وانگجی درحالی که بچه ای رو که با اسباب بازی توی دستش بازی میکرد رو توی بغلش گرفته بود به چنگ و ووشیان نگاه میکرد و منتظر بود تا بلاخره یه چیزی بگن
ووشیان بلاخره سکوت رو شکست
-شاید بخاطر برگشتن طلسم به اسکله ی نیلوفره ... اون طلسم داره باطل میشه...چنگ چشم هاش رو چرخوند
-این احمقانه س تاحالا کدوم طلسم رو دیدی که اینطوری باطل بشه؟ووشیان میخواست شروع کنه به گفتن دونه دونه ی اون طلسم ها که وانگجی متوقفش کرد و بهش اشاره کرد چیزی نگه..
چنگ همچنان توی فکر بود و ووشیان که حوصله ش سر رفته بود تصمیم گرفت یکم با اون بچه ای که تقریبا یک ساعت پیش همه شونو شوکه کرده بود حرف بزنه
-هی کوچولو منو ببین ...منو ببین...افرین... خوب آ-هوان حالا که میتونی حرف بزنی بهم بگو "شیان-گه گه"
اما اون بچه فقط نگاهش کرد
ووشیان دوباره تکرار کرد
-بهم بگو "شیان-گه گه"
اینبار بچه شروع به گفتن یه سری اوای نا مفهوم کرد
-عی...گه...ووشیان نفسش رو فوت کرد و دوباره گفت
- "شیان-گه گه"... بگو "شیان-گه گه"...
-عی...گه...
بعد از چهار بار تلاش بلاخره ووشیان تسلیم شد
-خیلخوب بچه... تو بردی! هرچی دوست داری صدام کن...یه دفعه متوجه شد چنگ پشت سرش وایساده و داره با لبخند خبیثی نگاهش میکنه...
بعد جلو اومد و رو به بچه گفت
-هی کوچولو... نظرت چیه به جای "شیان-گه گه"... بهش بگی "ما ما"؟ووشیان خواست اعتراض کنه اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه با لحن ذوق کرده ی اون بچه و ماما خطاب شدنش مواجه شد...
چنگ شروع به خندیدن کرد
-وای خدا ...وی ووشیان اون الان بهت گفت مامان! تو الان مامانشی! وای یعنی تو انقدر شبیه دخترایی!ووشیان اخم کرد
-اصلا هم شبیه دخترا نیستم! لان ژاااان تو یه چیزی بگو!
وانگجی فقط گفت
-فک کنم میخواد بیاد بغلت...ووشیان با اخم به دستای دراز شده ی اون بچه نگاه کرد و بعد اهی کشید و اونو از بغل وانگجی گرفت
چنگ نفس عمیقی کشید و خنده رو تموم کرد-به هرحال... بیاین برگردیم سر مساله قبلی... شاید کاری انجام دادین.. ببینم دیروز بعد از اینکه از "ماه عسلتون" برگشتین چی کار کردین
وانگجی به تحقیری که توی کلمه ماه عسل بود توجه ای نکرد و صادقانه جواب داد
-ساعت نه بود... وقت خواب...چنگ اهی کشید
-پس خوابیدید... فراموشش کنین... اینحوری به جایی نمیرسیم...بهتره تو کتابا دنبال جواب بگردیم...دوباره همه سر کارشون توی کتابخونه برگشتند اینبار حتی چنگ هم توی کتاب ها رو میگشت...
و تقریبا عصر وقتی که یک چهارم کتاب ها تموم شده بودند به اتاق هاشون رفتند...

VOUS LISEZ
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉