وانگجی نفس عمیقی کشید و با دست ازادش در زد...
توی چند ثانیه ای که طول کشید تا عموشون اجازه ورود بده نگاهش رو دوباره به بچه ی کوچیک توی بغلش انداخت...
بعد از اجازه ورود اروم در رو باز کرد و عموشون به خاطر گوله ملافه ی توی دست وانگجی شوکه شد
-وانگجی؟ اون... چیزی که توی دستت داری...وانگجی اروم روی زانو هاش نشست و بچه رو روی میز جلوی عموش گذاشت...
میخواست توضیح بده پس گفت
-این بچه...اما عموشون قبل از اینکه وانگجی بتونه جمله ش رو کامل کنه بچه رو بلند کرد و توی بغلش گرفت و با لبخند کم رنگی گفت
-چقدر شبیه بچگی های شیچنه...بعد برای چند ثانیه ای شوکه از حرفی که زده بود بچه ی توی بغلش رو که حالا از گرسنگی انگشت هاش رو مک میزد رو نگاه کرد و بعد به وانگجی نگاه کرد...
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد و گفت
-اون بانو... کیه؟وانگجی گیج پرسید
-راجب کدوم بانو میپرسید عمو؟لان چیرن با اخم گفت
-معلومه ... راجب مادر این بچه! احیانا... این بچه ی شیچنه... درسته؟وانگجی اهی کشید... عموش دچار سو تفاهم بزرگی شده بود... سعی کرد با عموش صحبت کنه اما اون انگار اصلا صدای وانگجی رو نمیشنید چون همینطور ادامه میداد
-البته... اون بانو احتمالا از دست تنها بزرگ کردن یه بچه خسته شده و تصمیم گرفته بچه رو به پدرش بسپره... شیچن نباید انقدر بی مسعولیت باشه...
همین الان باید باهاش حرف بزنم! باید از این خلوت دربیاد و به دیدن اون بانو بره! باید عذرخواهی کنه و..
وانگجی بلاخره موفق شد توجه عموش رو جلب کنه
-عمو... گوش کنید این بچه... عمو این بچه... برادره...لان چیرن گیج نگاهش کرد و بعد گفت
-اوه... البته منم فهمیدم که این بچه ... "بچه ی برادرته" تا الان داشتم همینو میگفتم دیگه-نه عمو... این بچه... بچه ی برادر نیست... خود برادره...
و بعد ماجرای پیدا کردن اون مجسمه مرمری و اینکه از شیچن خواسته بود تا برسیش کنه رو تعریف کرد...
لان چیرن حالا اول یه نگاه دقیق به بچه ی توی بغلش و بعد به چهره وانگجی انداخت...اه بلندی کشید و از جاش بلند شد و با عصبانیت گفت
-اون وی ووشییییاااااان!!!! کلا... به دنیا اومده تا خاندان مارو... نابود کنههه!و بعد از این حرف از حال رفت و اگه وانگجی اونو نگرفته بود با بچه ی توی بغلش روی زمین افتاده بود...
#
لان چیرن حدود یک ساعت بعد بیدار شد و بعد از یه سرزنش طولانی... به این نتیجه رسید که الان وقت این حرفا نیست و باید چاره ای برای این مشکل پیدا کنند...

ŞİMDİ OKUDUĞUN
my secret little love
Hayran Kurguاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉