چنگ نباید مغلوب میشد...
زیدیانو به حالت شلاقیش دراورد و آماده حمله شد....
وانگجی که دید اون بجای ذره ای احساس تاسف و یا شرم جلوش گارد حمله گرفته بیش تر از قبل عصبی شد و رشته های گیوچینشو به شدت به حرکت دراورد و موج خشمگین انرژی چنگو پرت کرد!خواست یه بار دیگه رشته های گیوچینو حرکت بده که دوتا از رشته ها پاره شدن و زخم بدی روی دستاش ایجاد شد...در نتیجه گیوچینو روی کولش انداخت و بیچنو از غلافش خارج کرد...
تو این فرصت چنگ بلند شده بود و آماده مبارزه تن به تن بود...
خواست با زیدیان ضربه ای بزنه که حملش با بیچن دفاع شد و همین برای عصبیش کردنش کافی بود!
شمشیرشو دراورد و با فریادی سمت وانگجی حمله کرد...
صدای برخورد شمشیر ها خیلی بلند بود و همه ی شاگرد ها رو به اون طرف کشونده بود ...ولی کسی جرئت نزدیک شدن نداشت... حتی اگر هم داشت... کی حاظر بود همچین صحنه ی کم یابی از مبارزه رده بالا ها رو از دست بده و کمک کنه تا زود تر تموم شه؟
بعد چند دقیقه مبارزه... وانگجی روی سینه چنگ نشسته بود و بیچن روی گلوش گذاشته بود:
-حتی سعی نکردی توضیح بدی! تو یه بچه باز منحرف لعنتی ای هستی ... خودت بگو که حالا باید باهات چیکار کنم؟؟چنگ کلافه گفت
-هی صبر کن! قضیه این طور که فکر میکنی نیست!
وانگجی همونطور که بیچن رو محکم تر تو دستش میگرفت گفت
-پس چطوره؟؟چنگ چشم هاش رو بست
-من...فکر میکنم که به برادرت علاقمندم...زمان برای وانگجی متوقف شد...این مردتیکه منحرف داشت میگفت برادرشو دوست داره؟؟؟
هیچ حرکتی نکرد...حتی پلک هم نزد...ولی فشار دستاش روی بیچن و گردن چنگ قوی تر شدن....#
توی اقامتگاه چنگ اون برای وانگجی توضیح داد که چند وقته این حسو داره ...ولی با خودش رو راست نبوده اوایل... فکر میکرده فقط به عنوان یه ارشد و یه دوست ازش خوَ میاد ولی بعد این حس بیش تر و بیش تر شد...و بزرگترین مانع این بود که هردو رئیس یه فرقه بزرگ بودن....
وانگجی سعی میکرد آروم باشه...ولی باید به هر حال اینکه چطور متوجه شده و تنها درمان احتمالا همینه به رو چنگ میگفت...
بعد از اینکه چنگ همه چیز رو شنید اروم گفت
-یعنی میگی که... تنها راه برای اینکه اون دوباره خودش بشه... اینه که من...اما وانگجی تصمیمش رو گرفته بود پس نگذاشت چنگ چیزی بگه
-فکرشم نکن.
بعد هم از جاش بلند شد و از اقامتگاه چنگ خارج شده سمت اقامتگاه ووشیان رفت....توی راه فکر کرد بهتره هرچه زودتر به مقر ابر برگردن و برادرش هم مثل بچه خودشون بزرگ کنن....این صلح آمیز ترین راه بود....
فقط یه مساله میموند... اینکه چطور به شیچن راجب این ماجرا توضیح بده و بعد از توضیحش... اون اصلا حرفش رو باور میکنه یانه...
اگه باور کنه چی؟
اگه نکنه چی؟اصلا... باید حقیت رو بهش بگه؟
تو همین فکرا بود که بلاخره به اقامتگاه ووشیان رسید...
اروم وارد اقامتگاه شد... اما ووشیان و چنگ اونجا نبودند...پس اروم روی تشک ووشیان که هنوز گوشه اتاق ولو بود دراز کشید و چشم هاش رو بست...
باید به خیلی چیز ها فکر میکرد#
ووشیان چند دقیقه بعد از رفتن وانگجی از جاش بلند شد و به شیچن نگاه کرد و گفت
-ام... سلام ارباب زاده لان...شیچن با لبخندی جواب سلامش رو داد
ووشیان نفسش رو فوت کرد... حداقل این بار نمیخواست ضایعش کنه...پس راسته که گفتن بچه هرچی بزرگ تر بهتر؟بعد به طرف لباس هاش رفت و گفت
-چند دقیقه ی دیگه میرم و صبحونه رو میارم... پس.... همینجا منتظر بمونید...
شیچن باشه ای گفت و بعد به قلم و مرکب روی میز نگاه کرد و پرسید
-میتونم... ازش استفاده کنم؟ووشیان چند تا برگه کاغذ بهش داد و اروم گفت
-راحت باش...
بعد لباس هاش رو پوشید و بیرون رفت... وقتی که برگشت با سه صفحه کاملا پر شده از قوانین قوم لان رو به رو شد...قوانین قوم لان رو اونقدر رونویسی کرده بود که بتونه از چند تا کلمه اولش هم متوجه بشه خودشه...
صبحونه رو کنار میز گذاشت و بعد کنار شیچن نشست و گفت
-ارباب زاده ...دارین قوانین قومتون رو رو نویسی میکنید؟شیچن با همون لبخند روی لبش جواب داد
-رو نویسی نه... دارم از حفظ مینویسم... میخوام خطاطی رو تمرین کنم... عمو بهم گفته باید هر روز این کار رو بکنم تا خطم بهتر بشه..ووشیان خنده ای کرد و سرش رو تکون داد
-البته... خط با تکرار و تمرین بهتر میشه... اما خوب...کار دیگه ای هست که دوست داشته باشید انجام بدید؟شیچن قلمش رو پایین گذاشت و گفت
-لطفا انقدر با من عجیب حرف نزن! این حس بدی بهم میده....
ووشیان شوکه باشه ای گفت و دوباره سوالش رو تکرار کرد
-پس... کاری هست که بخوای انجام بدی؟
-اوم ...مثلا چه کاری؟ووشیان لبخند بزرگی زد و گفت
-چطوره بازی کنیم؟ مثلا.. میتونم بعد از صبحونه ببرمت تا با کمان بادبادک ها رو شکار کنی .. یا مثلا... اها...اصلا چطوره صبر کنیم تا پدرت برگرده و بعد سه تایی این کارو بکنیم ها؟شیچن برای چند دقیقه بعد از اینکه ووشیان این حرف رو زد کمی شوکه به نظر میرسید
ووشیان احساس کرد خرابکاری کرده... یعنی پدر اونها چجور ادمی بوده؟
پس سعی کرد حرفش رو اصلاح کنه گفت
-ام... مطمعنم اگه ازش بخوایم باهامون میاد...نگاه شیچن رنگ خودش رو از تعجب به غم تغییر داد و اروم گفت
-اما... بابا این پیشنهاد رو قبول نمیکنه...
ووشیان گیج گفت
-تا حالا... ازش خواستی؟
اما شیچن توی خودش جمع شد..-نه... بابا...هیچ وقت...هیچ وقت اونقدر کنارم نبوده که ازش بخوام باهام...
ووشیان اوه ارومی گفت... البته...
قبلا شیچن براش گفته بود که پدر و مادرشون مدت طولانی ای پیششون نبودند...
احساس بدی داشت...میترسید اون بچه رو به گریه انداخته باشه اما شیچن سرش رو بالا اورد و لبخند کوچیکی زد و گفت
-ولی... عمو همیشه بعد از اینکه تمرینامو تموم میکنم برام یه سری داستان خیلی جالب تعریف میکنه... تا حالا... دو بارم موقع تمرین هام کنارم بوده پس...عیبی نداره

ESTÁS LEYENDO
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉