ووشیان اخمی کرد...
چرا باید این بچه انقدر شبیه بزرگسال ها باشه؟ این یعنی اینکه تمام سال های کودکیش رو همینطوری "بچه ی خوب" طور گذرونده!
پس از جاش بلند شد
-خیلخوب... بیا بریم!
شیچن گیج و نگران به ووشیان نگاه کرد
-کجا؟ووشیان لبخند دندون نمایی زد
-میخوام ببرمت و تمام این اطراف رو نشونت بدم و با هم کار هایی بکنیم که تاحالا فکر نمیکنم انجامش داده باشی...شیچن اروم سرش رو پایین انداخت
-اخه... اخه...
-اخه نداره... زود باش... بیا بریم...
و دست شیچن رو گرفت و بلندش کرد و اون رو همراه خودش بردشیچن با اینکه نمیخواست قبول کنه و این نگرانیش رو کامل کنار بگذاره اما از چیز هایی که ووشیان نشونش داده بود واقعا خوشش اومده بود...
اول ووشیان اونو به خارج از اسکله نیلوفر برد و تا ظهر باهاش قایق سواری کرد و بعد...ناهار رو توی یکی از دکه ها خوردند که ووشیان میتونست بفهمه که شیچن چقدر به خاطر مزه ی این غذای پر ادویه قیافه ش تو همه
وقتی ووشیان اون چهره رو دید خندید و گفت
-خوبه نه؟ تو گوسو همه ش غذا های دارویی میخورن.. اما اینجا.. این غذا ها خیلی خوشمزه ن نه؟شیچن لبخند کوچیکی زد و اروم گفت
-یکم تنده... فقط...
ووشیان خندید... یه جورایی حواسش به ماجرای "نه به غذای تند" نبود!بعد از ناهار... ووشیان شیچن رو با خودش به محل تمرین شاگرد های اسکله نیلوفر برد.. از مربی تیر و کمان خواست شیچن رو هم بین بچه ها قبول کنه و به اون هم تمرین بده...
و خودش هم تمرین کردن شیچن رو با بچه های توی سن خودش تماشا کرد...
خوب... قطعا توی گوسو ارباب رزاده ها جایگاه جدایی برای تمرین داشتند...
این از یه جهاتی خوب بود...اما یه بدی بزرگ داشت...
اصلا خوش نمیگذره که بخوای فقط تک و تنها تیر اندازی تمرین کنی...
ولی از همین فاصله هم میتونست ببینه...این تمرین چقدر باعث شده به شیچن خوش بگذره و چقدر سر حالش کرده...بعد از تمرین چند تا از بچه ها از ووشیان خواهش کردند اجازه بده که شیچن هم همراهشون برای بازی بیاد...
اولش ووشیان میخواست مقاومت کنه... اما وقتی نگاه شیچنو که از دور بهش خیره شده بود رو دید اجازه داد...
بچه ها به بخش دیگه ای رفتند پس ووشیان هم به اقامتگاه خودش برگشت...کمی متعجب شد وقتی وانگجی رو اونجا دید که روی دشکش دراز کشیده...
کنارش نشست و دستش رو گرفت
-وانگجی... چی شده؟وانگجی نگاهی به ووشیان انداخت... خوب.... خیلی طول نکشید که بفهمه اون تنهاست...
با صدای ارومی پرسید
-پس... برادر کجاست؟
ووشیان لبخند بزرگی زد و دست به سینه نشست
-داره با بچه ها بازی میکنه!وانگجی سریع سر جاش نشست
-چی؟!
ووشیان اولش فکر کرد وانگجی درست نشنیده چی گفته پس این بار اروم و شمرده گفت
-داره... با بچه ها بازی میکنه...وانگجی سریع گفت
-فهمیدم چی گفتی... ولی کدوم بچه ها؟! چه خبره؟!
ووشیان شروع به توضیح کرد
-خوب... امروز برادرت رو بردم و یکم کمکش کردم تا خوش بگذرونه...اخه نمیدونی وقتی دیدم با چه جدیتی نشسته گوشه اتاق و خوشنویسی تمرین میکنه.. بگذریم...بردمش تا یکم با بچه های هم ستن و سال خودش تمرین کنه... اینطوری هم بیشتر بهش خوش میگذشت و هم یکم سرحال تر میشد ... بعد از تمرین اون بچه ها ازم خواستن اجازه بدم تا برادرت هم باهاشون بازی کنه...منم دیدم این چیزی هست که اونم میخواد پس اجازه دادم...نگران نباش... اینجا خطری تحدیدش نمیکنه... اون حسابی بهش خوش میگذره...
وانگجی چیزی نگفت فقط لب هاش رو به هم فشار داد
حدود یک ساعت بعد... وقتی وانگجی گفتن ماجرای دعواش با چنگ رو تازه تموم کرده بود شیچن اروم در اتاق رو باز کرد و وارد شد...وقتی وانگجی رو هم اونجا توی اتاق بود لبخند بزرگی زد و با لحن هیجان زده گفت
-بابا... بابا... امروز ...امروز یه عالمه اتفاقای قشنگ افتاد... اول ...اولش ...
اما وانگجی اجازه نداد شیچن چیزی بگه و بهش گفت
-ما فردا به قوم لان برمیگردیم...
شیچن خواست اعتراض کنه
-ولی.. ولی من...اما وانگجی بهش فرصت اعتراض نداد و گفت
-به اتاقمون برگرد... وقتی صحبتم تموم شد میام پیشت...
به خوبی تونست اشکی که توی چشم های شیچن جمع شد رو ببینه... اما شیچن چیزی نگفت... فقط سرش رو پایین انداخت و بعد از ادای احترام از اتاق بیرون رفتووشیان شوکه به طرف وانگجی برگشت
-چی...چه خبره؟! چرا اینطوری بهش گفتی... قبول... نمیخوای بعد از اینکه فهمیدی چنگ اون کسیه که بهش علاقه داره دیگه نمیخوای اینجا بمونی ... ولی... میتونستی یکم بهتر باهاش...
-وی ینگ...ووشیان اروم لب هاش رو بست و به وانگجی نگاه کرد... وانگجی کاغذی رو به طرف ووشیان گرفت...
ووشیان به کاغذ نگاه کرد... درست شبیه همون کاغذی بود که ووشیان اون روز پیدا کرده بود و توش راجب چطور باطل شدن طلسم نوشته شده بود...
اوه البته... این کاغذ پاره شده بود...ووشیان به نوشته های روی کاغذ نگاه کرد و وانگجی وقتی دید اونطور نگاه میکنه متوجه شد که نمیتونه بخوندش... پس براش ترجمه کرد
-اونجا نوشته ...اگه کسی که طلسم شده... قبل از باطل شدن طلسمش یا حداقل...قبل از اینکه به سن هشت سالگی برسه... فعالیت های فیزیکی و روحانی طولانی مدت انجام بده... اون... حتی ممکنه بمیره... ما باید برگردیم به مقر ابر ... نه فقط به خاطر اینکه جیانگ چنگ یه منحرفه ... به خاطر نجات جونش... وی ینگ... من... نگرانشم...میترسم... اتفاقی براش بیفته...ووشیان به طرف وانگجی رفت و محکم بغلش کرد
-نگران نباش... اون حالش خوبه... خودت که دیدی... از این به بعد مراقبشیم... کاش زود تر بهم میگفتی...
وانگجی چیزی نگفت و توی سکوت سرش رو به معنی اره تکون دادووشیان ازش فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت
-خوب... حالا که قرار شده اونو دوباره بزرگش کنیم... باید همه چیز رو بهش بگیم؟
وانگجی سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-فقط یه سری چیز ها
ووشیان لبخندی زد و گفت
-باشه پس خودت براش تعریف کن... راستی... اول باید حسابی از دلش در بیاری هاوانگجی چیزی نگفت و دنبال ووشیان به اتاق خودش رفت...
اما چیزی دید که قلبش رو به درد اورد...
برادرش روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید

DU LIEST GERADE
my secret little love
Fanfictionاگه یه روز عاشق کسی شدید و نمیدونستید چطور ابرازش کنید... امیدوارم مثل من خوش شانس باشید😉