وانگجی و ووشیان تصمیم گرفتند گشتنشون توی کتابخونه رو از روز بعد شروع کنند... در هرحال عجله ای نداشتند...
اون روز چنگ یه نفر رو فرستاد تا مراقب اون بچه باشه چون به نظر میرسید با وجود اینکه اون در اصل یه ادم بالغ عه... اما الان مثل بچه ها نمیتونه مراقب خودش باشه...
چنگ بعد از یه مدت فکر کردن توی اتاق از اونجایی که کار دیگه ای نداشت و ووشیان و وانگجی هم هنوز از بیرون برنگشته بودن به اتاقی که به ووشیان و وانگجی داده بود رفت...
اون زن رو مرخص کرد و ازش خواست بیرون بمونه و با اون بچه تنها موند...
اولش به طرز ناجوری بهش زل زده بود... اما بعد تصمیم گرفت باهاش بازی کنه... جرقه های بنفش رو درست کرد و مثل چند ساعت قبل به ذوق کردن اون بچه و خندیدنش لبخند زد...
وقتی جین لینگ هم بچه بود از این جرقه ها خوشش می اومد... شاید این یه چیز فراگیر بین بچه های توی این سن باشه...
بعد از مدتی دیگه نتونست بیخیال بشه... دست دراز کرد و اون بچه رو بلند کرد و روی پاش نشوند... و بعد گونه ش رو بوسید...
بعد از این کار اونو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد... یک دفعه چشمش به اون لباس صورتی افتاد...
حالا که اون وی ووشیان اینجا نبود و اون لباس هم الان تن اون بچه نبود وقتش بود تا از شرش خلاص شه...لباس رو برداشت و اونو توی جیبش رداش گذاشت تا وقتی بیرون رفت از بین ببردش اما یک دفعه...
هوان که از زمان برداشتن اون لباس به چنگ خیره بود با گذاشته شدن لباس توی جیب ردای چنگ زد زیر گریه...چنگ اخمی کرد
-هی... چی شده؟
سعی کرد بغلش کنه و ارومش کنه اما خیلی موفق نبود... اون بچه اروم نمیگرفت...
نمیفهمید یکهو چه مشکلی پیش اومده ... تا اینکه دست کرد و از جیبش لباس رو در اورد...در عرض سه ثانیه... اون ساکت شد...
جیانگ چنگ برای اطمینان یک بار دیگه لباسو تو جیب رداش گذاشت و این کار باعث شد دوباره گریه های اون بچه شروع شد...همونطور که توی دلش به ووشیان ناسزا میگفت از جاش بلند شد و بعد از گذاشتن لباس روی زمین از اتاق بیرون اومد و با اخم به اون دختر گفت سر کارش برگرده...
#
روز بعد وقتی ووشیان و وانگجی توی اسکله ی نیلوفر بیدار شدند تصمیم گرفتند وقت رو تلف نکنند و تا زمانی که شیچن هنوز خوابه به کتابخونه برن و دنبال راه حل بگردند...
پس اروم از اتاق بیرون رفتند و وانگجی به طرف کتابخونه رفت ...اما ووشیان پیش تصمیم گرفت کمی توی اسکله نیلوفر بگرده...
خیلی وقت از اخرین باری که اونجا بود میگذشت...
انقدر درگیر خاطرات گذشته ش شده بود که تقریبا دلیل اومدنشون به اسکله نیلوفر رو فراموش کرد و با دیدن دونه های نیلوفر کاملا یادش رفت چرا به این بخش اسکله اومده...با خودش فکر کرد چقدر دلش برای خوردن این دونه ها کنار غذا... مخصوصا اینکه خواهرش اونها رو براش پوست کنده باشه تنگ شده...
#
جیانگ چنگ بعد از اینکه یه سر به کتابخونه زد و لان وانگجی رو حسابی غرق در مطالعه کتاب ها دید... اما مشخص بود ووشیان حتی پاش رو هم تو کتابخونه نگذاشته عصبانی به طرف اتاقی که بهشون داده بود رفته بود... نمیتونست قبول کنه که ووشیان انقدر تنبلی کنه وقتی مساله این قدر جدیه...
از دور دید که اروم در اتاقشون باز شد.. اما هیچ کس ازش خارج نشد...
جلو تر که رفت موفق شد بعد از پیچیدن مسیر چوبی اسکله به طرف اتاق ...چیزی رو که نرده های محافظتی نمیگذاشتند از دور ببینه رو ببینه...
اون بچه... از اتاقشون بیرون اومده بود...صبر کن...
اون قطعا بزرگ تر شده...
دفعه ی قبل که اونو دیده بود نهایتا هشت -نه ماهه بود اما الان باید تقریبا یک سال و نیمه باشه ...چطور انقدر سریع رشد کرده بود؟!
اون بچه چهار دست و پا به طرف نرده ها رفت و خیلی راحت از لای نرده ها رد شد ...مشخص بود داره به اب نگاه میکنه و اگه چنگ نجنبه و اون بچه یکم دیگه جلو تر بره قطعا توی اب میفته...
به طرفش دویید ولی خوب خیلی سریع نبود چون اون کوچولو با صدای شلپی توی اب افتاد...چنگ سریع از روی نرده ها داخل اب پرید... اب اون حوضچه خیلی عمیق نبود و حتی تا زانوی چنگ هم نمیرسید پس موفق شد خیلی سریع اون بچه رو نجات بده...
بیرون اومدن چنگ همراه با هوان دقیقا همزمان با رسیدن ووشیان به اتاق شد
و وقتی با چنگی که عصبانیت از چشم هاش میبارید و بچه ی یک ساله ی توی بغلش مواجه شد... همونطور که چند تا دونه نیلوفر رو میجویید گفت
-هی جیانگ چنگ این بچه دیگه کیه و چرا انقدر خیسه؟جیانگ چنگ فقط به یه کلمه برای انفجار نیاز داشت... سر ووشیان داد کشید
-غیر از بچه ای که شما دوتا با خودتون اوردین بچه ی دیگه ای اینجاست؟!بعدشم از چهره و لباساش واقعا نمیتونی تشخیص بدی؟! اینم بماند که اگه یه لحظه دیرتر بهش رسیده بودم باید با جسدش برمیگشتین گوسو! چون توی اب این حوضچه غرق شده بود! اخه کی بچه رو تنها تو اتاق ول میکنه و میره؟!
ووشیان چند لحظه ای به چنگ و بعد به بچه نگاه کرد و بعد گفت
-یعنی این زوو-جونه؟چطور بزرگ تر شده؟!جیانگ چنگ اهی کشید و گفت
-منم نمیدونم اما... باید بفهمیم...
ووشیان همونطور که بچه رو از چنگ میگرفت تا ببره و لباس های تنش رو با لباس های خشکی عوض کنه گفت
-چطوری؟-باید بریم پیش لان وانگجی... شاید چیزی پیدا... هی اون لباسا براش کوچیکن واقعا داری زور میزنی تنش کنی؟!
ووشیان همونطور که سعی میکرد لباس ها رو تنش کنه گفت
-اره چون لباس دیگه ای نداره...چنگ اهی کشید و به خدمتکاری که از اونجا رد میشد اشاره کرد که سریع یه دست لباس براش بگیره...
بعد از اینکه لباس هاش رو عوض کردند به کتابخونه رفتند...وانگجی غرق کار بود اما با باز شدن در سرش رو بلند کرد و اولین چیزی که دید.. برادرش بود که کمی بزرگ تر از قبل شده...
وقتی شوکه جلو اومد تا بپرسه قضیه چیه... باعث شد چیزی اتفاق بیفته که همه برای چند ثانیه حتی نفس هم نکشند...
اون بچه درحالی که دست هاش رو سمت وانگجی دراز کرده بود و لبخند بزرگی روی لب هاش بود با صدای نازک بچه گونه ش خطاب به وانگجی گفت
-بابا!

BINABASA MO ANG
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉