e6

1.2K 263 22
                                        

وانگجی وقتی برگشت تقریبا شب بود و به محض اینکه وارد چینگشی شد به طرف تخت رفت و بعد از در اوردن لباس هاش روی تخت دراز کشید

-لان ژان...
وانگجی به ووشیان که شیچن غرق خواب رو تو بغلش گرفته بود نگاه کرد و بعد گفت
-هیچ راه حلی نیست...

ووشیان گیج کنارش نشست
-منظورت چیه؟ برای چی راه حلی نیست؟
وانگجی به شیچن نگاه کرد و چیزی نگفت...

ووشیان رد نگاهش رو گرفت و اروم گفت
-غیر ممکنه... مگه میشه؟ گوسو لان بزرگ ترین کتابخونه رو توی تمام جهان داره! چطور ممکنه... چطور ممکنه که هیچ راه حلی براش نباشه... این...

وانگجی نگاهش کرد
-ولی هیچی نیست... شاید قبلا بوده... اما الان هیچ راه مهار یا باطل کردن این طلسم وجود نداره.. هیچی...

ووشیان اروم گفت
-متاسفم من... همه ش تقصیر منه... اگه اصرار نکرده بودم...
-وی ینگ...نگاهم کن..

ووشیان نگاهش رو به وانگجی داد...
-عیبی نداره... تو تقصیری نداری... در هر حال کاریه که شده...
ووشیان نالید
-ولی... این به این معناست که برادرت...

-احتمالا ... برادر باید دوباره بزرگ بشه...
هردوشون به شیچن نگاه کردند...
تا اینکه ووشیان گفت
-راستی لان ژان... اون مجسمه... الان باهاته؟

وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و بعد از توی جیبش مجسمه مرمری رو بیرون اورد...

ووشیان مجسمه رو توی دستش گرفت و نگاهش کرد...
یک دفعه به یاد اورد چرا انقدر این مجسمه بهش حس خوبی میداد...

قبلا شبیه این مجسمه رو توی یونمنگ دیده بود...
خودش بود... کف این مجسمه... یه نقش مخشوش شده ی گل نیلوفر وجود داشت...

-وانگجی این... این طلسم از اسکله نیلوفر اومده...
وانگجی نگاهش رو از چهره غرق خواب برادرش گرفت به ووشیان داد
-چی؟!

-این طلسم از اسکله نیلوفر اومده... اره... برای همینه که توی کتابخونه هیچ اثری از راهکار باطل کردن طلسم توی کتابخونه قوم لان نیست! چون این طلسم مال اسکله نیلوفره...

وانگجی نفس عمیقی کشید...
حق با ووشیان بود...
پس گفت
-همین الان میرم با عمو صحبت کنم... فردا صبح به اسکله نیلوفر میریم !

ووشیان لبخند مضطربی زد ولی چیزی به وانگجی نگفت... اون خیلی خوشحال به نظر میرسید ... پس نخواست بگه که هنوز هم از برگشت به اسکله نیلوفر مضطرب میشه...

صبح روز بعد... وانگجی و ووشیان زود تر از همیشه بیدار شدند‌... دیشب لان چیرن ازشون خواسته بود که صبح زودتر از بیدار شدن باقی شاگرد ها از اونجا برن... پس ووشیان و وانگجی هم زودتر بیدار شدند و حرکت کردند...

#

تقریبا ساعت هفت صبح بود که به اولین شهر رسیدند...
شیچن بیدار شده بود و مشخص بود گرسنه س پس ووشیان پیشنهاد داد چند ساعتی رو توی یه مسافر خونه بمونن...

 my secret little loveHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin