شیچن بیرون عمارت اصلی نشسته بود و به دریاچه نگاه میکرد که ووشیان کنارش نشست
شیچن لبخندی زد و به طرفش برگشت
-ارباب وی... هنوز هم دعوا میکنند؟ووشیان لبخندی زد
-اره...وانگجی هیچ جوره کوتاه نمیاد و چنگم معتقده این تنها راه کمک بهته...شیچن به دریاچه نگاه کرد
-ولی میدونید چی دردناکه ارباب وی؟
ووشیان نگاهش کرد که شیچن ادامه داد
-اینکه هیچ کدوم نظر منو نمیپرسن... منظورم اینه که... این بدن منه و اونها... دارن راجبش تصمیم میگیرن...ووشسان نگاهش کرد و گفت
-پس...نظر شما چیه؟
شیچن به دریاچه نگاه کرد و گفت
-یه جورایی...گیجم...یه بخشی از وجودم... نمیخواد و یه بخشی هم میخواد به هرقیمتی شده از این طلسم رها بشه...بعد هم بلند شد و به اتاقشون رفت...
ووشیان هم به کتابخونه برگشت...
حوصله جنگ و دعوای چنگ و وانگجی رو نداشت...
چیزی نمونده بود متن ترجمه شه...و خیلی زود...
موفق شد کامل ترجمه ش کنه و از اونجایی که عجله ای نداشت و اون متن یه جورایی ناخوانا بود شروع کرد اروم اروم خوندنش و وقتی کامل اونو خوند نفهمید چطور خودش رو به وانگجی رسوند ..وقتی وانگجی متن رو از ووشیان گرفت گیج به دست خط خرچنگ و قورباغه ووشیان نگاه میکرد که ووشیان بلاخره کلافه شد و گفت
-این طلسم کلا دوماهه س..چنگ و وانگجی بهش نگاه کردن... اما این فقط چند ثانیه طول کشید چکن حالا نگاه خشمگین وانگجی به چنگ دوخته شده بود..
تا زمانی که ووشیان بلاخره توضیح داد
-منظورم اینه که... کلا دوماه برای باطل کردنش وقت هست و در غیر این صورت... اون شخص طلسم شده ... میمیره!چند ثانیه ای سکوت ایجاد شد تا اینکه صدای شخص تازه ای سکوت رو شکست
-پس... باید انتخاب کنم... یا بمیرم و یا با ارباب جیانگ بخوابم...درسته؟همه به شیچن نگاه میکردند... بجز چنگ که خجالت زده نگاهش رو به طرف دیگه ای داده بود....
وانگجی میخواست به طرف برادرش بره... دستش رو بگیره و بهش اطمینان بده که همچین اتفاقی نمی افته و مجبور نیست این کارو بکنه اما خودش حتی نزدیک به مطمعن هم نبود...پس چطور میتونست دلداریش بده؟
نتیجه شور اون شب این شد که...هرچه زود تر بهتر...
چنگ اتاقش رو اماده کرده بود
شیچن خیلی اروم به اتاق چنگ اومد و به محض وارد اتاق شدن... اروم لباس هاش رو در اورد...توی این بدن از چنگ کوتاه تر... جون تر بود و... پس...
میدونست امشب کسی که باید نقش عروس رو بازی کنه خودشه...روی تخت نشسته بود بدون هیچ حسی... فقط منتظر بود سریع تر تموم شه...
اما وقتی چنگ لباس هاش رو در اورد و کنارش روی تخت نشست...شیچن متوجه شد که گریه میکنه...
چنگ تعریف کرد...
![](https://img.wattpad.com/cover/215089198-288-k544831.jpg)
CZYTASZ
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉