📌(یک ماه بعد)
با حس نوازش رو گونش پتو رو بالا کشید و تو خواب و بیداری زمزمه کرد:هنوز خوابم میاد مامان...
ولی همین که هوشیاریش رو به دست آورد سریع بلند شد و رو تخت نشست که با دیدن صورت جونگ کوک نزدیک خودش جیغ آرومی کشید وعقب رفت
جونگ کوک همونطور که با چشم های درشتش بهش زل زده بود زمزمه کرد: هییییییس...منم نترس
لیانا نفس عمیقی کشید و با حرص بهش نگاه کرد جونگ کوک به طرز بانمکی خندید:صبح بخیر پرنسس داشتی...خواب میدیدی؟
لیانا با اخم جواب داد:
تو باز داشتی من رو تو خواب دید میزدی؟کوک بی خیال خندید:
چیه می ترسی صدا خور خورات رو بشنوملیانا چشم هاش گرد شد:
چی؟؟ عمرا من خور خور کنم دروغگو ..._باشه تسلیم ولی میدونی که تو خواب حرف میزنی مگه نه؟
صورتش رو نزدیک برد: و من رازت رو فهمیدم...
لیانا آب دهنش رو قورت داد: چه رازی مثلا؟
جونگ کوک اخم جذابی کرد:
فکر کردی تا کی می تونی پنهانش کنی؟جونگ کوک جوری جدی بهش زل زد که لیانا از ترس ته دلش فرو ریخت:مگه...مگه چ... چی گفتم؟
جونگ کوک نزدیکش شد و در گوشش زمزمه کرد:
یادمه داشتی ناله میکردی... و میگفتی اوه جونگ کوک میخوامت محکم تر....که لیانا با جیغ مشتی تو سینش زد:خفه شو منحرف
جونگ کوک قهقهه زد و خودش رو عقب کشید
لیانا بالشت رو سمتش پرت کرد:خیلی وقیحی..من هیچوقت چنین خوابی راجب توی لعنتی نمی بینم
جونگ کوک که حسابی از حرفش کیف کرده بود از خنده دلش رو گرفت و رو تخت افتاد:
وااای باید قیافت رو ببینی عالی شدیلیانا عصبی رو تخت کوبید: یااا جونگ کوک این اخطار آخرمه اگه بازم بدون اجازه بیای تو اتاقم این دفعه
به جیهوپ میگمجونگ کوک بی خیال شونه هاش رو بالا انداخت:
نوچ نمیگی مثل این همه مدت که گذشته و هیچی نگفتی من که میدونم خوشت میاد سر به سرت بزارم
اصلا صبح هایی که من بیدارت میکنم خیلی ذوق میکنی مگه نه ؟و ابروهاش رو واسش بالا انداخت
لیانا کلافه دستش رو تو موهاش کشید:تو واقعا گستاخی دیگه واقعا از بحث کردن باهات خسته شدم
_خب پس بحث نکن اصلا غیر از من کی میاد بهت سر بزنه؟لیانا با غرور جواب داد:همه میان
جونگ کوک چشماش رو ریز کرد:
همه مواظبتن و میان تا فقط چک کنن زنده ای یا نه که مطمئن شن هنوزمی تونی وارث به دنیا بیاری؟ ولی من واقعا میام ببینمت یعنی واسه وارث و حکومت و این چیزا نیست که میام ببینمت می فهمی چی میگم؟
أنت تقرأ
DARK & WILD (Completed)
Fanfiction۶خوناشام از خاندان های دارک و وایلد که به برتری و قدرت خودشون باور دارن دنیای ظالمانه ای رو برای تنها پسر انسانِ خاندان رقم زدن... وقتی عشق یک خوناشام اون پسر رو نجات نمیده پس نفرتی که بهشون داره باعث میشه تا تصمیم بگیره برای یکبارهم که شده به اون...