محاکمه واقعا محاکمه ی سختی بود...
بعد از اینکه ماجرایی که واقعا اتفاق افتاده بود رو تعریف کرد نگاه توی چهره های اون پیرپاتالای قوم لان نه تنها به سمت بهتر تغییر نکرد بلکن تنفر توی نگاهشون بیش تر هم شد...
نگاه امیدوارش رو به همسرش دوخت...
اگرچه رابطه ی سردی توی تمام این سال ها داشتند... اما این سردی اونقدر نبود که اون عشق اتشینی که مردش اوایل اشنایی ادعا میکرد رو خاموش کرده باشه نه؟اما بعد از گره خوردن نگاه هاشون توی هم فهمید اون سرما اتش رو خاموش نکرده... بلکه باعث شده یخ ببنده...
همسرش هم پا به پای بزرگان قوم... رای به اخراجش از قوم لان دادند...یه تبعید برای همیشه...
نالید
-اما بچه هام... هوان و ژان... اونها هنوز خیلی کوچیک اند...یکی از اون ریش سفید ها که هیچ وقت نفهمیده بود دقیقا چه نسبتی داره گفت
-دقیقا به خاطر اینکه اونها هنوز بچه ن نمیتونیم اجازه بدیم کنارشون بمونی! اگه ماجرای دیشب تکرار بشه چی؟
التماس کرد
-نمیشه... قسم میخورم !اما این قسم برای همه ی افراد داخل اتاق بی اعتبار بود ... یکی از بزرگان رو به همسرش گفت
-زود باش... این زن رو طلاق بده و از کوهستان بیرون بنداز...این هیولا... حتی لیاقت نداره که مادر خطاب بشه!
با وجود زجه های ملتمس زن... همسرش چیزی زیر لب گفت و بعد از تموم شدن حرفش از اتاق بیرون رفت...چیرن ...به طرفش اومد
-تموم شد! توی لکه ی ننگ دیگه هیچ نسبتی با خاندان ما نداری... زود وسایل هات رو جمع کن... اخر شب از اینجا میری!اخرین تیری که داشت رو برداشت... شاید موفق میشد به هدف بزنه...
-پس...حداقل اجازه بدید با پسرام خداحافظی کنم... التماستون میکنم...یکی جواب داد
-نمیشه... تو قراره برای اونها بمیری... پس بهتره که نبیننت...با لحن ملتمسی گفت
-وانمود میکنم بیمارم... خواهش میکنم... این اخرین باره... اجازه بدید ببینمشون... بعدش میرم و ... دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم... قسم میخورم...معلوم نبود لحن التماسش بود یا طرز نگاه کردنش اما بلاخره اجازه دادند اونشب رو پیش پسر هاش بگذرونه و باهاشون خداحافظی کنه... البته... زیر نظر چند نفر برای اینکه میترسیدند همون شب دچار جنون بشه...
از اون طرف... ژان و هوان واقعا راجب دیدن دوباره مادرشون هیجان زده بودند و تمام شب که مادرشون اونجا و توی اتاقشون کنارشون بود لبخند از روی لب های هیچ کدومشون پاک نمیشد...
تا اینکه...
تقریبا ساعت هشت شب بود و این به این معنی بود که دیگه وقت جدا شدنه...پس.... اروم پسر هاش رو که درحال بازی بودند رو صدا زد و گفت
-آ-ژان... آ-هوان... بیاید اینجا... باید راجب یه چیزی باهاتون حرف بزنم...

YOU ARE READING
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉