانه ی پسرک گذاشت و انگار که قراره خط صافی رو روی بومِ نقاشیش بکشه، چاقو رو از زیر چانه اش پایین آورد و بین دو سینه اش متوقف شد... خیره به همه ی جریان قرمزی که جوهرِ قلم موش شده بود، لبخند عمیقی زد و تک خندِ هیجان زده ای از ته گلوش خارج شد! حالتِ غیر عادیش با همه ی حالت های دیگه اش متفاوت بود و انگار که به جنونِ کامل رسیده باشه، دوباره نوک چاقو رو مثل قلم مویی که تنها سلاحِ نقاش برای به جا گذاشتنِ اثر باشه، روی تن پسرک به رقص در آورد!!! با هر نقشی که روی پوستش به جا میذاشت، هیجان زده تر از قبل میشد و در نهایت با نگاهی که بعد از براق شدن های هیجان زده اش، باز هم به بی حسی رسیده بود، با خستگی کف زمین نشست و نفس خسته ای کشید... خیره به شاهکار خون آلودی که ساخته بود، لب هاش آویزون شد و چاقوی توی دستش رو بالا برد و با همه ی توانش روی انگشت های بی جان و بی حرکت پسرک فرود آورد و لحظه ی بعدی، انگشت های جدا شده و دریایی از خون تصویری بود که نگاه بی حس کای بهش دوخته شده بود... بدون هیچ حرکتی سرِ جاش نشسته بود و چاقوی آغشته به خون تو دستاش و بی دست های بی حسش روی زمین!!!
.
_ تا کِی قراره همونجا بشینی؟
هیچ عکس العملی دریافت نکرد و با قدم های آرومِ همیشگیش، بهش نزدیک شد و بی توجه به جنازه ی غَلطیده تو خونِ خودش، تو یک قدمیِ کای ایستاد و دولا شد... صورت به صورت همدیگه قرار گرفتن و کیونگ و با بالا انداختنِ ابرو هاش، صاف ایستاد و دوباره گفت:
_ خیلی وقت نداری... تا دو ساعتِ دیگه پلیسا میرسن!
نگاه مُرده ی کای بالا اومد و کیونگ با لبخند، چرخید و مشتِ پر شده از گل های سفید و ریزش رو از جیب خارج کرد... دستش رو بالای جسد نگه داشت و با ریختنِ بارانِ گل ها، نفس عمیقی توی اون اتمسفرِ خونی کشید و گفت:
_ پیدا کردنت برای من کار سختی نیست!
چرخید و همونجور که با قدم های آرومش ردی از خودش روی اون فرشِ قرمز به جا گذاشته بود، مثل روحِ سرگردونی که توهم و بازیِ ذهنِ خسته است رفت!
رفت و اون خانه جوری خالی شد که هر بودنی... هر نشانه ی حضوری درش امر مسخره ای بود غیرممکن!!! ساعت های بعدی که گذر زمانِ همیشه در حرکت رو به رُخ میکشید، نورهای آبی و قرمز، و نوار های زرد و فلش دوربین ها و مردمانی با لباس های سراسر سفیدِ در حالِ عکاسی، همه ی اون خالی بودن هارو پر کرده بودن و چنان تو شلوغی های پر تلاطم خودشون غرق شده بودن که هیچ کس به عامل اون قتل و رد پاهایی که دوتا بودن ولی عیناً مثل هم برداشته شده بود، کوچکترین توجهی نکرد...
باز هم جنازه ای به جا مونده بود با جسمی خالی شده از خون، بدون هیچ اثر انگشتی و صحنه ی جرمِ ضد عفونی شده با نوشابه!!!
.*~*. .*~*.
VOUS LISEZ
گل شبدر🍀 Clover Flower
Fanfictionکاپل: کایسو✨ 🔍 ژانر: معمایی ، عاشقانه _ اولینِ من ترسناک ترین بود! اولین باری که جونِ یه آدم رو گرفتم... 🚬🔥⚰️🍀 پرونده ای حل نشدنی برای کارآگاه جوانی که به دنبال انتقام پا به اداره ی پلیس گذاشت... قاتلی که با وجود شرط مهمی برای زندگیش، لمس نشدن ت...