e7

1.2K 256 30
                                        

وانگجی و ووشیان توی بازارچه میگشتند... ووشیان یه سری چیز برای خودش و وانگجی و چند تا چیز هم برای غذای توی راهشون خرید...اوه البته که برای بچه ی همراهشون هم یه سری چیز خرید...

چیز هایی مثل یه سبد مخصوص که انگار درست شده بود تا بچه ها رو توش بخوابونن و راحت این طرف و اون طرف ببرن... یا یه تعدادی اسباب بازی ... و البته که یه سری چیز که بتونه باهاش به اون بچه راحت تر غذا بده و یه سری کهنه... که به جای اون پارچه ها به پاش ببندن...
و البته...لباس‌...

سر خرید لباس ووشیان حسابی حساسیت به خرج داد... برای هرکدوم از اون لباس ها انگار که یه بانوی جوان باشه ذوق میکرد...

اخر سر سه دست لباس با رنگ های روشن خرید و بلاخره به سمت مسافرخونه برگشتند...

وانگجی متوجه شد... طلسمی که روی شیچن گذاشته بود بهش علامت میداد... دست ووشیان رو گرفت... چون کمی مه تو هوا بود بهتر بود سوار شمشیر نشن پس به طرف مسافرخونه دوییدند...

اما...
یه جورایی دیر رسیدند...

داخل مسافرخونه کمی به هم ریخته بود و یکی از بچه ها... دزدیده شده بود...

ووشیان عذاب وجدان داشت..‌ کاش هیچ وقت به وانگجی اصرار نمیکرد که شیچن رو اونجا تنها بگذارند و برای خرید برن.‌‌...

به وانگجی نگاه کرد...
چهره ی وانگجی جوری نبود که بشه فهمید چی تو فکرشه‌...
وانگجی فقط به ووشیان گفت
-توی مهمونخونه بمون...

ووشیان میخواست بپرسه کجا میره...اما راستش ترسید با وانگجی حرف بزنه...

وانگجی خیلی اروم به گوشه ای خلوت رفت و طلسم کوچیکی رو از جیبش بیرون اورد... زیر لب چیزی گفت...
طلسم روی هوا معلق شد و بعد شروع به پرواز به سمتی کرد...

وانگجی هم پشت سر اون طلسم شروع به حرکت کرد...

#

مرد به بچه ای که توی بغلش که گریه میکرد نگاه میکرد... اون بچه ی کوچولو زمانی که خواب بود خیلی بانمک بود یعنی همسرش الان که اینطوری گریه میکنه ازش خوشش می اومد؟

اروم تو بغلش تکونش میداد و سعی میکرد ارومش کنه...
-شیشش..اروم باش کوچولو... اگه اروم باشی و زنم ازت خوشش بیاد صاحب یه خانواده خوب بشی... برعکس خانواده خودت که حتی اونقدر براشون مهم نبودی که یه لباس تنت کنن... شیشش... اروم باش کوچولو...

-اونجا داری چی کار میکنی؟
با شنیدن صدای همسرش سر جاش خشک شد و اروم برگشت
-اوه... ام... من... این... این بچه رو سر راه گذاشته بودن!

زن جلو اومد و نگاهی به همسرش انداخت
-اوه جدا؟ ببینمش...
و دستش رو دراز کرد تا بچه رو بگیره ... مرد هم خیلی سریع نوزاد رو توی بغلش گذاشت...

 my secret little loveWhere stories live. Discover now