e5

1.2K 269 55
                                    

ووشیان کمی بعد با وجود گیج بودن به خاطر اینکه نگهداری از اون بچه..حسابی خسته ش کرده بود خیلی زود  خوابید اما وانگجی نمیتونست بخوابه ...

اولش که کمی به خاطر رفتار سردش با ووشیان عذاب وجدان گرفته بود... بعدش هم که شیچن بیدار شد و باید ازش مراقبت میکرد...

بهش دارو داد و واون پارچه رو عوض کرد و پارچه ی جدیدی به پاهاش بست... اما شیچن همچنان نا اروم بود و گریه میکرد...

حدس زد باید گرسنه باشه پس با قاشق سعی کرد بهش از اون پوره برنج بده اما شیچن نمیخورد...

این یکم کلافه ش کرده بود...
نمیفهمید مشکل چیه که هیچی نمیخوره... مطمعنا گرسنه بود... اما...

نکنه هنوز هم مریض بود ؟ یعنی اون دارو اثر نکرده بود؟
همونطور گیج و خسته روی زمین نشسته بود و به بچه ای که تو بغلش گریه میکرد نگاه میکرد تا اینکه صدایی شنید
-مشکل چیه؟

وانگجی به ووشیان نگاه کرد... ووشیان کنارش نشست وانگجی اروم توضیح داد
-هیچی نمیخوره... مشخصه که گرسنه س ولی...

ووشیان به ظرف دارو نگاه کرد و گفت
-با همین قاشق بهش دارو دادی؟

وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد... ووشیان لبخندی زد و گفت
-مساله همینه دیگه... فکر میکنه میخوای بهش دارو بدی... با قاشق بهش نده... اول از انگشتت استفاده کن...

وانگجی گیج نگاهش کرد اما سریع کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد و بعد ... انگشت ش رو نزدیک دهن شیچن برد ... اون هم اروم انگشت وانگجی رو مک زد...

وانگجی لبخندی زد و بعد دوباره این کار رو تکرار کرد... یکم بعد وقتی ووشیان قاشق رو برداشت و پوره برنج رو به شیچن داد اون بی هیچ مخالفتی غذا رو خورد... و بعد از مدتی تمام اون پوره رو به شیچن دادند خورد...

بلاخره شیچن دوباره خوابش برد... وانگجی و ووشیان توی سکوت بهش خیره بودند که وانگجی پرسید
-از کجا میدونستی که...

ووشیان شونه ای بالا انداخت
-یه بار... توی یه کتاب خوندم... البته واقعا مطمعن نبودم چیزی که از توی اون داستان خوندم جواب بده...

وانگجی اروم سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد...
ووشیان اروم از جاش بلند شد و گفت
-خوب... فکر کنم که... الان دیگه کمک نمیخوای‌‌‌... پس من...
اما وانگجی دستش رو گرفت... بدون اینه سرش رو بالا بیاره گفت
-نرو...

ووشیان برنگشت... اگرچه خیلی دوست داشت که برگرده و وانگجی رو محکم بغل کنه...
وانگجی ادامه داد
-متاسفم... عصبانی بودم...ولی نمیخواستم... سر تو خالی کنم...

ووشیان نفس عمیقی کشید و لبخند کوچیکی زد و برگشت سمت وانگجی...
-منم متاسفم... نمیدونم اون لحظه چی فکر میکردم... فکر نمیکردم یه قطره مشکلی ایجاد کنه و اینکه نمیدونستم این بچه در اصل‌...

 my secret little loveWhere stories live. Discover now