سهون / ۲۹

49 19 0
                                    

با گذاشتنِ دستش جلو دهان دخترکی که زیرش به دست و پا افتاده بود، شدتِ ضربه هاش رو بیشتر کرد و انگار که جلوی چشم هاش رو پرده ی قرمزی گرفته باشه و خودش بوفالوی خشمگینی که تنها دریدن اون قرمزی ها آرومش میکنه، هر لحظه بیشتر و بیشتر اختیار از کف میداد! قبل از به اوج رسیدنش، از درونِ دخترکِ بی نوا که دیگه بی جان شده بود، خودش رو بیرون کشید و دست انداخت با برداشتنِ بطری مشروبی که روی میز کنار تخت قرار داشت یه نفس باقی مانده ی مایع را سر کشید... با گیجی از تخت پایین اومد و چرخید خیره به دختر دیگه ای که برای سرویس دهی جدید به تازگی وارد اتاق شده بود، نیشخندی زد و با برداشتنِ فندکش که روی مبل افتاده و روشن کردنش، از پشت شعله ی لرزان و کوچک فندک دوباره بهش خیره شد و با همون منگیِ ناشی از مستی سری به طرفین تکون داد تا دیدش واضح بشه و با پوزخندِ صدا داری گفت:
_ حیف که... نمیتونم آتیش بازی راه بندازم!
سکسکه ای کرد و دست انداخت بطریِ جدیدی که دخترک آورده بود، برداشت و بعد از باز کردنِ درش با دهان، غرید:
_ لخت شو!!!
دخترک مطیعانه و با ترس مشغول در آوردنِ لباس هاش شد که کای با بی طاقتی بعد از جرعه ای که از بطری سر کشید سمتش رفت و با کشیدنِ لباسش، لباسی که تا نیمه باز شده بود، تو تنِ دخترک درید و با خشم سمتش هجوم برد... انگار حالا که از آتش بازی های همیشگیش محروم بود و نمیتونست ذاتِ کثافت اون دختر ها رو با خاکستر های خودشون تمیز کنه، این تنها کاری بود از عهده اش به خوبی بر میومد و با اینکه میخواست خودش رو به خاطر این نزدیکی ها، ساعت ها بشوره ولی همچنان ادامه میداد... جوری ادامه میداد که هیچ چیز جلو دارش نباشه... با هُل دادنِ دخترک بیهوشِ روی تخت، دخترک ترسیده و تازه نفس رو روی انداخت انداخت و بدون اینکه فرصتی بهش بده تا نفس بگیره، به یکباره، به وحشیانه ترین حالتِ ممکن واردش شد... جیغ دردناکِ دخترک به هوا رفت و کای با خنده ی بلندی که سر داد، بدون هیچ ملاحظه ای شروع به حرکت کرد... وحشیانه ضربه میزد و انگار که هیچ کدوم از اینها روح زنگار گرفته و روان خشمگینش رو آروم نمیکنه، تا به ارضای مناسبِ خودش برسه، بیشتر و شدید تر ضربه میزد و با چنگی که به سینه های برجسته ی دختر زده، رد ناخن هاش روی بدنش خون مرده شده بود! با فریادِ بلندی به اوج رسید... بی حال خودش رو از درون دخترک بیرون کشید و بی توجه به همه ی آسیبی که به جا گذاشته و رد خون باریکی از میان پاها و بدن دخترکِ بی حال که همچنان صدای ناله هاش به گوش میرسید، راه افتاده چرخید نگاهی به اطراف اتاق انداخت که درِ اتاق ناگهانی باز شد و با دیدنِ قامتِ آشنایی توی اون پالتوی مشکی و نگاه همیشه سرد، قهقهه ی بلندی سر داد و بطریِ مشروبی که بی حواس گوشه ای انداخته بود، با بی تعادلی برداشت و بعد از سر کشیدنش، دستی به عضوش که هنوز بر اثر داروی مصرف کرده قبل از مست شدن هاش، نبض دار بود، کشید دوباره به خنده افتاد و گفت:
_ خوش اومدی به جشن!!!
کیونگ خیره به اندام برهنه اش، نفس سنگینی کشید و با اخم هایی درهم کشیده نگاهش رو به سختی چرخوند و با دیدن دو دختر بی جانی که هر کدام گوشه ای افتاده بودن، دهن باز کرد حرفی بزنه که کای دوباره با خنده گفت:
_ سومیش هم میاد... بیا...
کیونگ با نگاهی به پشت سر و راهروی خلوتی که انگار هیچ کدوم از مشتری ها نیازی به استفاده ازش نمیدیدن، وَ دخترکی رو که خودش از سرِ راه برداشته بود، وارد اتاق شد و به محض بستنِ در اتاق پشت سرش با نگاه فیکسی که روی کای ثابت مونده بود، لبخند روی لب هاش نشست و قدمی سمتش برداشت... کای با حالتی جنون آمیز در حال نوشیدن بود که با نزدیک شدنِ کیونگ بهش، بهش خیره موند و قبل از اینکه دهان به حرف زدن باز کنه، کیونگ با ضربه ای که به سینه اش کوفت، کایِ بی تعادل رو به عقب هُل داد و با دوباره نزدیک شدن بهش، فاصله اشون رو به حداقل رسوند و تو صورتش زمزمه کرد:
_ برای چی داری خودت رو به جنون میکشی؟
کای با نگاهی به تک تکِ اجزای صورتش، سری تکون داد و با فرو دادنِ آب دهانش خواست جوابی بده که ساعد دست کیونگ زیر گلوش قرار گرفت و با فشردنِ سرش به دیوار پشت سر، راه نفس هاش رو تنگ تر کرد و با جسارت دست دیگه اش رو سمت عضو کای برد و دوباره زمزمه کرد:
_ فکر کردی اگه تا صبح هرزه های اینجا رو پاره کنی، آروم میگیری؟!
با حرکتِ آرومِ دستش، زانو های کای شُل شد و کیونگ که همچنان ساعدش رو روی گلوی کای میفشرد، با بالاتر کشیدنِ خودش، صورت به صورتش قرار گرفت لبخندِ پیروزمندانه ای زد و بی اراده با جلوتر بردنِ صورتش و کشیدنِ زبانش روی لب های برجسته ی کای که از شدت وسوسه انگیز بودن عقل از سرش پرونده بود، با نفس گفت:
_ تو باید به دست من آروم بشی!
با فشاری که از تنگ تر شدنِ حلقه ی دستش دورِ عضو کای، وارد کرد، چشم های خمار کای که روی هم میرفت، ناگهان باز شد و کیونگ ادامه داد:
_ فقط... من!
و حرکت دستش رو با پمپ کردنِ عضو کای سریع تر کرد و برای جلوگیری از افتادنش، همونجور بی نفس و چسبیده به دیوار نگهش داشت... کای با نزدیک شدن به اوج، لبخندی به روی کیونگ زد و به محض به اوج رسیدنش از شدت دوز بالای الکلی که توی خونش بود و بی نفسی، بیهوش شد و با رها شدنش توسط کیونگ، بیحال پای دیوار وا رفت و کیونگ خیره به دستش، ناخودآگاه لبخندش محو شد و با تکون دادنِ انگشت هاش و حرکتِ مایعی که از بین انگشت هاش جاری بود، بُهت زده پلکی زد و با نیم قدمی که برداشت، روی مبل کنارش وا رفت! تازه فکرش به کار افتاده با اینکه میدونست کای بیشتر از چیزی که بخواد بعداً به یاد بیاره نوشیده، اما باز هم براش جای تعجب داشت که چرا دست به چنین کاری زده حتی!!! انگار تو یک لحظه دیوانه شده و حالا تازه به خودش اومده بود! با ضربان قلب همیشه ساکتی که حالا باز هم بالا رفته بود، نفس نصفه نیمه ای گرفت و پلکی زد... تو چشم بهم زدنی از جا پرید و بعد از پاک کردنِ دستش، مثل همیشه که به موقع میرسید، لباس های کای رو تنش کرد با خودش به خانه برد...
.*~*. .*~*.
رو به سقف سفیدِ اتاقش چشم باز کرد و با حس سر درد شدیدی که انگار فلجش کرده بود، اخم هاش به سختی درهم گره خورد و به سختی تو جاش چرخید و با دیدنِ جسمی که کنارش به خواب رفته بود، اخم هاش از هم باز شد و چند بار پشت سر هم پلک زد!!! پلک هاش رو روی هم فشرد و با اخم دوباره بهش خیره شد و بی حس، فقط چرخید و از تخت پایین رفت... بی حوصله لباس هاش رو تا رسیدن به درِ حمام در آورد و به محض وارد شدنش، در رو بست و خواست قفل کنه که بی دلیل پشیمون شد... نمیدونست دیشب دقیق چیکار کرده ولی هنوز هم احساس خشم داشت! دوش آب سرد رو باز کرد و مثل همیشه به جان پوستش افتاد... اینبار نه حس ترس داشت... نه بغض... فقط خشم بود که تو رگ ها جوش میخورد و باعث میشد با قدرت بیشتری پوستش رو از بین ببره! هیچی نبود... اما در واقع، شاید ترسیده بود... از چیزی که برای ثانیه های طولانی ترس رو به رگ هاش تزریق کرد، ترسیده بود! از، از دست دادنِ جینا ترسیده بود!!! کای همیشه خواهر بزرگ ترش رو تا سر حدِ مرگ دوست داشت و با همه ی بی حسی هاش، با همه ی بی اهمیتی هاش، سعی کرده بود ازش مراقبت کنه... حتی وقتایی که میدید که کسی اذیتش میکنه یا مسخره میشه، به هر طریقی که شده، انتقامش رو ازشون میگرفت تا دیگه کسی جرأت نداشته باشه خواهرش رو اذیت کنه... هیچوقت رابطه ی خوبی باهم نداشتن و هیچوقت هم قرار نبود که رابطه ای مثل بقیه ی خواهر برادر ها داشته باشن ولی کای، با همه ی وجودش روی جینا حساس بود و حالا که کسی جرأت کرده تا پاش رو از دایره ی خط قرمز هاش رد کنه، میتونست پا روی احترامی که برای سهون قائل بود و به خاطرش جلوی میل درونیِ خودش رو میگرفت، بذاره و تک تکِ افرادی که بهشون حتی ذره ای شک میکرد هم به آتش بکشه!!! با گرفته شدنِ دستش، نگاهش بالا اومد و چشم های قرمز و بی حسش رو به چشم هایی که بر عکس همیشه اش پر از حس های مختلف شده بود، دوخت... کیونگ با تکونِ سرش به طرفین، به آرومی و با نوازش لیف رو از بینِ انگشت هاش بیرون کشید و آروم گفت:
_ بگو چته؟
کای با نفسِ عمیقی که کشید، اخم هاش در هم رفت و قبل از اینکه بخواد هر عکس العملی نشون بده، با حس گرمایی که به کل بدنش منتقل شد، چشم هاش گرد شدن! حس آغوش کیونگ و سرش که به سینه اش فشرده میشد، ناخواسته قلبش رو به ضربان تندی وا داشت... با تکونی که خورد، سعی کرد از آغوشش جدا بشه و خیره به کیونگ که با لباس زیر دوش نشسته و کاملاً خیس شده بود، از جا پرید و شیر آب رو بست... نفس عمیقی کشید و غرید:
_ دیوونه ای؟
کیونگ که سرما به جانش نفوذ کرده و آهسته تو خودش میلرزید، از جا برخاست و با نگاه ثابتی خیره به چشم هاش بی توجه به غرشِ کای دوباره تکرار کرد:
_ چته؟!
_ یکی جینا رو تهدید کرده!
کای قبل از اینکه بخواد مخالفتی برای حرف زدن بکنه، توضیح داد و با چنگی که تو موهاش زد، سرش رو پایین انداخت... ناخودآگاه و بی اراده در مقابلش رام شده بود!
_ کسی بهت شک کرده؟
نگاهِ کای بالا اومد و کیونگ در حالیکه سعی میکرد به هرجایی جز چشم های کای نگاه کنه، چرخید حوله ی کای رو برداشت و با انداختنش روی سرش، از حمام بیرون رفت و آهسته گفت:
_ دیشب با آتش بازی های همیشگیت میتونستی بیشتر لذت ببری!
کای با چنگی که به حوله ی روی سرش زد جلوی دیدش باز شد و خیره به جای خالیِ کیونگ، اخمی کرد و همزمان با خشک کردنِ موهاش بیرون رفت تا لباس بپوشه... یه چیزی عوض شده بود! چرا دیگه مشکلی با حضور اون دکترِ روانی نداشت؟! با همون حالتِ اخمو و متفکری که داشت از اتاق بیرون رفت و رو به کیونگ پرسید:
_ چرا اینجایی؟
کیونگ با نگاهِ کوتاهی بهش، لبخندی زد و شونه ای بالا انداخت... سمت اتاقِ چوبی رفت تا با روشن کردنِ شومینه، گرمای خانه رو دوبرابر کنه و گره ی اخم بین ابروهای کای کورتر شد، با نشستنش پشت میز، خیره به وسایل روش، ناخواسته با خودش فکر کرد کیونگ باز هم میزِ مفصلی چیده بود! اما طولی نکشید که به حالتِ قبلِ خودش برگشت و دوباره تکرار کرد:
_ چرا اینجایی؟
_ فکر کردی بعد از اینکه گند بالا آوردی کی باید جمعت کنه؟!
_ قصد نداشتم کاری کنم...
_ داری از کی محافظت میکنی؟؟؟
کیونگ که همچنان تو اتاق درگیر بود، پرسید و قبل از اینکه جوابی بگیره، با شنیدنِ صدایی به ظاهر آشنا، قدم هاش بی اراده سمت راهرو کشیده شد...
+ جونگین!!!
کای با دیدنِ سهونی که بُهت زده جلوی در ایستاده بود، از جا پرید و سهون سر چرخوند خیره به تُنگ گل های شبدر، لبخندی زد و آروم زمزمه کرد:
_ دیشب... هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی!
بی هیچ حرف دیگه ای چرخید بیرون رفت و کای با همون حالتِ بُهت زده اش نگاهش سمت کیونگ که حالا کنارش قرار گرفته بود، چرخید که دست کمی از خودش نداشت! انقدر غرق حرف زدن بودن که متوجه ورودِ سهون نشدن؟ کای مطمئن بود سهون، کیونگ رو ندیده ولی کیونگ... کیونگ با قدمی که بهش نزدیک شد، چشم هاش رو تنگ کرد و گفت:
_ یه کارآگاه، رمز خونه ات رو میدونه!!!
کای ناخواسته نیشخندی روی لب هاش نقش بست و کیونگ انگار که داشت به نتیجه گیری های خودش توی ذهنش ادامه میداد، دوباره گفت:
_ کارآگاهی که مسئول پرونده ی قتل هاییه که همش کار خودته...
کای با تکون سرش، حرف کیونگ رو تایید کرد و با همون نیشخندِ روی لب هاش وسط حرف کیونگ پرید و گفت:
_ نه همش...
کیونگ بی توجه بهش ادامه داد:
_ داری از اون کارآگاه محافظت میکنی که تو این مدت انقدر آروم شدی!!!
نیشخند کای محو شد و کیونگ با خنده ای عصبی قدمی به عقب برداشت و با کشیدنِ دندان هاش روی لبِ بالاش، سری تکون داد و چرخید، بعد از برداشتنِ پالتوش از خانه بیرون زد... کای با نفس عمیقی که کشید، با نگاهی به اطراف گوشی اش رو روی کانتر و کنار تنگ گل های شبدر پیدا کرد و با گرفتنِ شماره ی سهون، به محض برقراریِ ارتباط، تکیه ی بدنش رو روی آرنج هاش انداخت و سنگینیِ نیمی از بدنش رو به کانتر منتقل کرد و غرید:
_ چت شده؟
_ جینا نگرانت شده بود!
_ جینا... دیروز پیش تو بود؟!
سهون ثانیه ای مکث کرد و با تردید جواب داد:
_ نرفته بودم اداره!!!
نگاهِ کای به تنگ شیشه ایِ گل های شبدرش خیره موند و با تکونِ سرش، ارتباط رو قطع کرد... با برداشتنِ تنگ شیشه ای، کانتر رو دور زد و بعد از فشار دادنِ پدالِ سطل آشغال، تنگ رو توی سطل انداخت و زیر لب با خودش گفت:
_ هنوز انقدر احمق نشدی که بهم شک کنی اوه سهون!!!
​​.*~*. .*~*.

گل شبدر🍀 Clover FlowerWhere stories live. Discover now