وانگجی بعد از ایکه صبحانه رو از یکی از دختر های خدمتکلر گرفت همراه شیچن به اتاق برگشتند...
ووشیان همچنان توی اتاق بود اما بعد از برگشتن وانگجی و شیچن بلند شد و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق بیرون رفت...
وانگجی کمی نگران ووشیان بود اما نمیتونست برادرش رو تنها ول کنه...
نه حداقل تا زمانی که فکر میکنه وانگجی پدرشونه...
وانگجی اهی کشید و به شیچن کمک کرد تا صبحانه بخوره... بعد از صبحانه بهش گفت که باید برای کاری به کتابخونه بره و ازش خواست توی اتاق بمونه و اگه خواست بیرون بره و قدم بزنه اما خیلی دور نشه...
یه جورایی مطمعن بود برادرش به حرفش گوش میده ...
بعد از رفتن وانگجی... شیچن کمی کف اتاق دراز کشید اما تنها موندن توی یه اتاق کوچیک واقعا حوصله سربر بود...
برای همین اروم بیرون رفت... قدش به نرده های کوتاه کنار مسیر چوبی نمیرسید پس روی زمین نشست و به اون دریاچه ی کوچیک با گل های نیلوفر نگاه کرد...از اونجایی که معمولا تنها توی اتاقش میموند کار مورد علاقه ش فکر کردن و درست کردن چیز هایی بود که واقعا وجود نداشتند... مثلا یک بار تصور کرد یه سری پری کوچیک از بین گلبرگ های داخل دریاچه بهش نگاه میکنن...
اما خیلی زود چیز جالب دیگه ای دید...یه چیزی داشت توی اب حرکت میکرد... در اصل یه تکه کاغذ بود که احتمالا اتفاقی اونجا افتاده بود اما تو نگاه شیچن چهار ساله اون یه موجود جالب بود که این طرف و اون طرف حرکت میکنه...
ذوق زده نگاهش میکرد و وقتی با جران اب حرکت کرد شیچن ازجاش بلند شد و شروع به دوییدن کنار اون نرده ها درحالی که نگاهش به تکه کاغذ بود کرد که یک دفعه به شخصی برخورد کرد
اون شخص هم توقع همچین برخوردی رو نداشت پس تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد...
شیچن کمی ترسیده بود پس اروم سرش رو بالا اورد و یه شخصی که بهش خورده بود نگاه کرد...اون شخص هم به نظر کمی شوکه شده بود...
شیچن سریع گفت
-ببخشید...و بعد جلو تر رفت و پرسید
-حالت...ون...خوبه؟چنگ چند ثانیه ای شوکه به اون بچه خیره شد و بعد ناخواگاه لبخندی روی لبش نشست
متوجه بود که اون بچه کیه...از جاش بلند شد و جلوی اون بچه روی زانو هاش نشست و سرش رو نوازش کرد و گفت
-من خوبم... اما دیگه اینطوری ندو... خودت رو زخمی میکنی!
شیچن کمی خجالت کشید و اروم گفت
-ببخشید...بعد به چنگ نگاه کرد و با توجه به لباس هاش گفت
-هین! شما رئیس قوم جیانگ هستید!
چنگ خنده ش گرفته بود اروم جواب داد
-اره.. هستم...شیچن ذوق زده گفت
-پس شما جیانگ فنگمیان هستید! عمو بهم راجبتون گفته! گفته شما خیلی مهربونین!
چنگ چند لحظه ای خیره به اون بچه موند و بعد فقط لبخند کمرنگی زد...
YOU ARE READING
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉