e10

1.1K 261 78
                                        

وانگجی همونطور که اروم به طرف مهمون خونه حرکت میکردگاه گداری نیم نگاهی هم به بچه ی توی بغلش مینداخت...

بنا به دلایلی... از اول مسیر تا حالا برادرش حتی یک بار هم بهش نگاه نکرده بود...

هنوز راه نسبتا زیادی تا مسافر خونه مونده بود... اروم وارد چایخونه ای شد و از متصدی اونجا خواست تا براش چای و چند تا میوه بیاره...

بعد از اینکه کمی از میوه ها به برادرش داد تا بخوره اونو توی بغلش گرفت...

اون بچه همچنان هم نگاهش به طرف دیگه ای بود...
اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-برادر... از دستم ناراحتی؟ برای اینکه تورو از مادر جدا کردم... بابتش متاسفم...اما قول میدم به محض اینکه دوباره... دوباره خودت بشی به دیدنش بریم...عمو و بقیه باید تاوان کاری که با مادر کردند رو بدن..پس.. خیلی زود دوباره میبینیش...باشه؟

وقتی نگاه برادرش دوباره به سمتش چرخید... اروم دستش رو جلو برد تا اروم سرش رو نوازش کنه اما قبل از این... برادرش انگشتش رو گرفت و خیلی زود اونو توی دهنش گذاشت و شروع به مکیدنش کرد...

وانگجی برای چند لحظه ای خشک شده بود... اما بعد لبخندی زد و انگشتش رو عقب کشید و اروم گفت
-اون چیزی که حس کردم... دندون در اوردی؟

از جاش بلند شد و بعد از گذاشتن پول چای روی میز خیلی دوباره به طرف مهمانخونه حرکت کرد...
وقتی بلاخره به مهمانخونه رسید ووشیان بیرون در منتظرش بود و وقتی وانگجی رو با بچه ی توی بغلش دید به طرفش اومد و به اون بچه نگاه کرد و گفت
-واقعا... پیداش کردی!چطور انقدر سریع...

وانگجی جوابش رو نداد پس ووشیان گفت
-مهم نیست... بیا بریم...
از اونجایی که دیگه نمیخواستند اتفاق مشابه ای بیفته... سعی کردند مسیر رو تا جایی که ممکنه با بیچن برن و بلاخره... بعد از دو روز توی راه بودن به اسکله نیلوفر رسیدند...

ووشیان کمی مضطرب بود اما موفق شد با خودش کنار بیاد پس... خیلی طول نکشید که وارد اسکله نیلوفر شدند و جیانگ چنگ رو پیدا کردند...

البته... برعکس داخل شهر که بیشتر مردم غیر تعلیم یافته بودند و اکثر ووشیان و وانگجی رو نمیشناختند ..اینجا همه اونها رو با انگشت نشون میدادند و پچ پچ میکردند...

تا زمانی که جیانگ چنگ وارد اتاق اصلی عمارت شد و ووشیان و وانگجی رو اونجا همراه اون بچه ی کوچیک دید ... این پچ پچ ها ادامه داشت... بعد از ورود جیانگ چنگ سکوت محض برای چند دقیقه ای اتاق رو پر کرد...

جیانگ چنگ جلو اومد...
-اینجا... اینجا چه خبره؟! وی ووشیان! نگو که شما دوتا یه بچه رو دزدیدین!
ووشیان نگاهی به وانگجی کرد و بچه رو از بغل وانگجی گرفت و جلو اومد و بعد لبخندی زد و بعد رو به جیانگ چنگ گفت
-اوه البته که نه راستش... تو هم این بچه رو میشناسی!

جیانگ چنگ جلو تر اومد و با دقت به بچه ای که لباس صورتی ای تنش بود نگاه کرد و بعد گفت
-نه...معلومه که این دختر بچه رو نمیشناسم... اصلا از کجا...

ووشیان باشنیدن کلمه "دختر بچه"زد زیر خنده و وانگجی هم اهی کشید و بعد از توی کیسه ی همراهش مجسمه ی مرمری رو بیرون اورد

ووشیان درحالی که میخندید گفت
-وای... خیلی... خوب بود! ممنون جیانگ چنگ! خیلی وقت بود که انقدر... نخندیده بودم!
جیانگ چنگ همچنان با اخم به ووشیان نگاه میکرد تا اینکه بلاخره صبرش لبریز شد و داد زد
-تمومش کن دیگه!

با صدای دادش ... بچه ای که توی بغل ووشیان بود لب هاش رو جمع کرد و زد زیر گریه و این باعث شد ووشیان حتی بلند تر بخنده...

بلاخره وانگجی متوقفش کرد و مجسمه رو به جیانگ چنگ داد...
همزمان با چنگ که داشت سعی میکرد مشکل اون مجسمه ی مرمری رو بفهمه... وانگجی اون بچه رو اروم کرد و بلاخره جیانگ چنگ تقریبا ماجرا رو فهمید...

-خوب پس... دارید میگید این دختر کوچولو ... دختر نیست و پسره و در اصل زوو-جون عه... و اینکه اینطور شده چون سعی میکرده این مجسمه ی مرمری رو به درخواست ووشیان برسی کنه؟

ووشیان و سرش رو به معنی موافقط تکون داد و همزمان وانگجی گفت
-بله...
بچه ای که توی بغل وانگجی بود هم به ووشیان نگاه کرد و بدون اینکه بدونه داره چی کار میکنه همزمان با ووشیان سرش رو تکون داد

جیانگ چنگ اهی کشید و گفت
-و الان... شماها اومدید اینجا تا؟
ووشیان جواب داد
-تا از کتابخونه استفاده کنیم...
جیانگ چنگ چند ثانیه ای به ووشیان نگاه کرد و گفت
-داری با من شوخی میکنی؟! از قوم لان... که منبع کتاب هاست پاشدید اومدید اینجا تا فقط از کتابخونه استفاده کنید؟!

وانگجی جوابش رو داد
-توی کتابخونه قوم هیچ راه حلی نبود...
جیانگ چنگ چشم هاش رو چرخوند
-اونوقت... چرا باید این راه حل اینجا باشه؟!

ووشیان جواب داد
-چون این مجسمه مال اینجاست... احتمالا بعدا به انبار قوم لان برده شده... اما باید هنوز راه حل خلاص شدن از شر این طلسم اینجا باشه!

جیانگ چنگ اهی کشید و گفت
-خیلخوب... هر کاری میخواین بکنین... یه اتاق در اختیارتون میذارم تا اونجا بمونین... و میتونین از کتابخونه استفاده کنین... از اونجایی که بعید میدونم این وی ووشیان تاحالا پاش رو توی کتابخونه گذاشته باشه احتمالا نمیدونه کجاست پس من...

ووشیان جواب داد
-هی! من میدونم کجاست... حالا درسته تا حالا واردش نشدم!
جیانگ چنگ پوزخندی زد و گفت
-پس... این رو هم به خودتون میسپارم...راستی وی ووشیان... یه سوال ازت دارم...
ووشیان لبخند بزرگی زد
-بپرس...

-تو همیشه انقدر سلیقه داغونی تو انتخاب لباس داشتی؟ کی اخه تن یه پسر بچه لباس صورتی گلدوزی شده میکنه؟!
وانگجی نگاهش رو به طرف دیگه ای داد تا به خاطر دعوای ووشیان و چنگ نخنده...

ووشیان و چنگ در حال جرو بحث سر اینکه چرا ووشیان از اون لباس صورتی خوشش اومده بحث میکردن که صدای خنده ی ارومی به گوششون رسید...

ووشیان با اخم طرف وانگجی چرخید
-تو هم بهم می خندی؟!
اما کسی که میخندید وانگجی نبود... اون شیچن بود که به خاطر جرقه های کوچیک بنفشی که وقتی چنگ دست هاش رو تکون میداد از حلقه ی توی دستش بیرون می اومدند میخندید...

بحث تموم شد و برای ده دقیقه... سه تایی به خنده های اون بچه گوش میدادند...

 my secret little loveWhere stories live. Discover now