e4

1.3K 279 58
                                        

ووشیان به اون بچه که غرق خواب بود نگاه کرد و بعد کنارش دراز کشید...

حالا که اون بچه اروم گرفته بود و خوابیده بود ووشیان وقت داشت تا به حرف آ-یوان فکر کنه و الان هم حسابی ذهنش درگیر حرفی بود که آ-یوان بهش زده بود...

یعنی وانگجی این بچه رو... که حالا جدای از سرو صدا و شیطنت هاش... خیلی بانمک بود رو اورده بود تا با هم بزرگش کنن؟

ولی...
اگه اینطور بود الان چرا خودش کنارش نبود؟
اصلا الان کجا بود؟!

سعی کرد حرفایی که وانگجی قبل از رفتن بهش زده بود رو به یاد بیاره اما فقط یه جمله "مراقبش باش تا برگردم " رو یادش بود که البته که تقریبا گند زده بود...

به هر حال... وانگجی از اول اشتباه کرده بود!
ووشیان حتی به عمرش یه بچه انقدری رو از نزدیکم ندیده بود چه برسه به اینکه مراقبش باشه!
اره! همش تقصیر خود وانگجی بود!
ووشیان سعی داشت با این حرفا به خودش دلداری بده...

به اون کوچولوی لخت نگاه کرد...
از آ-یوان خواسته بود براش یه لباس گیر بیاره... اونم بعد از اینکه یه تیکه پارچه به پای اون بچه بسته بود رفته بود تا ببینه میتونه چیزی گیر بیاره یا نه...

ووشیان همچنان خیره به اون بچه بود که در چینگشی به ارومی باز شد...
ووشیان از جاش بلند شد و به طرف وانگجی رفت
-اوه لان ژان! خوش اومدی!

وانگجی چیزی نگفت... فقط با چشماش توی چینگشی گشت...
ووشیان متوجه شد که وانگجی دنبال چی میگرده پس گفت
-روی تخته... خوابیده‌‌‌‌‌...

وانگجی نگاهی به ووشیان انداخت و به طرف بخش اتاق خواب و تختشون راه افتاد.... بعد از چهره غرق خواب اون بچه اروم کنارش نشست و نوازشش کرد...

ووشیان لبخندی روی لب هاش نشوند و به طرف وانگجی رفت...
-راستی لان ژان... این بچه رو از کجا پیدا کردی؟

وانگجی خیره به بچه بود و جوابی نداد...
ووشیان خودش رو نباخت ادامه داد
-این فسقلی اتیش پاره امروز حسابی منو خسته کرده لان ژان... بغلم کن تا خستگیم در برههه...

اما به جاش وانگجی جواب داد
-چیزی‌... برای خوردن بهش دادی؟
ووشیان اخمی از این بی توجه ای وانگجی کرد و گفت
-بله بله بهش یه سیب دادم... کامل خوردش...

وانگجی نگاهش کرد
-فقط...یه سیب؟ بهت که گفته بودم بهش یه غذایی چیزی بدی بخوره...یعنی از صبح فقط یه سیب خورده؟!

ووشیان کلافه جلوش نشست...
-لان ژان! میشه یکمم به من توجه کنی نه این بچه ای که نمیدونم از کجا اوردی؟!

وانگجی چند ثانیه ای نگاهش کرد و بعد پرسید
-اصلا چیزی از توضیحاتی که ظهر بهت دادم فهمیدی؟
-نخیر... از بس تند تند گفتی رفتی... خیلخوب ... بیا از اول شروع کنیم... اسم این بچه چیه؟

وانگجی چند ثانیه ای ساکت بود تا اینکه بلاخره گفت
-هوان... لان هوان...
ووشیان اولش سری تکون داد اما یک دفعه متوجه چیزی شد...
-هییی! اینکه اسم زوو-جونه!

بعد به وانگجی نگاه کرد و وانگجی حرفش رو با سر تایید کرد و ادامه داد
-اون مجسمه مرمری ... باعث شده که برادر... دوباره یه بچه بشه...

ووشیان نفسش رو حبس کرد و به اون بچه نگاه کرد...
یه جورایی به زور جلوی خنده ش رو گرفته بود... بعد رو به وانگجی گفت
-شوخی بامزه ای بود...

اما چهره وانگجی طوری نبود که انگار شوخی کرده باشه... پس ووشیان خنده شو خورد
بعد رو به وانگجی گفت
-پس... حالا‌... چطوری قراره دوباره... چطوری قراره این طلسمو باطل کنیم؟

-من و عمو داریم روش کار میکنیم... اما فعلا هیچ چیزی پیدا نکردیم... برای همین ازت میخوام مراقبش باشی... تا اولا کسی نفهمه چی شده‌... و بعدشم... خطری تحدیدش نکنه...

ووشیان با به یاد اوردن اون قطره مشروب خنده ی عصبی ای کرد و گفت
-متوجه ام...

وانگجی به برادرش و بعد به ووشیان نگاهی انداخت و گفت
-وی ینگ... فقط بهش سیب دادی؟
ووشیان کمی هول شد
-البته! چیز... چیز دیگه ای نبود که بخوام بهش بدم...

وانگجی سری تکون داد و اروم گفت
-اخه حس میکنم‌...
قبل از اینکه حرفش تموم شه در چینگشی زده شد... وانگجی اروم به طرف در رفت و اونو باز کرد...

لان سیژوری با یه سری چیز که اونها رو تو سبد کوچیکی ریخته بود جلوی در ایستاده بود... با دیدن وانگجی سبد رو زمین گذاشت و به وانگجی احترام گذاشت
-هانگوانگ-جون ... نمیدونستم برگشتید...

وانگجی اروم بهش اشاره کرد که احترام رو تمومش کنه اون هم سریع سبد رو به وانگجی داد و گفت
-این ها رو برای اون بچه اوردم... و این هم دارو... ممکنه... به کارتون بیاد... بانو زی گفتن که بعضی از بچه ها بعد از خوردن مشروب دچار بیماری میشن...و بهتره از این دارو براتون بیارم...

و بعد ادای احترامی کرد و رفت...
وانگجی اروم بعد از برداشتن سبد داخل چینگشی شد و در رو بست...

ووشیان تمام حرفای وانگجی و آ-یوان رو شنیده بود پس اروم جلو اومد...
-آم... من....
اما وانگجی بی توجه بهش از کنارش رد شد و به طرف تخت خواب رفت...

برادر نوزادش همچنان غرق خواب بود از توی سبد یه دونه لباس برداشت و خیلی اروم طوری که بیدارش نکنه تنش کرد ولی شلواری پاش نکرد...

با اون پارچه ای که دور پاش بسته شده بود مشخص بود شلوار اندازه ش نمیشه‌‌‌... هوا هم خوب بود... پس فقط پتوی کوچیک توی سبد رو برداشت و برادرش رو توی اون پیچید‌...

توی سبد بجز بلیز و شلوار و پتو ... یه ظرف کوچیک پوره برنج و قاشق کوچیک برای خوردن پوره بود...
و یه اسباب بازی کوچیک... و اون ظرف دارو...

همه چیز های اضافی رو دوباره داخل سبد گذاشت و بعد اروم بچه رو توی بغلش گرفت و با دست ازادش هم سبد رو برداشت و رو به ووشیان که با چهره ای گیج نگاهش میکرد گفت
-من و برادر توی اتاق کناری میخوابیم...

و بعد بدون هیچ حرف دیگه ای ووشیان رو تنها گذاشت و به اتاق کناری رفت...
ووشیان گیج اروم روی تخت نشست...
همین الان... دقیقا چی شد؟

 my secret little loveTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang