همه كنار هم به صورت معذبي نشسته بودن و دهنشون به خاطر ابهت اون پير مرد قفل شده بود...
شاهزاده بيشتر خودش رو پشت چان قايم كرد و اينطوري شد تا چان هم براي شروع ، مكالمه رو آغاز كنه...
سرفه ي مصنوعي اي كرد و رو به پير مرد اخمو كه با عصاي قديميش مقابل اون جمع ٧ نفرشون رژه مي رفت گفت...
-فكر كنم بهتر باشه اين سكوت رو بشكنم
با اين حرف ابرو هاي پير مرد بالا رفتن و كنجكاو به پسر قد بلندي كه گوشه ي اون مبل ٤ نفره نشسته بود خيره شد:
-خيلي وقته منتظرم تا يه كدومتون زبون باز كنه!
دستي به ريشش كشيد و متفكر گفت:
-فكر كنم تو باهوششوني!
با اين حرف چان مفتخر از روي مبل بلند شد و چنگ محكم شاهزاده رو از بازوش جدا كرد...
درحالي كه نيشش باز بود و ميشه گفت برق دندوناش تو چشماي پيرمرد مشخص بود ، نزديك تر رفت و دستش رو سمت جيب داخل كتش برد...
با افتخار كارتش رو بيرون كشيد و سمت پيرمرد گرفت:
-پارك چانيول هستم مدير عامل و وارث شركت آرايشي پارك...
پير مرد لبخند عريضي زد كه باعث شد تا دندون هاي زرد شده اش رو به نمايش بگذاره...به طرز عجيبي كارت رو از چان گرفت...
درحالي كه مشتاقانه كارت تو دستش رو زير و رو مي كرد به چان نزديكتر شد:
-شركتتون برج داره؟؟
چان مشتاقانه جواب داد:
-يه برج ١٠٠ طبقه...يكي از بلندترين برج هاي كره اس از اونجا ميشه كل سئول رو ديد....
همين حرف بس بود تا پير مرد كاملا به چان بچسبه و دستاش رو دور كمر چان قفل كنه!
به خاطر اختلاف قدي كه با چان داشت سرش رو بالا گرفت و با لبخند دندون نماش و چشم هاي زيادي گشاد شده اش از خوشحالي گفت:
-اووووو....خوشم مياد ازت پسر جونننن...يه قرار بايد برام جور كني بيام شركتتون
اين حرف مصادف شد با ضربه ي محكم كاي به پيشوني خودش!
پدرش عاشق آدماي خرپول بود چه برسه كه طرف يه برج ميداشت!
برج ها يكي از مورد علاقه هاي پير مرد عجيب بودن!
به سختي آب دهنش رو قورت داد و سعي كرد پدرش رو از اون مرد قد بلند جدا كنه....
اين حركت باعث اعتراض پير مرد شد و درحالي كه رو به پسر احمقش غر مي زد گفت:
-ياااا پسره ي احمق...چرا نميزاري كارمو بكنمممم!
سعي كرد آروم تو گوشش قانعه اش كنه:
-پدررر...اين حركات براي پير مرد هم سن شما زشته
غضبناك سمت كاي برگشت و گفت:
-پير مرد؟پيرمرد؟؟؟كي گفته من پيرم؟؟؟؟تو پيري پسر خنگ
آماده بود تا عصاش رو روي سر كاي فرود بياره كه فرمانده وارد عمل شد و همزادش رو نجات داد...محكم عصا رو تو دستش گرفت !
پيرمرد كه در تلاش بود تا عصاش رو فرو كنه تو كله ي اون مشنگ و با مانعي مواجح شده بود با چهره ي تو هم سمت عصاي رو هواش برگشت و متوجه شد پسرش عصا رو گرفت!
متعجب و بهت زده پرسيد:
-كاي؟؟چه طور انقدر تند اومدي اين ور؟؟؟
فرمانده خجالت زده لبخندي زد و به آرومي عصا رو ول كرد:
- من كاي نيستم من جونگينم
چهره ي مرد با اين حرف تو هم رفت و عصايي رو كه قرار بود تو سر كاي فرود بياره تو سر جونگين فرود آورد!
سهون كه مدتي ميشد به خاطر جلو رفتن فرمانده براي نجات كاي حسودي كرده بود و انگشت شستش رو از شدت حرص مي جوييد با فرود اومدن عصا تو سر شكلاتش از جا بلند شد!
حرصي جونگين رو به پشت خودش كشيد و عصبي غر زد
-چرا ميزني همه رو پير مرد؟!
اره اره...سهون قبول داشت بي فكري كرد درحالي كه فهميده بود اون پير مرد از كلمه ي "پيرمرد"خوشش نمياد ولي به زبون آوردش...
چون بالافاصله ضربه ي ديگه اي تو پهلوش فرود اومد!
ناله اي از دهنش خارج شد و پهلوش رو گرفت!
اين بين شاهزاه كم مونده بود از شدت خنده خفه بشه و جين يونگ مدام تو جاش مغذب تكون مي خورد، اما كيونگسو به طور افتضاحي پوكر بود!
ديگه كم كم همه چيز داشت رو مخش راه مي رفت و اون روي وحشيش تا چند دقيقه ديگه ظاهر ميشد...
و در آخر به لطف تكرار جمله ي هميشگي پير مرد"پير مرد؟پيرمرد؟؟؟كي گفته من پيرم؟؟؟؟تو پيري پسر يه الكي دراز!!!"
به شكل وحشتناكي منفجر شد!
جوري كه شاهزاده ي خندون تو جاي خودش لرزيد و جين يونگ حاضر بود شرط ببنده پشم هاي اون چند نفر كه جلوشون وايستاده بودن ريخت...
-خفه شيد همتوننننننن!
پير مرد با اينكه ترسيده بود و حس مي كرد ريشه ي ريشش ضعيف شد و ممكنه هر آن سقوط كنه روي زمين با صداي بلندي فرياد كشيد و همه رو از جمله پسرش كاي از عطيقه فروشي بيرون انداخت!
-گمشيد از مغازم بيرون الكي دارازاي بدبختتتتتت!
YOU ARE READING
Lost secrets
Fanfiction🎗#teaser 🚸چه احساسی پیدا میکنید اگه یه شب بخوابید و صبح روز بعد زمانی که انتظار دارید تو تخت خواب گرم و نرمتون از خواب بیدار شید🛏 تو سرزمینی چشم هاتون رو باز کنید که هیچ چیزش براتون آشنا نیست.... نه آدم ها،نه نوع پوشش و نه حتی شهرتون..... به سفر...