لان وانگجی اروم بین قفسه ها رو نگاه میکرد و سعی میکرد تا طلسم ها و وسایلی که طی صدها سال از شکار های شبانه جمع شده بود رو توی برگه ای یادداشت کنه و با سختی تلاش میکرد سروصدا هایی که از پشت سرش شنیده میشد رو نشنیده بگیره...
-عههه! این یه شمشیره؟! اولش فکر کردم یه تیکه چوبه...
-وای ... اینو نگاه...چقدر انرژی کنینه داره یه همچین چیز کوچیکی!
-واو... کاش اون زمان که ایلینگ لائوزو بودم یه سر به اینجا میزدم... اینجا بیش تر از کل تپه های تدفین نیروی شیطانی داره... هی وایسا... این چیه؟وانگجی اهی کشید و به طرف همسرش برگشت
-اگه میخوای سروصدا کنی برو بیرون...وی ووشیان اخمی کرد و لب هاش رو به هم فشار داد و گفت
-زوو-جون ازم خواست همراهت باشم و کمکت کنم!وانگجی همونطور که متنی رو مینوشت گفت
-برای کمک فرستادت نه پرت کردن حواسم...ووشیان نفسش رو با حرص بیرون داد و اروم باشه ای گفت و دوباره مشغول نگاه کردن توی قفصه ی رو به روش شد...
یک دفعه چیزی بین وسایل نظرش رو جلب کرد
یه مجسمه ی مرمری کوچیک ... هیچ انرژی خاصی ازش ساطع نمیشد این ووشیان رو گیج کرد
سرش رو بلند کرد و وانگجی رو صدا زد
-لان ژان! لان ژان!وقتی جوابی از وانگجی نگرفت عصبانی با صدای بلند تری صداش زد
-هی لاااااان وانگجججججیییییی!لان فانگجی نفس عمیقی کشید و سرش رو چرخوند و از روی شونه ش به ووشیان نگاه کرد
-چی شده؟ووشیان به طرف وانگجی اومد و گفت
-اینو ببین ! تاحالا چیزی شبیه ش ندیده بودم... به نظر قدیمی میاد... اونقدر قدیمی که انگار تمام انرژی هاش رو از دست داده...وانگجی مجسمه مرمری رو از ووشیان گرفت و برسیش کرد و اروم گفت
-خودت که بهتر میدونی... غیر ممکنه که انرژی های این وسیله ها...ووشیان نگذاشت حرفش رو کامل کنه گفت
-اما به نظر من که هیچ انرژی ای نداره... اصلا...چطوره اونو به زوو-جون هم نشون بدیم؟وانگجی اهی کشید و سعی کرد اون مجسمه مرمری رو توی یه قفصه بگذاره
-این وسیله رو بی دلیل اینجا نگذاشتند... برای چی باید برادر دوباره اونو برسی کنه؟ووشیان شونه ای بالا انداخت و مجسمه رو از بین دست های وانگجی بیرون کشید و اونو توی جیب ردا ی وانگجی گذاشت و گفت
-چون ازش خوشم اومده! میخوام اگه بی خطره نگه ش دارم!وانگجی چند ثانیه ای خیره به ووشیان نگاه کرد و گفت
-داری جدی میگی؟
-البته! اگه زوو-جون بگه خطرناکه برش میگردونیم اینجا... اما اگه خطری نداشت من میخوام نگه ش دارم!وانگجی حوصله ی جرو بحث با ووشیان رو نداشت ... پس تصمیم گرفت بعد از اینکه گزارشش رو به برادرش تحویل داد به ووشیان بگه که اون وسیله رو به برادرش نشون داده و اون هم گفته که خطرناکه و برش گردونه داخل این انبار...
اصلا دوست نداشت یه وسیله ای رو که معلوم نیست به چه دلیلی داخل این انبار برای شاید هزار سال نگه داشته شده رو پیش خودش نگه داره...
اما خوب... واقعا حوصله مخالفت صریح با ووشیان رو نداشت!
به کارش ادامه داد و بعد از چند ساعت بلاخره همه چیز رو که توی انبار شرقی قرار داشت رو لیست کرده بود...
وقتی کارش تموم شد از ووشیان خواست به چینگشی برگرده تا اون هم گزارش ها رو به برادرش تحویل بده و برگرده پیشش...
اول ووشیان به نظر ناراضی بود اما وقتی وانگجی چند ثانیه ای خیره بهش نگاه کرد کوتاه اومد و به چینگشی برگشت
وانگجی وقتی جلوی اقامتگاه برادرش رسید... نفس عمیقی کشید و در زد... صدای برادرش که بهش اجازه ورود میداد رو شنید پس در رو باز کرد و داخل شد...
بعد از سلام کردن و ادای احترام برگه ها رو روی میز جلوی برادرش گذاشت و گفت
-تمام وسایل موجود در انبار شرقی رو لیست کردم...لان شیچن لبخندی زد و سری تکون داد و گفت
-ممنونم وانگجی... کارت خوب بودوانگجی خواست احترامی بگذاره و بره که چیزی از رداش بیرون افتاد و با زمین برخورد کرد و "تق" ی صدا داد
وانگجی خجالت زده اون مجسمه ی مرمری رو از روی زمین برداشتلان شیچن به مجسمه ی توی دست وانگجی نگاه کرد و کنجکاو از اینکه برادرش دقیقا چه چیزی همراه خودش داره پرسید
-اون چیه وانگجی؟ تاحالا چیزی شبیه ش رو ندیده بودم...وانگجی اروم مجسمه رو به برادرش داد و با حالتی شرمنده گفت
-راستش... وی ینگ اصرار داشت برسیش کنی...چون معتقده هیچ انرژی ای نداره...لان شیچن مجسمه رو برداشت و کمی نگاهش کرد
-از انبار شرقی اوردیش؟
-بله...لان شیچن کمی فکر کرد
-عجیبه... به نظر واقعا بی خطر میاد... بسیار خوب... به ارباب وی بگو امشب برسیش میکنم...وانگجی کمی این پا و اون پا کرد ... شیچن لبخندی زد
-مشکل چیه وانگجی؟
-هیچی... متاسفم که برات دردسر درست کردم برادر...شیچن لبخند عمیقی زد و گفت
-دردسری نیست... میدونی فکر کنم این مجسمه ی کوچیک از اسکله نیلوفر به اینجا اورده شده... شاید به همین دلیله که نظر ارباب وی رو جلب کرده... و اگه واقعا بی خطر باشه.. مشکلی نیست که نگه ش داره...وانگجی چیزی نگفت ... فقط تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت و به سمت چینگشی راه افتاد
YOU ARE READING
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉