سال ١٠٧٩ميلادي(زمان حكومت پادشاه مون جونگ سلسه ي گوريو)
-سروم...عاليجناب احضارتون كرده اند...
خميازه اي از سر خابالودگي كشيد و كش و قوسي به خودش داد...
در حالي كه يكي از چشماش رو ماساژ ميداد رو به پيشخدمتش گفت:
-اههه نميشه يكم بيشتر بخوابم؟؟
پيشخدمت لبخندي به شاهزاده ي زيبا زد و سمتش رفت...
شونه هاي شاهزاده رو در دست گرفت:
-سرورم ميدونيد كه پدرتون به شدت در اين شرايط و اوضاع كشور خشمگين هستند...لطفا شما ديگر باعث خشم ايشان نشويد...
اه خسته اي كشيد و بعد با چهره ي ناراحتي كه به شدت بامزه بود از پيشخدمت مين خواست تا لباس هاي مناسبي رو براي حضور در مقابل پدرش اماده كند...
بعد از خروج پيشخدمت از اقامتگاه شاهزاده،شاهزاده دوباره
داخل رخت خوابش رفت و زير لحاف ابريشمي مخفي شد...
خنده ي ريزي كرد و قيافه ي پيشخدمت مين بعد از فهميدن اينكه شاهزاده خوابه و دير شده رو تصور كرد...
قلتي زير لحاف زد و تو خودش مچاله شد...
چشماش رو روي هم فشار داد و سعي كرد بخوابه...
هرچند براي اون شاهزاده تنبل و خوابالو اصلا سخت نبود...حدودا بعد از چند دقيقه دوباره به خواب رفت...
اما از شانس بدش با تكون هاي شديدي كه به بدنش وارد شد و به همراه ناله اي روي رخت خوابش نشست و با چشم هاي نيمه باز و پف كرده اش به پيشخدمت مين كه با چهره اي نگران از استرس در حالي كه پشتش خدمه ايستاده بودن به شاهزاده ي تنبل خيره بود:
-واي سرورم...فكر كردم كه تا الا اماده شديد تا لباس هاتون رو بپوشيد...بايد عجله كنيد...عاليجناب به شدت خشمگين هستند...
به يكي از خدمتكار ها كه دستش خالي بود اشاره كرد تا ظرف اب رو نزد شاهزاده ببره و شاهزاده دست و شورتش رو بشوره...
شاهزاده تلو تلو خوران از جاش بلند شد و خميازه ي كش داري كشيد...
در حالي كه موهاي بلندش به صورت شلخته روي شونه هاش ريخته بودن سمت صندلي اش رفت و منتظر موند تا ظرف اب رو بيارن...
با قرار گرفتن ظرف آب روي ميز با دقت و ظرافت دست و صورتش رو شست...
حوله ي سفيد رنگي مقابل چشماش فرار گرفت...
بازدن لبخندي به پيشخدمت مين تشكر كرد و مشغول خشك كردن پوست سفيد و بي نقصش شد...
خدمتكاران زيبايي شاهزاده رو براي بار هزارم تحسين كردن...
پسران شاه گوريو به زيبايي معروف بودند و همه با ديدن چهره هاي زيباشون شيفته ي اون ها مي شدند...
با اينكه شاهزاده بكهيون از مادر ديگري بود؛ از اين نعمت بي بهره نمونده و اون هم مانند باقي شاهزاده ها چهره ي فريبنده اي داشت...
حوله را روي ميز رو به روش قرار داد...
يكي از خدمتكار ها سمت موهاي شلخته ي شاهزاده ي شيطون رفت و مشغول مرتب كردن اون ها شد...
و در اين ميان خدمتكاران ديگه مشغول مرتب كردن رخت خواب ابريشمي شاهزاده شدن...
لباس ابريشمي و لطيف شاهزاده كه به رنگ ابي اسموني بود در مقابل چشمان بكهيون امده بود تا بر تن ظريف و خوش تراشش بنشينه...
از روي صندلي بلند شد و دستاش رو باز كرد تا لباسي كه در تن داشت رو خدمتكارها در بيارن...
لباس تازه و تميز رو به تن كرد...
در اخر عطر شكوفه ي هلو كه در دستان پيشخدمت مين قرار داشت بر گردن شيري رنگ شاهزاده زده شد...
حالا ديگه اماده بود كه در درگاه شاه حضور پيدا كند...

YOU ARE READING
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...