وانگجی وقتی به اتاقشون برگشت بجز اون دختری که چنگ سپرده بود تا مراقب برادرش باشه و برادرش کسی توی اتاق نبود...
بعد از مرخص کردن اون دختر تصمیم گرفت قبل از خواب حمام کنه از اونجایی هم که نمیتونست برادرش رو تنها بگذاره...اون رو هم با خودش به حمام برد..
وقتی ووشیان حدود یک ربع بعد وارد اتاق شد و وانگجی رو ندید کمی گیج شد اما خیلی زود موفق شد از صدای خنده های اون بچه پیداشون کنه...
ارومدر حمام رو باز کرد و از لای در بهشون نگاه کرد...
وانگجی پشت بهش نشسته بود و اونقدر درگیر شستن اون بچه ی شیطون که مدام از توی بغلش بیرون می اومد و از اونجایی که ارتفاع اون وان کوچیک به نسبت قدش بلند بود هر بار که از بغل وانگجی بیرون می اومد تقریبا غرق میشد که وانگجی سریع بیرونش می اورد بود که متوجه اومدن ووشیان نشده بود...ووشیان به تیرک کنار در تکیه داد و لبخندی زد و گفت
-واقعا حیف که زمانی که آ-یوان کوچیک بود کنارت نبودم... فک کنم اون زمان هم حسابی تو حموم کردنش مشکل داشتی...وانگجی به طرف ووشیان برگشت و ووشیان هم اروم لباس هاش رو در اورد و همونطور که میگفت
-میخوام کمکت کنم
وارد وان شد...همین که وارد وان کوچک شد بیشتر فضای خالی رو پر کرد و در نتیجه... اگه اون بچه سعی میکرد فرار کنه دیگه جایی برای فرار نمیموند...
و این موضوع اصلا خوشحالش نکرد!
برای همین هم اخم کرد و لب هاس رو به هم فشار داد
کاملا اماده بود که بزنه زیر گریه...ووشیان متوجه اخم و ناراحتیش شد... برای همین نتونست جلوی خنده شو بگیره
-وای لان ژان! فک کنم عصبانیش کردم چون دیگه نمیتونه فرار کنه! نگا چه اخمی کرده!خوب... انگار اون بچه حرف هاش رو فهمیده باشه زد زیر گریه...
وانگجی اونو توی بغلش گرفت و از اب بیرون اوردش و نوازشش کرد و سعی کرد ارومش کنه...اما ووشیان فکر بهتری برای اروم کردنش داشت...
تمام حمام های اسکله نیلوفر داخلشون چوب نسبتا بلندی داشند که کاربردش باز کردن راه اب بعد از حمام بود تا وان خالی بشه...ته تک تک این چوب ها به جای حکاکی نماد نیلوفر یه گل نیلوفر چوبی کوچیک چسبونده شده بود...
این گل ها رنگی هم هستند پس ووشیان مطمعن بد
ود با اون میتونه توجه بچه رو جلب کنه و باعث شه دست از گریه برداره...به هر حال شبیه اسباب بازی بود...
همینطور هم شد...
هوان به محض گرفتن اون چوب مشغول تکون دادنش توی هوا و بازی باهاش شد و گریه ش بند اومد...وانگجی حمامش تموم شده بود پس حالا که هوان هواسش نبود راحت اونو حمام کرد...
البته یکم بعد ووشیان اونو لبه ی وان کوچک نشوند و باهاش اب بازی کردو این حسابی اونو خندوند...

YOU ARE READING
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉