The End

1.6K 197 44
                                    

صدا های اطرافش رو نمی تونست تشخیص بده گیج بود و فقط تلاش میکرد تا بتونه چشم هاش رو بازکنه ولی پلک هاش سنگین بود و انگار ضعیفتر از اونی بود که بتونه بدنش رو حرکت بده دست از تلاش برداشت و بیشتر روی صداها تمرکز کرد با شنیدن آواز دلنشینی که انرژی خاصی درش بود ناخوداگاه تو ذهنش تکرار کرد :جادو ...
و بعد انگار قطعات گمشده حافظش کنارهم قرار گرفت تصاویر به سرعت به ذهنش هجوم می آوردن: مادرش ،جادو، تنهایی ،عذاب ،رنج ،عشق و مرگ با آخرین خاطره انگار انرژی از دست رفتش به ناگهان برگشت و به سرعت چشماش رو باز کرد نگاش روی سقف حکاکی شده بالا سرش ثابت موند میدونست کجاست اتاق جونگ کوک دوباره چشماش رو بست مگه آنابت نگفت می میره اون صلیب رو رها کرد شایدم مرده و الان توی برزخه دوباره چشماش رو باز کرد که بادیدن دوجفت چشم آبی کنار صورتش از جا پرید ولی سیاهی رفتن چشماش باعث شد نتونه حرکت دیگه ای بکنه گیج به دختر موسفید و زیبای کنارش نگاه کرد دختر لبخند زد:آروم باش لیانا جات امنه دلیلی واسه ترس نیست
لیانا ناخوداگاه با شنیدن صداش ترسش از بین رفت صدارو به خاطر آورد همون آواز جادویی و دلنشین که باهاش بیدار شده بود ولی هنوزم این دختر براش غریبه بود وجواب هیچکدوم از سوالاتش رو نمیدونست با بیحالی زمزمه کرد:چه اتفاقی برام افتاده؟من چطور هنوز زنده ام؟
تینا با هیجان رو به روش رو دوتا زانوش نشست و بازوهاش رو گرفت:دلیل زنده موندنت شگفت انگیزه لیانا و بنظرم میتونه خیلی چیزارو تغیر بده خوبه که نمردی اوه خدای من آنابته سنگدل تو این مدت که بیهوش بودی مثل یه فرشته بودی مدت زیادی در روز بالا سرت آواز خوندم تا زودتر انرژی بگیری و به هوش بیای
لیانا:آواز؟ پس واقعا تو بودی...تو کی هستی؟
-من تینام  پری زاده ام ما پری ها اگر بخوایم آوازمون اغوا کننده است میتونه به روحت انرژی بده و البته میتونه برعکس اغوات کنه و همه انرژیت رو بگیره
لیانا:آره ولی بازم جادوتون به قدرتمندیه جادوگرا نیست چطور جلو کشته شدنم با جادوی آنابت رو گرفتی؟
تینا لبش رو با شیطنت گاز گرفت:من نگرفتم یکی دیگه باعث زنده موندنت شده
دست لیانارو گرفت و آروم روی شکمش گذاشت و لبخند زد:یکی از وجوده خودت میتونی حسش کنی مگه نه؟
لیانا گیج به تینا خیره شد سعی کرد رو حرفاش تمرکز کنه دستشو رو شکمش کشید که کمی برآمده شده بود مثل قبل تخت نبود اخم کرد:چاق شدم...
که تینا با حرص آروم با انگشتش زد رو پیشونیش: آره خالت خواسته آب و هوات عوض شه واسه همین این دوهفته که کما بودی فرستادت اون دنیا ازت خیلی خوب پذیرایی کردن چاق شدی چله شدی بعدم دوباره برگشتی پیشمون
لیانا:پس یعنی نمی خواسته من رو بکشه؟
که تینا جیغ زد :تو با این مغز فندوقیت چجوری این بچه خفاش هارو بازی دادی آخه؟
لیانا چشماش اشکی شد:من اصلا نمی دونم چی شده؟هنوز حالم سرجاش نیومده؟اصلا نمیدونم تو کی هستی؟
تینا با دیدن چشمای اشکیش دوباره مهربون شد و صورت لیانارو تو دستاش گرفت:باشه بذار برات همه چیزو واضح بگم نسبت به یک جادوگر اصیل تو خیلی ضعیفی آنابت هم از یک جادوی معمولی برای کشتنت استفاده کرد که جادو یقینن باید بدون درد و عذاب تو چندثانیه میکشتت و خب تقریبا این اتفاق داشت میفتاد اگر تو قدرت بچه ی داخل شکمت رو نداشتی
لیانا نفسش تو سینه حبس شد و با حیرت سرش رو تکون داد:نه این امکان نداره این وحشتناکه...یعنی بخاطر اون تجاوز...این...نه نمیشه فقط یک هفته گذشته بود...
تینا دستش رو گرفت و ادامه داد:اونجور که جیهوپ گفت یک هفته قبل فرارت این اتفاق به بدترین شکل ممکن افتاده ولی اون یک جنین خوناشامه که مادرش یک نیمه جادوگره پس اون داره خیلی سریع رشد میکنه و خیلی قدرتمنده فقط وجودش باعث شد که اون جادو برای کشتنت کافی نباشه و می بینی که تو این دوهفته ای که تو کما بودی هم رشد سریعی داشته لبخند زد و دوباره دست لیانارو روی شکمش گذاشت:دوستش داشته باش لیانا حالا سعی کن دوباره حسش کنی...
لیانا اما وحشت زده بود اشکاش صورتش رو خیس کرد :نه تنها نمرده بود بلکه قرار بود خوناشامی که حاصل انتقام و تجاوز جیهوپ بهش بود بچه ای از نسلی که تمام زندگیش تو فکر نابودیشون بود رو به دنیا بیاره حالا چی میشد؟ سرنوشتش از قبل هم وحشتناک تر بود هنوز غیر از برآمدگی کم شکمش حسه دیگه ای نداشت یعنی دلش نمی خواست که حس کنه
به هق هق افتاد و تینا با ناراحتی تو آغوشش کشید و موهاش رو نوازش کرد:آروم باش لیانا میدونم چی تو فکرته ولی باید قوی باشی این بچه درسته که با عشق به وجود نیومده ولی میتونه با عشق بزرگ شه این بچه اینو می خواسته برای همین به تو یک زندگی دوباره داده
تو چشم های لیانا نگاه کرد:میفهمی زندگی دوباره لیانا پس نباید بذاری زندگی جدیدت هم نفرین شده باشه این بار نباید چنین باوری داشته باشی
لیانا سرشو پایین انداخت و اشکاش رو پاک کرد صدای اغواگر این پریزاده حس های بد رو از قلبش شست و بهش قدرت داد
درسته اینبار نمیذاره این دنیا عذابش بده دستشو رو شکمش کشید و با خودش زمزمه کرد:آره نفرین تموم شد بهت قول میدم ما یک زندگی شاد خواهیم داشت لبخند زد و اینبار حسش کرد نه که حرکتی کنه نه...فقط میتونست وجودش رو حس کنه روحش و ضربان قلبش که درون وجودش شکل گرفته بود

DARK & WILD (Completed)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن